سفارشات را آوردند، خوردیم و او رفت تا حساب کند. من هم به سمت ماشین برگشتم، طولی نکشید که او هم آمد.
حرکت کردیم به سمت روستا، دیگر خستگی از صورتم میبارید، از این رو حرفی نزد، من هم سعی کردم راه باقی مانده را بخوابم.
تهش با نوازشهای نرم و لذتبخشی که آرامش میداد به قلبم بیدار شدم، چشم باز کردم و تا درک کردن موقعیت کمی گیج زدم، چشمم منظرهی باغ روستا و در خانه را میدید و چیزی که گونهام را از سمت دیگر نوازش میکرد.
سر چرخاندم و با دیدن قباد که سر به صندلی تکیه داده بود و گونهام را نوازش میکرد کله عقب کشیدم. اخمهایم در هم رفت:
_ چیکار میکنی؟ چرا بیدارم نکردی؟
لبخند زد، انگار به این بدخلقیها عادت کرده باشد:
_ دلم نیومد…بذار کمکت کنم پیاده شی!
سنگین شده بودم، هفتههای اخر همیشه سخت بود انگار. اما لجبازی مانع شد!
در را باز کردم و تا او ماشین را دور بزند پا بیرون گذاشتم.
انگار عصبی شد که صدایش بالا رفت:
_ عه وایسا حورا…مگه نمیگم بذار کمکت کنم؟ نمیتونی با این حالت پیاده شی!
دستش که برای گرفتن بازویم جلو آمد را پس زدم:
_ ولم کن خودم میتونم، هفت ماه نبودی فکر کردی پس چطوری کارامو کردم؟ برو کنار!
تشرم کارساز بود که قدمی عقب رفت و منتظر ماند. با هزار بدبختی دستم را به دو طرف بدنهی ماشین گرفتم، خوب بود حداقل ماشین شاسی بلند نداشت، اما این هم زیادی کفخواب بود، این ماشین خارجیها یا در اسمان سیر میکردند یا چسبیده به زمین!
عصبی بالاخره موفق شدم پیاده شوم. دست به سینه با اخم نگاهم میکرد:
_ چیه؟ وسایلارو بیار!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 154
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فهمیدین ماشینشون خارجیه یا بیشتر توضیح بده 😂
وحشیه دیوونه!