رمان تارگت پارت 96

5
(2)

 

تا اینکه چند دقیقه بعد بالاخره زبون باز کرد و نوشت:
«میران یه چیزی بپرسم؟»
«بپرس..»
«کار تو بود؟»
حتی توضیح نداد چی کار من بود و خب احتیاجی هم نبود.. وقتی اینجوری پرسیده یعنی فهمیده که کار من بوده و حالا فقط می خواد مطمئن بشه!
می دونستم دیر یا زود خبر به گوشش می رسه ولی فکر می کردم یکی دو روزی طول بکشه تا از طریق هم کلاسی هاش بفهمه و حالا که زودتر از انتظارم فهمیده بود منم خیالش و راحت می کردم:
«آره!»
«میــــــران!!!!»
اینبار دستم و رو آیکون تماس صوتی نگه داشتم و براش ویس فرستادم:
– گفته بودم که نمی ذارم دیگه کاری باهات داشته باشه و تو جدی نگرفتی و ترجیح دادی حتی با وجود من توی زندگیت.. از اون استاد چلغوزت بترسی! اینم فقط یه زهرچشم بود تا یاد بگیره دیگه حق نداره واسه دختر من نقشه بکشه و آزارش بده!
می دونستم تا چند دقیقه درگیر حرفاییه که بهش زدم و حتی چند بارم ویس و پلی می کنه و تو فکر فرو میره فقط به خاطر اون «دختر من» کلی تصورات و فانتزی تو سرش شکل می گیره..
پس با خیال راحت گوشی و گذاشتم کنار و مشغول غذا خوردنم شدم که طبق انتظاراتم چند دقیقه بعد بالاخره از بهت دراومد و جواب داد:
«من نمی خوام واسه ات دردسر درست شه به خاطر کار من.. اگه شکایت کنه چی؟»
به جای جواب دادن به حرفش و مطمئن کردنش از اینکه اون استاد پیزوری کاری از دستش برنمیاد واسه کله پا کردن من نوشتم:
«تو از کجا فهمیدی؟»
«تقوی از آشناهای بابای آفرینه.. زنگ زده به بابای آفرین و ازش آدرس تو رو خواسته.. فهمیده کار توئه میران.. می خواد بیاد سراغت حساب پس بگیره!»
«دادی آدرسم و؟»
«نه مگه دیوونه ام! گفتم اول ازت بپرسم تا مطمئن شم.. ولی نمیدم! میگم آفرین به باباش بگه یه جوری تقوی رو دست به سر کنه!»
«آدرس و بده بهشون!»
اینبار با چند تا استیکر متحرک میزان تعجبش و نشون داد و نوشت:
«چراااااا؟؟؟»
«کاری که میگم و بکن.. اتفاقاً دلم می خواد قیافه داغون شده اش و ببینم!»
«به خدا بعضی وقتا هرچقدر فکر می کنم نمی فهمم دلیل کارات و!»

«به خدا بعضی وقتا هرچقدر فکر می کنم نمی فهمم دلیل کارات و!»
پوزخندی زدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. نمی فهمید که هدف منم همینه؟ که تا وقتی خودم نخواستم.. نفهمه دقیقاً دارم چیکار می کنم؟
هرچند که این کارا ربطی به نقشه ام نداشت و سر و کله زدن با اون استاد پفیوزش خارج از برنامه داشت پیش می رفت.. ولی اولاً که می شد یه حرکت رو به جلو و مثبت واسه پیش بردن رابطه و جلب اعتماد دونستش و هم.. لازم بود که همه مگس های دور و برم و فراری بدم و فقط.. خودم بشم یه زالو و خون این دختر و بمکم! داشتن یار کمکی تو این مقوله اصلاً برام جذاب نبود و اون لذتی که انتظارش و داشتم و بهم نمی داد!
«نگران نباش خانوم! می دونم دارم چیکار می کنم.. تو زیاد فکر نکن به دلیل کارام!»
با چند تا شکلک غمگین نوشت:
«باشه.. آدرس خونه رو بدم؟»
با فکر اینکه این چند وقته زیادی اسیر کار و دردسرای درین شدم و از کار و زندگی خودم حسابی عقب افتادم جواب دادم:
«نه آدرس شرکت و بده! بگو فردا ساعت ده صبح در خدمتم!»
«فردا که جمعه اس.. می خوای بری سرکار؟!»
پوف کلافه ای کشیدم و از جام بلند شدم.. دخترای قبلی زندگیم انقدری دل و جرات نداشتن که در جواب هر حرف من یه چیز دیگه بگن!
چون خیلی بیشتر و بهتر از درین من و می شناختن و می دونستن که اگه زیادی به پر و پام بپیچن و تو مسائلی که بهشون ربطی نداره دخالت کنن.. یه خط دورشون می کشم و واسه همیشه پرتشون می کنم بیرون از زندگیم چون من اعصاب این بازجویی کردنا رو نداشتم!
ولی با درین نمی شد اینجوری رفتار کرد چون خودم بهش رو داده بودم و حالا باید تحمل می کردم.. ضمن اینکه مثل بقیه نمی تونست انقدر راحت از زندگی من بیرون بره..
بعد از جمع و جور کردن آشپزخونه حین برگشتن تو اتاقم واسه استراحت نوشتم:
«یه ذره کار دارم.. فردا باید برم انجام بدم! تو چیکاره ای؟»
پیامم سین خورد ولی طول کشید تا جواب بده و آخرسر نوشت:
«هیچی.. خونه ام!»
«اوکی.. تقوی که رفت زنگ می زنم بهت! کاری باری؟»
«نه.. زیاد باهاش کل کل نکن! شب بخیر!»
شب بخیر و تایپ کردم و بعد از تنظیم آلارم گوشیم.. گذاشتمش رو میز کنار تخت و دراز کشیدم!

با اینکه امروز حسابی خوابیده بودم و خستگی دیشب از تنم در اومد ولی بازم به این خواب برای سپری کردن فردا و سر و کله زدن با اون مردک احتیاج داشتم!
از یه جهت دیگه که نگاه می کردم می دیدم.. رابطه داشتنم با این دختره.. انقدری هم بد نبود.. حداقلش منی که نصف بیشتر روزای یه سال از عمرم.. تکراری و شبیه به هم می گذشت.. هیجان انگیز تر از قبل سپری می شد!
*
نگاهی به ساعت دور مچم انداختم.. نیم ساعت از زمانی که واسه اومدن تقوی مشخص کرده بودم می گذشت و هنوز نیومده بود!
نمی دونم سهواً بود یا عمداً که مثلاً بگه من انقدری واسه تو و حرفی که زدی ارزش قائل نیستم که بخوام سر ساعت بیام شرکتت ولی خب همین مسئله کافی بود تا بیشتر از قبل حالم ازش بهم بخوره.. چون از نظرم آدمای بدقول جزو اون دسته از آدمایی بودن که احترام بهشون واجب نبود!
خواستم نگاهم و از ساعتم بگیرم که یه لحظه چشمم افتاد به ساعد دستم که از زیر آستین تا خورده پیراهنم پیدا بود.. همونجایی که دیشب چند بار نگاه درین و به سمت خودش کشید!
چیزی که حتی فکر خودمم به سمتش کشیده نشده بود تا بخوام از این طریق توجه درین و به سمت خودم جلب کنم و حالا می فهمیدم که چقدر مهم بوده!
شاید بعضی وقتا واسه ذوق زده کردنش.. اغراق می کردم و می گفتم با هر دختری که تا حالا تو عمرم دیدم فرق داری که کیف کنه و به خودش بباله واسه تافته جدا بافته بودنش!
ولی حالا.. تو خلوت خودمم باید به این موضوع اقرار می کردم که هیچ دختری تا حالا نگفته بود از ساعد دستم و رگای بیرون زده اش خوشش میاد و انقدر مشتاق باشه واسه لمس کردنش!
شده بود از عضلات شکم و بازو و سرشونه ام یا جاهای دیگه واسه بیشتر تحریک کردنم تعریف کنن و حتی قربون صدقه برن ولی حتی فکرشم نمی کردم که این قسمت دست انقدر خاصیت دلبری کردن داشته باشه!
از اون گذشته.. من خودمم هیچ وقت تا حالا نشده بود که با لمس شدن رگای دستم.. حالی به حالی بشم و با اینکه دیشب انداختم به شوخی ولی.. کاملاً جدی بود تغییر حال و هوام و اینکه از حرکت نوازشگونه انگشتای درین روی پوست دستم و رگام.. یه چیزی تو وجودم می جوشید که دخترای دیگه باید خیلی تلاش می کردن تا من و به اون نقطه برسونن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

یعنی واقعاً درین تونسته احساسات میران و به دست بیاره😍😍

Rasha
Rasha
1 سال قبل

ب خدا این عاشقش شدههه خبر ندارههه

shyli
shyli
1 سال قبل

الان این عاشی اون شد؟؟؟
ای خاک رس و سیمان تو سرش پس انتقام چییییی؟
من انتقام موخوام🥺🥺🥺

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

من تازه به خواندن رمان شروع کردم این پسره انتقام چیو می خواد از درین بگیره و چه جوری می خواد زهر ش را بریزه

هدیه
هدیه
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

والا ماهم هنوز نمیدونیم از بس که کند پیش میره

سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
1 سال قبل

بدبخت عاشقش شده

سارا(یکی)😂
سارا(یکی)😂
پاسخ به  سمانه بلوطی
1 سال قبل

😂😂

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x