بلند خندیدم، بد هم نمیگفت، نظافت و رسیدگیهایش بینهایت بود:
_ فکر کن نصفه شب با صدا گریهش پاشی بهش شیر بدی، تا صبح هم خوابش نبره، انصافا خواب بهت حروم میشه!
شانه بالا انداختم:
_ امل من بیشتر به فکر شیرین زبونیاشم، فکر کن…با اون زبون صاف نشده حرف بزنه واست، مزه بریزه، سوالای عجیب غریب بپرسه…
اینبار او خندید، سری به تایید تکان داد:
_ بگی نگی، شاید بشه گفت خوبه…اما شاید!
چیزی نگفتم که صدای بوق دستگاهی از جیبش بلند شد، پیجر کوچکش را بیرون کشید و گفت:
_ باز کارگرا کارم دارن…دارن دکل میزنن، تا چند روز دیگه انتن دهی درست میشه!
اخم کردم:
_ کاش نمیشد…
گیج نگاهم کرد، توضیح دادم:
_ اینجوری دیگه سرم تو گوشی نمیره، درسمو میخونم، تو باغ میگردم…
کاسه را بالا گرفته اشاره کردم:
_ هله هوله میخورم!
لبخندی زد:
_ نترس فکر نکنم اینترنت وصل شه، فقط این انتندهیو قراره درست کنن ببینیم چی میشه…
سری به تایید تکان دادم، کاش میشد بگویم من از همین میترسم. که تماسها شروع شود، از ان سو میترسیدم با تماسهای ناشناس مجبور شوم خط را خاموش کنم و از سوی دیگر، کیمیا و وحید با تماس و پاسخ نشنیدن از من نگران شوند.
_ میتونی یه سیم کارت جدید برام بگیری و شمارهش رو فقط به کیمیا بدی پس؟
سری تکان داد و دو تا الوچهی دیگر برداشت:
_ درستش میکنم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 207
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حورا زیاد صمیمی نشده
محتوا خواهرم…😐
لاله رو ترجیح میدم به الانه حورا
وای حورا خیلی چندش شده