رمان تدریس عاشقانه پارت آخر - رمان دونی

رمان تدریس عاشقانه پارت آخر

دوباره روی تخت نشستم. بازوم و گرفت … معلم بود حال خودشم خوب نیست و داره تحمل میکنه اینو از عرقی که کرده بود فهمیدم.
به سختی گفتم
_خوبم چیزی نیست میرم اتاق استراحت کنم
صداش آروم شد
_خیلی اذیت شدی؟
نگاهش کردم و گفتم
_آره … وقتی چشای بسته تو میدیدم خیلی اذیت شدم … این مدت که تو …
اشکام اجازه ی حرف زدن بهم نداد.
کنارم روی تخت نشست و آروم و با احتیاط در آغوشم کشید.
_دیگه نمیذارم اذیت بشی!
اشکام بیشتر شد. من در حسرت شنیدن صداش هستم … تمام این مدت آرزوم این بود بتونم بازم ببینمش و الان …
با باز شدن در هم فاصله گرفت … آروم اشکامو پاک کردم که پرستار گفت
_عه چرا سرم و از دستتون کشید؟ فقط همینطور از جاتون بلند نشد.لطفا دوباره دراز بکشید.
بلند شدم … تمام نگاه آرمان به من بود .. لبخند محوی زدم و از اتاق بیرون رفتم …
از این به بعد همه چیز بهتر می شود مطمئن

* * * * *
_خوام می کنم عمه آرمان و ببینم زود میرم
صداش و آروم کرد . معلوم بود نمی خواهم آرمان بشنوه:
_بهت میگم خوابه برو از اینجا …
دیگه کفرم تو اومد و گفتم
_باشه پس بیدارش میکنی
این بار دیگه دستم و روی زنگ گذاشتم و با پا کوبیدم به انگار این روش جواب میداد چون بعد از چند دقیقه آرمان گفت
_چیه سوگل چرا اینجوری زنگ میزنی
غر زدم
_عمه یه ساعته پشت م، نگهم داشته میگه تو خوابی …
در باز شد … که شدم از ظهر وارد تاریخ و زمان توی حیاط هم صدای جر و بحث شونو شنیدم

جلوتر که رفت صدای آرمان و شنیدم
_گندش و در آوردن مامان بهت گفتم تو زندگیم دخالت نکن
_دخالت نکن که باز اون دختره زندگی تو خراب کنه؟ چرا نمی فهمی پسرم اون بچه ی …
صدای عربده ی آرمان پاهام و به زمین میخکوب کرد
_اون بچه ای که زاییده مال منه خوب؟ من می دونم چی کار کردم … تو هم برو به همه بگو مژگان … اون بچه ای که سوگل به دنیا آورده باباش منم.
مژگان؟ مژگان این جا بود؟
دختر عمه ی دیگم که مامان آرمان همیشه عاشقش بود … آخه نمیفهمم اگه مژگان دختر خواهرش بود منم دختر برادرش بود که به طور معمول اونو انقدر دوست داشت که از من متنفر بود؟
در باز شد و آرمان با اخم نگاه کرد و
گفت _صبر کن حاضر شم میام!
تا خواستم حرف بزنم رفت. عمه دنبالش راه افتاد و گفت
_آرمان کجا؟ به خدا حلالت نمیکنم اگه از خونه بری …
_هه … از خونه؟ از کشور میرم مامان اما قبلش برای اینکه مهر ننگ باشه و از پیشونی اون دختر پاک کنی دیگه ای و نشون همتون میدم
چند دقیقه بعد خشم از خونه بیرون اومد.
مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشید. با اعتراض گفتم
_چیکار میکنی آرمان؟ این فقط نمیشه بریم
عمه از پشت سرمون داد زد
_به خاطر این دختره به مامانت پشت میکنی؟ حلالت نمیکنم پسر …. سوگل ایشالا ذلیل بشی از لحظه ای که وارد زندگی پسرم شدی آتیش انداختی تو زندگیش
آرمان اگر پرتم کرد توی ماشین و خودشم نشست و بی اعتنا به مامانش گازشو گرفت و رفت …
گفتم
_آروم برو آرمان مگه دکتر نگفت یه مدت پشت فرمون نشین؟
کلافه گفت
_ول کن بابا … با سی و پنج سال سن باید واسه رفت و آمدمون به مامان مون حساب کتاب پس بدیم
_خیله خوب … اما این رفتار رفتار کردن هم جواب
مثبت نداد … آروم تر گفتم
_به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی برای همین اومدم …
نیم نگاهی سمتم انداخت که گفتم
_برای کارای بیمارستان نیاز به معدن هست آخه …
یه جوری اخماش تو هم رفت که نتونستم ادامه بدم
_چرا؟ چون اونو بابای بچه یا من میدونن اره؟ تقصیر کیه سوگل هوم؟
سر تکون دادم
_آره تقصیر منه … تو منو ول کردی و رفتی تو چند سال قیدمو زدی … تو بهم تجر …
با دادی که گفت حرف قطع شد
_من هر گهی خوردم تو نباید بچمو ازم مخفی کنی دیگه زن اون حروم لقمه میشدی.
چیزی نگفتم … از موقعی که به هوش اومده بی نهایت عصبی و پرخاشگر شده بود و اصلا نمی توان باهاش ​​حرف زد
آروم و با احتیاط گفتم
_نخواستم به معین زنگ بزنم گفتم …
بازم حرفمو قطع کرد
_اوکی من زنگ میزنم میگم بیا بچمو مرخص کن … خیر سرم دکترم هزار تا آشنایی دارم یه کاریش میکنم
دیگه چیزی گفتم چون اصلا دلم نمیخواد دعوا کنیم

با بغل کردنش چشمام از اشک شد …
پرستار کمکم کرد بهش شیر بدم و آرمان تمام مدت بدون پلک زدن فقط داشتم نگاهم می کرد …
باورم نمیشه این موجود کوچولو برای من باشه … الان دیگه هیچ کینه ای از آرمان ندارم. حتی اونو به خاطر داشت ی زوری که باهام داشت بخشیدم چون این کوچولو به دنیا اومد.
با کمک پرستار بهش شیر دارم .. کلا دو کیلو دویست گرم بود …
اشکام جاری شد … آرمان نزدیکم شد و
گفت _ چرا گریه میکنی حالا؟
بهش نگاه کردم و گفتم
_اخه باورم نمیشه مادر شدم …
پرستار با لبخند
گفت _حالا اسم این کوچولو چی هست؟
به آرمان نگاه کردم .. خواستم بگم هنوز اسمی براش انتخاب نکرد که آرمان
گفت _بهار … اسمش بهاره …
_خیلی اسم قشنگی براش انتخاب کردید تبریک میگم
بهار … به نظر منم اسم خیلی قشنگی بود ..
پرستار بعد از یه سری تذکر دیگه از اتاق بیرون رفت.
با رفتن آرمان کنارم نشست … جفتمون سکوت کرده بودیم و به بهار کوچولو نگاه میکردیم که آرمان اسمو صدا زد.
نگاهش کردم که
گفتم _اگه تو نخوای آزمایش نمیدیم اما ..
حرفش و قطع کردم
_مشکلی نیست آرمان من خودم اینو میخوام چون اگه آزمایش ندیم تا آخر عمرم باید حرف بزنم و بشنوم که الان دارم میشنوم.
سر تکون داد
_پس توی بیمارستان خودمون ترتیب کاراش و میدم نمیذارم کسی هم باخبر بشه خیالت راحت … تو همین هفته از معین طلاق میگیری من کار میکردم مونو درست میکنم … جواب آزمایش که از اینجا میریم و پشت سرمونم نگاه نمیکنم باشه ؟
با لبخند سر تکون دادم.
در آغوشم کشید و هر دو به بهار که شیر داشت خواست نگاه کرد
صدای زنگ اومد و پشت بندش صدای مامان:
_آرمانه!
تند وسایلای بهار و داخل ساک چیدم و گفتم
_الان میام!
داشتم چک میکردم که همه چیو گذاشتم یا نه …
امروز بالاخره قرار منو آرمان از ایران بریم اونم برای همیشه! هم خوشحال شدم هم ناراحت … من ایران و دوست داشتم اما تحمل فامیل و زخم زبوناشونو نداشتم …
توی این مدت از معین طلاق گرفتم و اونم گفت دیگه فکر انتقاد نیست و به دلیل شک و بددلیش میره پیش روانشناس برای درمان بشه. .. گفت شرط زنش برای برگشتن اینه …
با باز شدن در سر برگردوندم و با دیدن صورت آرمان جا خوردم ..
نگران گفتم
_خوبی؟ چرا چشمها به اندازه کافی قرمزه آرمان تو …
برگه ای و پرت کرد توی صورتم و گفت
_میخواستی حرومزاده ی معین و بندازی گردن من؟
ترسیده از چهره ی کبود و رگ برآمده ش گفتم
_چی میگی تو؟
مثل دیوونه ها حمله کرد سمتم. بازوم و گرفت و غرید
_آزمایشت منفی دراومد … دستت رو شد هرزه ی مکار …
مات برده نگاهش کردم.
مامان با حیرت گفت
_سوگل این چی میگه؟
مثل احمقا لال شده هستم …
_تا کی میخواستی این دروغ و بگی هان؟ تا کی میخواستی ادامش بدی؟ اینم جزو نقشه تون با معین بود؟ از کی این توله رو پس انداختی؟ من چرا خام تو شدم؟
مات برده گفتم
_آرمان من … تو … چی میگی؟
برگه رو کوبید توی سینم و
گفت _بخونش …
برگه رو که باز کردم خودم به خودم شک کردم … این برگه نشون میداد آرمان پدر بهار نیست اما …
با بهت گفتم
_دروغه به خدا …
با این حرفم آتیشش زدم عربده زد
_هنوزم داری دروغ میگی؟ خدا لعنتت کنه سوگل … لعنت به خودت و اون بچه …
صدای گریه ی بهار بلند شد و مامانم با نفرین
گفت _انشالا به زمین گرم بخوری که آبرو برای ما نذاشتی آخه تو چرا اینطور شدی دختر؟
دیگه داشت اشکم میومد م، ملتمس گفتم
_مامان به خدا من نمیدونم به فرم خوانده شده چه خبره … آرمان من ….
با عربده ش حرفم قطع شد
_خفه شو … خفه شو … خفه شو … خراب کردی سوگل … من خراب کردم که به توئه خراب مثل چشم اعتماد کردم .. هر کی هر چی گفت کور شدم کر شدم تو رو باور کردم اما تموم شد … من امروز فقط سوار اون هواپیما میشم … حتی اون قدر ارزش نداری که بخوام بکشمت … فقط دیگه نمیخوام قیافه تو ببینم سوگل …
خواست بره که آستینش و گرفتم و با گریه گفتم
_دروغه آرمان.نمیدونم به طور کلی اینطور میشه اما من میدونم … من جز تو با کسی …
_تو روخدا ببند دهنتو … مدام این شر و ورا رو تحویل من نده!
_قسم میخورم آرمان … از معین بپرس از هر کی میخوای بپرس این آزمایش دروغه بهار دختر خودته!
پوزخند زد و با نفرت نگاه کرد و خطاب به مامانم
گفت _کار دست دخترت میدم. چی تربیتش کردی زن دایی؟ حتی تو آمریکا هم اینطوری خیانت نمیکنه که تهد ندونن توله ای که پس انداختن از کیه
حرفاش بدجوری داشت دلمو می شکست …
نمیدونستم باید چی بگم و چی کار کنه تا ثابت بشه
بهم مامانم با گفتگوی
_به خدا نمیدونم چرا این دختر اینطور شد آرمان من شرمندتم پسرم
حتی مامانم هم اونقدر بهم اعتماد نداشت … بهار و که داشتی گریه میکرد بغل گرفت و گفتم
_یه جای کار اشتباه آرمان
عصبی
گفت _تو مجازات سوگل … وجود تو اشتباه! برو بمیر.
چشم بستم و گفتم
_من بهت ثابت میکنم!
پوزخند زد
_چه ظاهری؟
_نرو آمریکا من بهت ثابت میکنم بهار بچه ی توعه!
دستی لای موهاش کشیدم و گفت
_حالم از تو و دروغات بهم میخوره … به دخترت بگو دیگه جلوی چشمم نباشه زن دایی وگرنه کار دستش میدم.
حرفش و زد … منو بهار و پشت سرش گذاشت و … رفت!
لبم و از داخل محکم گاز گرفتم … داشتم دیوونه میشدم خدایا چه طور ممکنه؟
نکنه بچم توی بیمارستان عوض شد؟
اما نه اطمینان بهار دختر خودمه … از نجمه تشکر کردم و از بیمارستان بیرون زدم … حتی نمی تونم ایراد کنم از کجاست! خدایا من کم کم دارم به خودمم شک می کنم.
درمونده روی صندلی نشستم و به بهار که توی کالسکه خوابیده بود نگاه کردم کردم.
مامانم و بابام از خونده انداختنم بیرون … به همین راحتی گفتن برو گمشو … عمه زنگ زد و هر چی از دهنش تو میومد گفت و توی کل فامیل جار زد.
بابابزرگ گفته از گیرش بیوفتم منو میکشه!
آرمان گوشیش و جواب نمیده ، غیبش زده و حتی سوار هواپیما هم نشده …
سرم و بین دستام گرفتم باز هم شماره ی آرمان و گرفتم …
برای هزارمین بار … دیگه داشتم از جواب دادن ناامید میشدم که صداش کشدار و عصبی تو گوشم پیچید
_چی میخوای؟
نگران گفتم
_آرمان خوبی؟ کجایی؟
_به تو چه ها؟ به تو چه؟
سکوت کردم و گفتم
_مستی مگه نه؟
سکسکه کرد
_اوهوم مستم ، تا خرخره خوردم مست مستم اما توعه عوضیو هنوز یادم نرفته … هرزگیاتو هنوز یادم نرفته … گمشو از ذهن من برم بیرون سوگل …
جمله ی آخرش و با هق هق گفت.
لبم و محکم گزیدم. داشت گریه میکرد؟
با ناراحتی گفتم
_کجایی آرمان؟ لطفا بگویید … میخوام ببینمت!
_میخوای ببینی حالمو و ته دلت خوشحال شی که انتقام گرفت؟
منم گریه م گرفت
_نه آرمان … نه به خدا خواهش می کنم آدرس تو بگو بذار بیام دارم دیوونه میشم هیچکس حرفمو باور نمی کنه همه ترکم بخاطر گناه نکردن به بهار آواره ی خیابونام نمیدونم چه خودمو به تو ثابت کنم خواهش می کنم آرمان. ..
سکوت کرد و با مکث
گفت _میدونی چیه سوگل؟
بازم سکسکه کرد
_این همه بلا سرم آوردی … بهم خیانت کردی … با اون لاشخور ریختی رو هم هنوز هنوزم هنوزم … هنوزم هنوزم هنوزم اشکال آتیشم میزنه! هنوزم نمیتونم ببینم توئه لعنتی حالت بده! عشقه این چه کوفتیه؟ ازت متنفر لعنتی … حالم ازت بهم میخوره
معلوم بود خیلی مسته از نوع حرف زدنش مشخص بود خیلی خورده.
بازم اصرار کردم
_آدرس تو بده بیام پیشت …
برخلاف تصورم آدرس داد … از جام بلند شدم و تند تاکسی گرفتم و به سمت پرواز کردم.
حرفاش دلمو شکونده بود اما حق داشت.نه من مقصر نبودم آرمان … این وسط یک جای کار دارد که باید پیدا کند میکریم
* * * * *
_درو که باز کرد با دیدن چشماش ترسیده ماتم برد.
بدتر از اون چیزی بود که فکر میکردم .. حتی نمیتونست سر پا بمونه
نگاهش اول به من بعد به بهار افتاد … پوزخندی زد و
گفت _با توله ت اومدی نترسیدی یه بلایی سرتون بیارم؟
با این حرفش وحشت کردم. نکنه خواست بلایی سر آرمان بیاره؟
متوجه خارج. song ترسم شد و گفت
_نترس بیا تو!
نمیدونم چرا اما بهش اعتماد کردم و کالسکه ی بهار و هل دادم تو …
کل خونه رو دود گرفته بود و شیشه های الکل همه جا بود.
درو که بست به سمتش برگشتم.
اومد و مستقیم مقابل بهار ایستاد و به صورت نگاه کرد.
از اومدنم پشیمون شدم.
مگه نه از آدم مست هر کاری بر میاد؟ من هیچی اگر به بهار آسیب می رسوند چی؟
خودم جلوش ایستادم و گفتم
_اومدم حرف بزن آرمان
به چشمام نگاه کرد و
گفت _اما من نخواستم بیای اینجا تا حرف بزنی!
پافشاری کردم
_اما من حرف دارم … من مطمئنم یه بدی پیش اومده … بیا یه بار دیگه آزمایش بدی .. یه جای دیگه که فقط خودمون دو تا بدون من مطمئنم یکی دیگه جواب آزمایش و دستکاری کرده … توروخدا حرفم و باور کن ! من هم چنین آدمی نیستم … اصلاً بهار است و همه چیزش را شبیه خودته چه طور بهم شک میکنی؟
فقط داشتم نگاه کردم و انگار که اصلا نمیشنید چی دارم میگم.
ملتمس گفتم
_خواهش میکنم گوش کن کن ببین چی میگم!
تکیه شو به دیوار زد و
گفت _به معین زنگ زدم همه چیو
گفت چشمام برق زد و گفتم
_واقعا؟ یعنی الان حرفمو باور کردی؟
بازم همون طور معمول خنثی نگاهم کرد
_گفت تموم شبایی که زنش بودی بارها با هم بودین.
ماتم برد …. دنیا روی سرم آوار شد. زهرشو ریخت لعنتی … حتی لحظه ی آخر هم زهرشو ریخت!
دیگه حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم … هیچ حرفی ندارم
چی میتونستم بگم وقتی همه چی دست به دست هم داده بود تا منو از آرمان دور کنه ؟
حتی یک کلمه هم نگفتم …
راه اومده رو برگشتم.درو باز کردم و گفتم
_خداحافظ آرمان … برای همیشه
با بهار اومدم بیرون درو که بستم منم شکستم!
اشکام جاری شد و بدجوری دلم به حال خودم سوخت اما باید شدید میبودم …
نمیدونم با خراب کردن من چی قسمت بقیه میشد اما میدونم این دل شکسته م و تهمتی که هیچ وقت نمیخواد جواب نمیمونه.
* * * * *
یک ماه بعد
در حالتی که از خستگی عرق کرده است چمدونم و تحویل دادم و به بهار که خواب بود نگاه کردم.
خانومه پاسپورتم و مهر زد و داد دستم:
_سفر خوبی داشته
باشی به لبخند زدم … سفرم حتما خوب میشد.
دور شدن از تمام آدمایی که برام عزیز بودن و فرار کردن …
داشتم می رفت برای همیشه! اما قبلش به همه ثابت کردم …
به آرمان ، به مامان و بابا به بابابزرگ و عمه!
با تست دی آن ای از یه آزمایشگاه معتبر ثابت کردم که بهار دختر آرمانه!
فهمیدم که نمونه ای که دفعه ی قبل از آزمایش فرستاده بودن نمونه ی بهار نبوده و من شکم ندارم همه ی اینا کار عمه ست!
با معین صحبت کردم و با ضبط صداش اعتراض گرفتم و همه رو برای آرمان فرستادم و خودم کاملا تبرئه شده ام برای همیشه میرم!
انگار نه انگار تمام آدمای مهم زندگیم بهم پشت کردن و باور نکردم.
خوشحال میرم چون به خودم و به بقیه ثابت کردم که بی گناهم … چون سرم پیش دخترم بالاعه و تا ابد داغم رو روی دل همه ی اونایی که بهم ظلم کردن
میذارم
هنوز یک ساعتی مونده تا موقعی که پروازمونو اعلام کنن نشستم …
بهار بیدار شده بود و داشت و نگاه می کرد .. خداروشکر خیلی بچه ی آرومی بود.
باورم نمیشه که چشم همه روی شباهتش به آرمان بسته شده بود.
چشماش ، نگاه فرم فرم هاش کاملاً شبیه آرمان بود اما …
اون از این به بعد فقط منو نداشتم فقط مادر نداشتم پدر … منم به خودم و دخترم قول دادم تا آخر عمرم با هیچ مردی ازدواج نکنم و تمام حواسم و فقط به اون بدم … ما توی این زندگی جز هم کسیو نداریم!
تا موقعی که پرواز و اعلام کنن همون جا نشستم …
بعد از اعلام پرواز زودتر از همه بلند شدم تا شلوغ نشده به سمت گیت ها رفتم …
زیاد بلد نبودم چی به چیه و مدام از این اون سوال میکردم.
خیلی زود از گیت رد شدم و آخرین لحظه چشمم تصویر آشنایی رو دیدم که باعث شد پاهام میخکوب به زمین بشه.
آرمان بود که با کلافگی میدوید و همه جا رو دنبال من می گشت … اما چرا؟ من که سپرده شدم رو فردا براش بفرستن پس هنوز حقیقت ندارد و نمیدونه پس اینجا چی کار می کند؟
قبل از اینکه منو ببینه سرمو پایین انداختم و تند به راه افتادم …
نزدیک در صدای بلندش و شنیدم
_سوگل
جلوی در خرید داشتن بلیط و چک میکردن و جلوم چند نفر بودن …
آرمان منو دیده بود و داشت میدوید این سمت .. .
همه رو کنار زد و خواست بیاد این سمت که بهش اجازه ندادن .
تند
گفت _بذار برم زن و بچم اونجان خواهش میکنم.
لب گزیدم و منم چند نفر و رد کردم و با پیشونی عرق گفتم
_ببخشید اجازه بدید رد بشم؟ خواهش میکنم اول منو جذب کن
خانومه نگاهم کرد و بعد به آرمان که اونجا رو روی سرش گذاشت بود و گفت
_اون آقا انگاری باهاتون کار دارن عزیزم … هنوز وقت دارین که باهاشون صحبت کنید.
با اضطراب گفتم
_نه لطفا خواهش کنم اجازه بدید برم …
این بار آرمان بلند صدام زد
_سوگل …
قلبم ایستاد … حتی برنگشتم … اون بازم داد زد
_سوگل همه چیو میدونم … قربونت برم معذرت میخوام .. .. منو ببخش عشق من برگرد … جون دخترمون!
جون دخترمون و قسم داد … برگشتم و با یه دنیا دلخوری نگاهش کردم. همه چشمشون به ما بود …
با نگاهش داشت التماسم کردم.میدونم اونم مقصر نبود اما دلم بدجور شکسته بود.
بازم به خانومه اصرار کرد:
_بذار یه دقیقه برم پیشش!
به هم نگاه کردن و همکار دیگشون با تکون سر مجاز داد.
مثل دیوونه ها میخکوب شدم.
به سمت دوید و بدون حرف بغلم کرد … همه شروع به دست زدن …
خودم و تکون دادم و گفتم
_آرمان چی کار میکنی؟
دستم و گرفت و دنبال خودش کشید
_بریم از این جا سوگل …
دستمو محکم از دستش کشیدم
_باهات نمیام
به رخم ایستاد. بازوهامو توی دستش گرفت
_این کارو باهام نکن! هر جور دیگه ای باعثخوای تنبیهم کن اما خودتو دخترمون و ازم نگیر … بری میمیرم سوگل!
قلبم بی مهابا باعث شد کوبید
_اما تو منو باور نداری … بازم دلم
میکنی نفس عمیق کشید
_قول میدم! بهت قول کردم تا آخر عمر باشم! به خاطر خودم ، چون بدون تو میمیرم سوگل
باز دل بی بی قرارم داشت باورش شروع کرد.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم
_از کجا فهمیدی راست میگم؟ چرا اومدی دنبالم؟
متاسف گفت
_از همون اولش ته دلم می گفت حق با توئه همون جا بررسی کردم تازه فهمیدم نمونه ی بهار و عوض کردن … متاسفانه کار مامانم بوده!
پس خودش فهمیده بود.
_میدونم توجیه خوبی نیست … هر چی شد که من به گل پاکم شک نکردم … دوستت دارم سوگل دارم … خیلی دوستت دارم … معذرت میخوام ..
جلوی پام زانو زد … آرمان با اون همه غورور جلوی پام زانو زد
_باهام میای؟ باهام ازدواج میکنی عزیزم؟ منو خوشبخت ترین مرد دنیا میکنی؟
همه انگار که اومدن سینما به ما نگاه میکردم.
به بهار نگاه کردم. قطعا اون با پدر خوشبخت تر شدشد. اینجا دیگه فقط زندگی من نبود …
از طرف آرمان حق داشت ، اون قدر توی زندگی مون دشمن داشتیم که هر کاری کرد تا ما رو از چشم هم بندازن …
همراه با جاری شدن اشکام سر تکون دادم که دوباره همه دست زدن!
آرمان بلند شد و محکم در آغوشم کشید
_قربونت برم من … خوشبختت استفاده کنم … هم تو رو هم دخترمون و!
دستم و گرفت و دنبال خودش کشید که گفتم
_من دیگه نمی تواند بخوام اینجا بمونم ، میرم تو هم با پرواز بعد بیا
نچی کرد
_دیگه یه لحظه هم ولت نمی کنه ، بی من من کارامو اوکی میکنم قول خیلی زود بریم!
دیگه مخالفتی نکردم و با لبخند پشت سرش راه افتادم
* * * * *
یک سال بعد
با ذوق گفتم
_آرمان بیا دیگه من گذاشتم فیلمو!
با بهار در حال داشتن پدر و دختری میخندیدن به این سمت اومدن.
فیلم عروسی مونو پلی کردم تازه آماده شده بود و برای اولین بار درخواست کردم ببینیم
با شکوه ترین عروسی که دیده ام … با این تفاوت که همه دوستداران این ور آرمان بودن .. نه مامان بابای من اومدن نه عمه! دور از همه خوشحال بودیم.
انگار تازه فهمیدیم تمام مشکلات از سمت بقیه میومد و خودمون دو تا کامل هم بودیم.
تویوتا با آن لباس دنباله کنار آرمان راه می رفتم … بهترین شب زندگیم بود … اون شب و تمام شبهایی که کنار آرمان و دخترمون بودم.
سختی های منحصر به کشیدن اما …
آرمان در آغوشم کشید و روی شقیقه مو بوسید و
گفت _خیلی خوشحالم که توی زندگیمی!
با لبخند سرم و به سینش تکیه زدم.
چه خوب که بخشیدمش!
چون آرمان پای قولش موند ، منو خوشبخت ترین زن دنیا کرد
🍂🌹🍂🌹
اینم از پایان.
نوشتن این رمان خیلی طول کشید چون توی بحرانی ترین شرایط زندگیم نوشته شد.
بارها متوقف شد اما شما مونیدم ممنونم ازتون
همون طور که میدونید بخاطر داشتن مکونات زیادی که این رمان بیشتر از کسایی خورد که کپی میکرد با قلم خودش ادامه داد که از این بابت بد هم نشد. هم مخاطبای واقعی مشخص شدن هم اونایی که کپی میکردن توی زحمت افتادن و با یه تفاوت دیگه توی قلم ادامه دادن
این تنها و اصلی ترین پایان هست که از اول تا آخرش رو خودم نوشتم
به صورت رایگان تقدیم به شما
استفاده کنید که رمان های من همه پولی هست اما به نظر مخاطب که اینجان با وفا ترین هستن چون با وجود همه چیز موندن 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگار
نگار
11 ماه قبل

رمان خیلی خوبی بود 🤩 ولی این ۲ پارت آخر خیلی بد تایپ شده بود 😑

عسل
عسل
1 سال قبل

من تا پارت ۱۹۲خوندم بقیش نتونستم دانلود کنم
یکی برام بفرسته😭😭😭😭😞😣

اتاق فرمان
اتاق فرمان
2 سال قبل

کاش از هم جدا میشن آرمان لیاقت نداشت بی شرف

امین R
امین R
2 سال قبل

عالی بود مرسی
من ابن رمان رو توی سه روز خوندم…
چشمام کبود شد💐🙏

Aynour
Aynour
2 سال قبل

داش رسما دعنمو آسفالت کردی با ای تایپ کردنت
ینی تو این دوتا پارتای اخر قققشششنگگ تِر زدی ناموصا

حالا بت بر نخرع در کل رمان خوبی بود خستع نبشی🧿🤝😐

بهارشونم بمولا...:|
بهارشونم بمولا...:|
2 سال قبل

عالی بود خدایی دمتون گرم با رمانای دیگع فرق داش عاخع بقیع نویصندع ها دنبال این بود ک عقدع هاشون رو صر رمان خالی کنن با *** و این چیزا… ولی خب این عز همع رمانایی ک خوندع بودم بهتر بود

عاشق دلشکسته(sogand)
عاشق دلشکسته(sogand)
2 سال قبل

سلام، خیلی رمان نوبی بود با اینکه چنتا مشکل جزئی داشت اما ب شدت جذب خوندش شدم تو عمرم رمانای زیادی خوندم اما هیچکدوم رو ب اندازه این رمان دوست نداشتم اینقدری خوب بود ک اشکمم دراورد چون این ماجرای نسبطا رو ب شکست عشقی و.. باور نکردن ارمان منو یاد یکی میندازه.. خلاصه دست نویسندش درد نکنه درکل عالی بود

حدیث
حدیث
2 سال قبل

اگه قدرت عشق باشه میبخشی🙂

😐
😐
3 سال قبل

رمان خوبی بود😐
ولی من اگه جای سوگل بودم عممو خط خطی میکردم😐🔪

ایلار
ایلار
3 سال قبل

ممنون بابت رمان .عالی بود😍🧡♥️

نیوشاss
نیوشاss
3 سال قبل

بلاخره{نحایت) بعد کلی حاشیه و فرازوفرودهای زیاد این رمان هم تمام شوود••

نیوشا Ss
نیوشا Ss
3 سال قبل

ببخشید نویسنده اصلی این رمان کیه🤔 و اینکه چندساله هست•• نوجون•جوان یا میانسال هستن

ayliiinn
3 سال قبل

هعییی
بالاخره تموم شد
نویسنده خسته نباشی
جونمون دراومد!

نسیم
نسیم
3 سال قبل

یا خدا عقد معینه با آرمان رابطه داشته بچه دار شده🙄🙄🙄بعد به آرمان میگه من خیانت نکردم به تو🤣🤣🤣خدایی اینا کین می‌نويسن. معلومه دوران بدی بوده برات از نوشتنت پیداست. 🤦‍♀️

...
...
3 سال قبل

بچه کلاس اولی تاپیش کرده بود؟ ؟؟؟؟؟؟؟

من جای سوگل بودم عمرا ارمانو نمیبخشیدم بعد از اینکه به همه ثابت میکردم میرفتم تا تا اخر عمرشون عذاب وجدان بهشون بفهمونه بی معرفتی و نداشتن اعتماد به بچه ی خودشون چه عواقبی و به دنبال داره
این جوری هم رمان شیرین تر میشد و تموم میشد
و همینطور بخاطر اینکه این نوع اشتی تو فرودگاه و ازدواج خیلی خز و تکراری و ابکی شده همه میبخشن بابا کمی سخت گیر باشین

:)
:)
3 سال قبل
پاسخ به  ...

منم اگه جای سوگل بودم از همون اول طرف مذکر جماعت نمیرفتم😑😑😑😂😂😂

اتاق فرمان
اتاق فرمان
2 سال قبل
پاسخ به  ...

یس منم اگه بودم تو همون فرودگاه با داد بلند یه نع قاطع میگفتم و میرفتم مرتیکه بی شرف فک کرده خاله بازیه

ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

رمان خوبی بود.
ولی کاش سوگل هیچ وقت ارمان نمیبخشید.
سپاس از نویسنده عزیز که بالاخره رمان تموم کردن .

دسته‌ها
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x