با تعجب به کیمیا زل زدم:
_ کیمیا اینا هنوز ماما و بابا گفتن یاد نگرفتن چی تمرین میکنی؟
دستانش را جلو اورد و طوری که بخواهد موضوعی بخصوص و مهم را توضیح داد تکان داد:
_ خب همین دیگه، شماها نمیفهمید که…بچه باید باهاش حرف زد و تمرین کرد که زودتر زبون باز کنه!
با اخم لب زدم:
_ چرا باید زودتر زبون باز کنه؟ به وقتش باز میکنه دیگه…ول کن این بچههارو اذیتشون نکن!
_ نمیدونه که حوراخانم، این وسط من باید به داد یکیشون برسم…جفتشون ورجه وورجه و شیطون، چهار دست و پا راه میوفتن تو خونه…خانم یکیشونو میگیره باهاش حرف میزنه اون یکی رو بیخیال میشه…
_ اصلا هم اینطور نیست، اینجوری میکنم که تو هم یه تکون به خودت بدی انقدر سرت تو فوتبال و تلویزیون نباشه…دوتان، یکیشونو تو بگیر یکیشونو من، بی انصافیه؟
آن دو به بحثشان ادامه میدادند و من نگاهم به نگاه خیرهی قباد گره خورده بود، با لبخندی کمرنگ، غرق در فکر نگاهم میکرد.
نوع نگاهش دوست داشتنی بود، انگار زیباترین مجسمهی دوران و دنیا و تاریخ را دیده باشد!
خجالت کشیدم، سر به زیر انداختم و تن گر گرفتهام را کنترل کردم. اما مگر میشد هیجانی که به کودکم داده بودم را کنترل کرد؟ لگد زد و به وضوح جای پایش که شکمم را تکان داد دیدم!
شوکه دست رویش گذاشتم که قباد از جا پریده نزدیک شد:
_ چیشد خوبی؟ درد داری؟ بچه میاد؟ وقتشه؟
اینبار نوبت من بود شوکه شوم، متعجب به او زل زدم و کیمیا و وحید هم حرفشان را خاتمه دادند.
_ خوبم، قباد! چت شد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 174
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.