رمان حورا پارت 137 - رمان دونی

 

 

 

 

 

هوای سرد زمستان داشت خودش را شدیدتر نشان میداد، پنجره‌را بستم و نگاهی به محوطه‌ی برف گرفته‌ی کوچه و مجتمع انداختم، شال روی شانه‌هایم را کنار انداخته به سمت تخت رفتم. برنامه‌ی درسی امروزم را باید پایان میدادم.

 

فردا ثبت نام کنکور بود، باید بیرون میرفتم و از کافی‌نت انجامش میدادم، بعد از ان هم به دنبال شغل ساده‌ای می‌گشتم که موقتا، بتواند کمی زندگی‌ام را پیش ببرد.

 

در اتاق زده شد و نگاهم را از کتاب‌ها گرفت، بدون اینکه چیزی بگویم، بعد از مکث کوتاهی در باز شد و کیمیا با سینی غذا داخل شد، دقیقا مثل کل این یازده روز که در اتاقم مانده بودم.

 

لبخندی زد و سینی را روی میز گذاشت:

_ داداشم تازه رفت سر کار…اما گفتم شاید راحت نباشی، آوردم اینجا…

 

لبخندی زدم:

_ ممنون!

 

سری تکان داد، از جا برخاسته پشت میز نشستم، قاشق را برداشتم و مشغول شدم، از صبح ساعت هفت که سعی کردم قبل از قباد صبحانه بخورم، تا حالا ساعت دو ظهر بود لب به چیزی نزده بودم.

 

_ میگم حورا…

 

منتظر باقی حرفش، نیم نگاهی به سمتش انداختم، به ارامی لب زد:

 

_ وحید یه چیزایی میگفت!

 

چشم ریز کردم:

_ چی؟

 

قاشق دیگری به دهان بردم:

_ میگفت این یارو، خواستگارت…قباد انگار فهمیده که میاد سر کوچه گه‌گاهی که تو رو گیر بیاره!

 

پوزخندی زدم، دو هفته پیش هم همین را به خودم گفته بود، که حق ندارم ببینمش:

 

_ به من چه؟

 

نفس عمیقی کشید:

_ مطمئنی نمیشناسیش؟

 

 

 

 

 

 

شانه‌ای بالا انداختم:

_ دوس دارم بگم میشناسمش که یکم حرص بخوره، اما نه متاسفانه!

 

تک خندی زد:

_ راستی لباستو از مزون فرستادن، ایراداشو هم رفع کردن، میخوای ببینی؟

 

اشاره‌ای به غذا کردم:

_ بخورم میام اتاقت میبینم…

 

سری تکان داد و بیرون رفت، من هم با اشتها باقی غذا را خوردم، این روزها حس بهتری داشتم…

نمیدانم بخاطر دیدن از یتیم‌خانه‌ بود، یا هرچیز دیگر…

اما هرچه باعثش بود، حس خوبی داشتم، انگار که داشتم خودم را باور میکردم، حسی میگفت این اتفاقات لازمه‌ی این بودند، که من خودم را بپذیرم!

 

برای همین هم، سعی داشتم درست تصمیم بگیرم، دیگر کار از قهر کردن گذشته بود، میبایست فکر بهتری میکردم!

 

مثلا اینکه اول، کمی لاله را عذاب دهم، بعد هم قباد را خون به جگر کنم، و سپس در صورت مادرش بکوبم که چه پسر عوضی‌ای دارد!

و با دلی سبک شده راهی شوم و دیگر نگاهم به این سمت نیفتد!

 

اما کاش فقط به همین حرف‌ها بود، من کسی را لازم داشتم برای طلاق گرفتن، که بتواند حامی‌ام باشد، بتواند شهادت دهد، تا شاید بتوانم به نفع خودم تمامش کنم!

 

با مهریه‌ی ناچیزی که من دارم، و با وجود فتنه‌های لاله و مادر قباد، فکر نکنم درخواست طلاق دادن موثر باشد!

و قطعا قباد هم رضایت نمیدهد که توافقی جدا شویم، لج کرده و بدتر هم لج خواهد کرد!

 

پس شاید همان منتظر به دنیا آمدن بچه‌اش بشوم و سپس خودش، طلاق را توافقی تمام کند بهتر باشد!

مگر چقدر مانده به زایمان لاله؟ سه ماه و نیم؟ همین حدودها…

 

غذا را تمام که کردم، با برداشتن سینی از اتاق بیرون رفتم، به سمت آشپزخانه رفتم تا هم ظرف‌ها را سر جایش بگذارم هم کمی آب بخورم.

 

 

 

 

سینی را روی سینک گذاشتم و بعد از خوردن کمی آب، دوباره پله‌ها را بالا رفتم تا برای دیدن لباسم به اتاق کیمیا بروم اما، اواسط راهرو با شنیدن صدایی از اتاق لاله و قباد، لحظه‌ای مکث کردم.

 

کنجکاوی و فضولی بود یا هرچیزی، بر منطق و عقلم حکم کرد و پایم را به سمت اتاقش کشاند، گوش به در چسباندم، صدای جر و بحثی بود آرام، درست نمیشنیدم، اما میان کلماتش، ایم قباد زیاد تکرار شد!

 

خواستم بیشتر گوش دهم که صدایش نزدیک شد، قبل از اینکه من را پشت در ببیند، سریع عقب کشیده وارد اتاق کیمیا شدم.

چرخیدم و با دیدن کیمیا که متعجب نگاهم میکرد، لبخندی زده سرتاپایش را از نظر گذراندم.

 

زیبا بود، لباسش…بینظیر بود!

لبخندم کامل کش امد:

_ دختر چه خوشگل شدی!

 

با ذوق چرخی زد و خودش را از آینه‌ی قدی اتاق نگاه کرد:

 

_ اره، اما میترسم چاق شم…

 

خندیدم:

_ دیوونه، کی با دو هفته حاملگی چاق شده؟

 

_ حاملگی؟

 

از صدای لاله جفتمان ترسیده به عقب برگشتیم، رنگ از روی کیمیا پرید و لاله با ان شکم بزرگش از لای در داخل شد، لعنت به من…چرا در را نبستم؟

 

_ شوخی بود!

 

کیمیا ترسیده گفت اما لاله با شوقی مصنوعی خندید و به سمت کیمیا قدم برداشت، نگاه ترسیده‌ی کیمیا که به من دوخته شد، شرمنده‌ شانه‌ای بالا انداختم.

 

لاله دست دور شانه‌اش انداخته به زور او را در آغوش کشید:

 

_ وای کیمیاجون، خوشحال شدم برات، چرا خبرو به کسی ندادی؟ مطمئنم خوشحال میشن همه!

 

نفس سنگینی کشیدم، فیلم بازی کردنش هم عذاب بود!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡ روا ♡
♡ روا ♡
11 ماه قبل

جدیدا پارت گذاریش رو اعصابمههه

ترانه
ترانه
11 ماه قبل

وای وای ببین کی فهمید 😁😁
و نویسنده عزیز منتظر چی هستی خب پارت بفرست دیگه همه منتظرن

Shoka
Shoka
11 ماه قبل

وقتی دلم میخواد لاله و قباد رو با هم بکشم!!!!!!

مه+شید
مه+شید
11 ماه قبل

واییی حوسین
کوشته شود🤣🤣🤣☺️🔪

آرام
آرام
11 ماه قبل

نویسنده مرسی که یه پارت امشب گذاشتی واقعا ما رو شرمنده میکنی نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم مرسی مرسی

♡ روا ♡
♡ روا ♡
11 ماه قبل

فتنه ای در راه است با حضور لاله سلیطه

رهگذر
رهگذر
11 ماه قبل

مثلا از پله ها بیفته بمیره

♡ روا ♡
♡ روا ♡
11 ماه قبل
پاسخ به  رهگذر

نه دیگه بچش سقط میشه دست پاش میشکنه لاله از برج ۲۴ طبقه هم بیوفته نمیگیره این بشر

رهگذر
رهگذر
11 ماه قبل

نمیشه لاله رو بکشی ؟

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x