لبخند زورکی به صورت خسته مردانه اش زدم و داروهایش را به همراه لیوانی آب بدستش دادم.
پشت به او لباس هایم را سبک کردم، بعد از جمع کردن موهایم پشت سینک ایستادم و مشغول تمیز کاری شدم.
کار آبکشی ظرف ها را تازه تمام کرده بودم که صدای خداحافظی کردنشان به گوشم رسید.
قباد با کمک مادرش برای خداحافظی از مهمانانشان بیرون رفته بود، ولی من هیچ میلی برای دوباره دیدنشان نداشتم.
حتی اگر میشد کاری میکردم که این آخرین دیدارمان باشد و دیگر اسمشان را هم نشنوم.
خسته دستی به پیشانی کشیدم و غذاها را در ظرف های کوچکتر جا دادم.
ظرف های جدید را شستم و پس از جا به جا کردن ظرف های خشک شده قبلی دستمال بی حوصله ای روی سطح کانتر کشیدم و با مرتب شدن ظاهر آشپزخانه چراغ را خاموش کردم.
قباد روی صندلی چرت میزد، مادرش با ورودم به سالن سر بلند کرد و خبری از کیمیای همیشه حاضر در پشت صحنه نبود.
با نزدیک شدنم لب های حاج خانم از هم فاصله گرفت و من بلافاصله دست بلند کردم:
-شرمنده، ولی برای امشب دیگه ظرفیتم تکمیله… اگر میشه بقیش برای فردا! چون دیگه انرژی برام نمونده.
راهم را به سمت قباد کج کردم و با نرمی دست روی ته ریش های بلند شده اش کشیدم:
-قبـــــاد، قباد جان…
پلک که باز کرد چشمانش سرخ بود
-جانم…
موهایش که بد حالت روبه بالا ایستاده بودند را با دست مرتب کردم و در صورتش چشم گرداندم:
-پاشو بریم بالا بخوابیم.
خسته دستش را بالا آورد و وقتی دست کوچکم میان دست گرم و بزرگش جا گرفت.
دست دیگرش را به دسته مبل کناری اش گرفت تا با کمک هردومان در جایش بایستد.
زیر نگاه خیره مادرش قدم به قدم پیش رفتیم و بالاخره به اتاق مان رسیدیم.
روی تخت نشاندمش و با کمی کش و قوس دادن کمرم نفسی تازه کردم، با این که به خودش فشار می اورد تا وزنش را روی من نیندازد، ولی بازهم وزنش برای من زیادی سنگین بود.
نگاه خیره اش را روی خودم حس میکردم.
بی آن که توجه کنم لباس های راحتی اش را از توی کشو برداشتم و کمکش کردم تا با لباس های رسمی که تنش بود عوض کند.
موهای بهم ریخته اش را دوباره با دست مرتب کردم و بالتشش را پشت سرش گذاشتم:
-کمک کنم دراز بکشی؟
ابرویی به معنی نه بالا داد و از پشت به دست هایش تکیه داد.
طوری به صورتم خیره نگاه میکرد که از شرم صورتم سرخ میشد و ناشیانه نگاه میدزدیم.
بعد از این همه وقت هنوز هم به بعضی از کارهایش عادت نداشتم!
بعد از عوض کردن لباس های خودم، شانه را از روی میز برداشتم و خواستم موهایی که سفت و سخت بسته بودم را شانه بزنم، که دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا میان پاهای خود رو تخت نشاند.
دستش که برای کنار زدن موها به پوست گردنم خورد ناخواسته لرزی از وجودم گذشت.
حلقه دستش را دور تنم سفت تر کرد و کنار گردنم را بوسه کاشت:
-که از من رو میگیری؟
برس را از دستم کشید و با کمی عقب رفتن، خودش مشغول شانه زدن موهای بلندم شد.
-هنوز دلخوری؟
-نباشم؟
-گفتم که تقصیر من نبود؟
-اگر برعکس میشد چی؟
از تغییر صدایش مشخص بود که عصبی شده است:
-یعنی چی؟
صدای قباد هر لحظه بالا و بالاتر رفت و قلب من مثل آکواریومی بود که با یک ترکه بزرگ روی بدنه اش، انتظار تلنگری را برای منفجر شدن میکشید.
البته از اول این طور نبوداا!
من هر روز ترک هایم را ترمیم میکردم و بعد از رخت خواب بیرون می آمدم.
دوست نداشتم مثل کول بر ها غم های روز قبل را هم همراه غم های نیامده امروز به دوش بکشم.
امروز هم دستی به همه ترک های روز قبل کشیدم و از رخت خواب بیرون رفتم، ولی
رفتار لیلا…
حال این روز های قباد…
رفتار مادرش…
و خستگی کارها…
هر کدام یک تلنگر بودند به چینی بند زده دل من!
وقتی وارد اتاق شدیم به سختی بغض قورت میدادم که این شب بخیر بگذرد.
اما خود قباد کسی بود که ضربه آخر را زد.
ترک بزرگی که به سختی جلوی شکستنش را گرفته بودم با صدای هق زدنم ترکید و سیلی از اشک گونه هایم را تر کرد.
قباد خیره و با اخم نگاهم میکرد.
نگاه اشک آلودم را از صورت سردش گرفتم و با نشستن روی زمین های های به حال خود گریستم.
با هر قطره لشک احساس میکردم نیمی از شیره وجودم به همراه آن بغض و نفرتی که از این ادم ها در درونم جمع شده بیرون میریزد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا زود به زود پارت بدههه🥺