لحظهای ماندم چه بگویم، نمیدانستم وحید با وضعیت بچهاش و کیمیا میتوانست من را همراهی کند یا نه! محمد چه؟ میتوانست؟
_ نمیدونم خالهنبات، باید ببینم میشه یا نه، خدای نکرده چیز بدی که نشده؟
_ نه عزیزم خیالت راحت، اتفاقا…یه خبر خوبه بنظرم، شاید خودت ببینی بهتر متوجه شی، نمیخوام نگرانت کنم، اما بستگی به ذهنیت و برخورد خودت داره…
دستی به پیشانیام کشیدم:
_ باشه خاله اما، ببخشید…من باردارم، یکم شرایطم پیچیده و سخته، نمیتونم قول صد در صد بدم، اما سعی میکنم خبر بدم و یه روزی بیام، شما هر روز هستید دیگه؟
_ حورا… بارداری؟ واقعا…وای، عزیزم… نمیدونی چقدر خوشحال شدم!
صدای شوکه و پر از شوقش برایم لذتبخش بود که لبخندم دوباره عمق گرفت:
_ امیدوارم پاقدمش پر از خیر و برکت باشه…
با نفس عمیقی که سعی داشتم با ان هیجانم را کنترل کنم پاسخ دادم:
_ ممنون خاله نبات، شاید از تجربیاتتون هم استفاده کردم در اینده…
_ رو کمکم حساب کن عزیزم، هرجا هر مشکلی داشتی بیا پیشم، میدونی که بیشتر از موهام بچه بزرگ کردم!
بغض به گلویم چسبید، این زن با وجود تندخوییهایی که در بچگی از او میدیدم زیادس دلسوز و مهربان بود، حتی در کودکی هم میدانستم که هدفش جز محکم سازی ما چیز بیشتری نیست.
اما نمیدانست برای من که فایدهای نداشت، باز هم سادگی و حماقت انگار در ذاتم بود و تا تیر و تشر را از قباد و خانوادهاش نخوردم، یاد نگرفتم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 179
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عزیزم ریدی حورا جان ریدی
کجای دنیا مکالمه یه شخص بشه یه پارت که بعد سه روز بیاد؟!!!
احتمالا ميخواد با قباد روبروش کنه يا با يه پسر ديگه اشناس کنه که زيادي بعيده
من میگم خانواده ش شاید پیدا شدن