بی صدا از اتاق بیرون رفت و پردهای که نقش در داشت را رها کرد. دیدم که از هال کوچک خانه کنده شد نگاه به سقف دادم:
_ هوف، گند زدی حورا…از لج کاراش داری هرچی بی حرمتیه به زبونت میاری!
بالشت را کنار شکمم گذاشتم و کمی به پهلو چرخیدم:
_ زخم زبون چقد…مادرشه، هزار بد کرده باشه بازم دلخور میشه!
کمی در همان حالت ماندم و دوباره به پشت دراز کشیدم:
_ به درک…خوبش شد اصن!
***
_ همش دو هفته مونده…براش اسم انتخاب نکردی؟
با حرفش کلهی قباد به سمتمان برگشت، مکث کردم و با لبخند به کیمیا گفتم:
_ چرا انتخاب کردم…
تا دهانش برای پرسیدن باز شد ادامه دادم:
_ اما نپرس!
دپرس شده نگاهم کرد و در نهایت دست به دامن قباد شد، برای این چند هفتهای که گذشت، به عنوان همخانه خوب بود، همینقدر انگار کفایت میکرد، بیش از این نمیخواستم!
هوا هم داشت رو به سردی میرفت، زرد شدن درختان باغ حالگیری خوبی بود!
_ دادااااش، تو بگو…اسم چی زدین رو این جوجه؟
مشتی به بازویش کوبیدم:
_ جوجه داداشته کیمیا، مادر شدی اما حرف زدن بلد نیستی هنوز؟
وحید که مشغول داریا بود بلند خندید:
_ کجای کاری حوراخانم؟ بعضی وقتا میشینه حرفای عجیب با بچهها تمرین میکنه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 180
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خجالت داره ۳ روز پارت ندادی حالا هم که افتخار دادی فقط در حد دو سه خطه ! بابا مخاطبتو چی فرض کردی خداییش ؟!
دیگه هیچکس توی این رمان نمونده که آدم دلش بخواد ازش دفاع کنه. قبلا یه حورای باوقار و باحیا بود که تنها گناهش مخفی بازیاشو و زندگی پیش خونواده شوهر بود. الان شده یه موجودی که همین الانم بیافته بمیره برام مهم نیست. خیلی بدبخته جدا، یه دارایی داشت که شخصیت دوست داشتنیش بود، اونم از دست داد
والا غلطای قباد از کیمیا بیشتر نبود که کیمیا خوشبخت شدو این داره زجر میکشه.. خاک بر سره بی عقل وحید، بدبخت راریا و زاریا