رمان حورا پارت 17 - رمان دونی

 

 

– یه سری آدما خیلی پروان. هرچی بهشون توهین می‌کنی انگار نه انگار.

 

از کنارش رد شدم و تنه‌ای به شانه اش زدم. پوزخندی زدم و گفتم:

 

– چقدر خوبه آدم جنس خودش رو بدونه. خوش حالم به این نتیجه رسیدی.

 

با عصبانیت از پله ها بالا رفتم. قباد فقط جلوی من حرف می‌زد. زبانش فقط برای من دراز بود.

 

به مادر و خاله‌اش که می‌رسید لال می‌شد. حیف جایی برای رفتن نداشتم وگرنه…

 

آهی کشیدم. حتی اگر جایی داشتم هم نمی‌رفتم. قلب و جان من متعلق به مردی بود که این روز ها دوست داشتنش را کمتر حس می‌کردم.

 

وارد اتاقمان شدم، قباد روی تخت نشسته بود و آرام با مادرش حرف می‌زد‌. مادرش با دیدنم ساکت شد و رو برگرداند که گفتم:

 

– مامان جون مهموناتون بدون ناهار دارن می‌رن؟

 

– ناهار رو که تو خراب کردی…چی بذارم جلوی خواهرم؟

 

اخ که دلم می‌خواست یک حرف کلفت بارش کنم. مانتوام را از تن کندم و بالاخره گفتم:

 

– راست می‌گید. اون غذای بی‌نمک رو کی می‌خوره. من خواستم نمک بزنم لاله خانم نذاشتن.

 

مادر قباد رو ترش کرد و چیزی نگفت. بی‌توجه به نگاه قباد لباس عوض کردم و بعد کنارش نشستم.

 

از سر لج مادرش در بغلش لم دادم. دل خوشی از قباد نداشتم ولی این راهی بود که می‌توانستم با آن مادرش را بسوزانم.

 

از این به بعد قهر نمی‌کردم، زخم می‌زدم تا درد مرا بفهمند.

 

قباد بازویم را لمس کرد و روی موهایم را بوسید. مادرش حرکت قباد را که دید از اتاق رفت.

 

– بدخلق نشو دیگه…

 

 

 

– بدخلق نشدم. فقط دلم به خاطر بچه دار نشدنم گرفته. همش تو سری خور…

 

با محصور شدن لب هایم در دهانش حرفم نصفه ماند . چشم هایم گرد شد که خودش را روی تنم آورد.

 

– هیس. مهم نیست دیگه. من تورو همین‌ جوری که هستی می خوام.

 

لبخندی زدم. لبخندی که تمامش دروغ بود چون که من لحن لرزان قباد را شنیدم. او بچه می خواست و این چیزی بود که قلب مرا می فشرد.

 

شاید من زن خوبی برایش نبودم که برای خفه کردنم مرا این گونه با حرص می بوسسد. نفسی کشیدم که دستش درون لباسم رفت و بند را باز کرد.

 

تنم را عقب کشیدم که هیسی گفت.

 

– آروم باش. کجا میری؟ پدر منو دراوردی بسکه جذابی. حتی عصبانیتت هم قشنگه.

 

لبخند لرزانی زدم و گفتم:

 

– عزیزم پات درد می گیره. بذار خوب بشی بعد.

 

دست در درون شلورم فرستاد و تنم را فشرد که حرفم نصفه ماند. با مهارت انگشت هایش را تکان می داد.

 

کارش همیشه همین بود، دیوانه کردن من. این که دهانم را با رابطه ببندد. مثل هرباری که ازش می خواهم همراهم به دکتر بیاید.

 

هیچ وقت تن به آزمایش نداده بود. از همان اول که دیگر جلوگیری نکردیم و من حامله نشدم، مادرش گفت اجاق من کور است‌.

 

انگشتش را درونم فرو کرد که از لذت ناله کردم. هنوز هم دوستش داشتم.

 

– نظرت با یکم تغییر پوزیشن چیه؟

 

سرش را جلو آورد و لب هایم را بوسید که دست دور گردنش انداختم. پهلویم را فشرد.

 

– هرجور که باشی مال منی. مهم نیست بقیه چی میگن، من تورو دوست دارم حورا.

 

لبخند لرزانی گفتم، مخاطب این حرف ها من نبودم. به خودش می‌گفت.

 

 

 

از حمام خارج شدم و با حوله‌ای که دور تنم پیچ داده بودم پایین رفتم. معده‌ام از گرسنگی به سوزش افتاده بود و در حمام از شدت ضعف نزدیک بود از حال بروم.

 

پله‌ی آخر را پایین نیامده بودم که با صدای مادر قباد ایستادم.

 

– چرا گریه می‌کنی دخترم؟ فکر کردی این دختره تا کی می‌مونه این جا؟

یکی دوبار دیگه بیا باهاش بد رفتار کنه خودس می‌ره.

 

پوزخندی به خیالاتش زدم. جایی برای رفتن نداشتم. هر اتفاقی هم که بیوفتد، مجبور به ماندن بودم…

 

– قباد؟ نه بابا…قباد مرده، مردا غرورشون بچه هاشونه. نهایتش تا یه سال دیگه خسته میشه ازش…

 

لبخندم از روی لبم خشک شد. حقیقتی گفته بود که دیشب حین رابطه با قباد گلویم را گرفته بود و می فشرد، من تا کی برای قباد عزیز می‌ماندم؟

 

پله‌ی آخر را پایین رفتم. سوزش معده‌ام بیشتر شده بود.

 

– نگران نباش لاله‌. خانوم خونه ی من تویی نه این بی کس و کار…

 

پله‌هارا برگشتم. وارد اتاقمان شدم و بی صدا گوشه‌ای نشستم‌‌. دستم را روی دهانم گذاشتم و بی‌صدا گریه کردم.

 

قلبم از درد انگار که نمی‌زد، نفس نداشتم و معده‌ام هر لحظه بیشتر درد می‌گرفت‌.

 

کاش جایی را داشتم، جایی که بتوانم بدون ترس در آن‌جا بمانم و به خاطر بخت بدم گریه کنم.

 

جایی که از خدا گله کنم. بابت این که مرا لایق مادر شدن نمی‌دانست.

 

– حورا؟ چرا گریه می‌کنی؟

 

نگران به قباد نیم خیز شده خیره شدم. بلند شدم و به سمتش رفتم.

 

– بیدارت کردم؟

 

– میگم چرا گریه می‌کنی؟ چیزی شده؟

 

بغضم هر لحظه بیشتر می‌شد و آماده‌ی منفجر شدن بود. نفسی کشیدم و گفتم:

 

– نمی‌خوام از دستت بدم قباد.

 

 

 

ناباور نگاهم کرد و نزدیک تر شد. دستم را گرفت و گفت:

 

– قرار نیست از دست بدی. بس کن نازلی‌. چقدر اشک داری اخه تو. همه چیزو بزرگ می‌کنی.

 

این را گفت و چشم‌هایش را بست. حوصله‌ی حرف زدن را نداشت.

 

پوزخندی زدم، کامش را از من گرفته بود و دیگر مهم نبود من چه می‌کشم. مادرش به لاله وعده‌ی شوهرم را می‌داد و می‌خواست مرا از این خانه بیرون کند.

 

آن همه به خاطر بچه‌ای که به وجود نیامدنش دست من نبود! قباد حتی حاضر نبود همراه من به دکتر بیاید و شعار داغان شدن را می‌داد.

 

جای من نبود که دردم را حس کند. مثل من تحقیر نمیشد. نفس پر دردی کشیدم و سعی کردم کمی بخوابم.

 

فرد نوبت دکتر داشتم و باید خودم را زود می‌رساندم. این چهارمین دکتری بود که می‌روم و نتیجه‌اش حکم بود.

 

چشم روی هم گذاشتم ولی خواب از چشم‌های من فراری بود. تا صبح بیدار ماندم. ساعت هشت تکانی به تن خسته‌ام دادم و بلند شدم.

 

مانتو و شلواری از کمد خارج کردم. شالم را روی سرم انداختم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم.

 

صدای مادر قباد می‌آمد که در حال قرآن خواندن بود. خدا می‌شناخت مگر؟ بدون هیچ حرفی از کنارم رد شدم که با دیدنم صدایش را بلند کرد.

 

– الله و اکبر!

 

بی‌اهمیت از خانه خارج شدم و سوار تاکسی شدم. آدرس مطب را دادم که گفت:

 

– چه جالب خانوم منم رفت این‌جا. دکتره کارش خوبه خداروشکر.

 

لبخندی روی لبم نشست و آرام زمزمه کردم:

 

– کاش برای منم خوب باشه. کاش این بچه به وجود بیاد و من یکم نفس بکشم.

 

راننده کنجکاو نگاهم کرد که آهی کشیدم و سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
1 سال قبل

فک کم یکی پیدا بشه بره بااون ۳ قلو بچه دار بشه مادرقزاد بسووووزه و بمونه تو حسرته نوه

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

مطمئنا مشکل از خود قباده.

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x