نفس عمیقی کشید، کیمیا ریز خندید و خودش هم گفت:
_ هیچی…دکتر…چیز، دکتر گفت ممکنه زودتر شروع شه دردت، یا…بخواد زودتر بیاد، یعنی…بچه زودتر بیاد، خب…ترسیدم دردت بگیره نگی!
ابرو بالا دادم:
_ چرا دردم بگیره و نگم؟
لحظهای عصبی نگاهم کرد، اما بعد نفس عمیقی کشید:
_ چون…خب میگم شاید فکر کنی لگد میزنه جدی نگیری…یعنی، چمیدونم ای بابا…ترسیدم دیگه، حالا تو خوبی؟
خندیدم، متعجب نگاه کرد اما واقعا خندهدار شده بود، ترسیده و رنگ پریده!
دست به دیوار گرفتم و از جا برخاستم:
_ فعلا که کم مونده تو بزایی، وگرنه من حالم خوب خوبه!
کیمیا و وحید زیر خنده زدند، رو به اتاق رفتم و او هم دوباره دنبالم کرد، انکار ماشین برفروب بود! هرچه سر راه بود را سریع برمیداشت تا رد شوم.
_ این کارات رو اعصابه قباد!
در نهایت پردهی اتاق را کنار زد و تا تخت همراهیام کرد:
_ پاهام ورم کرده…رو زمین میشینم خواب میره!
_ ده بار گفتم بذار صندلیو بیارم برات گفتی میخوای رو زمین بشینی، بیا اینم نتیجهش!
خندهدار شده بود، حالاتش زیادی بامزه بود، غر زدنش، هول شدنش و ترسیدنش، تند تند کار کردنش، حتی این یک ماه اخیر ندیده بودم کار شرکت را پیش ببرد و مدام پیگیر من بود!
_ قباد من خوبم…میشه بری بیرون استراحت کنم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 142
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون ازپارت گزاریمنظم
کاشکی بقیه هم یاد بگیرن
عزیزم اگه شما قوم و خویش نویسنده ای بش بگو ی سر بیاد سایت کامنتا رو بخونه