چرخ دیگری به دور خود زد که در اتاق عمل گشوده شد، همچون یک زندانی به سمت پرستاری که با چرخ فلزی، مخصوص حمل نوزاد خارج شد قدم برداشت، لبخند پرستار وادارش کرد همانجا قفل کند.
نگاهش را با تردید به درون چرخ دوخت، جلوتر رفت و تکانهای ارامی که میخورد لرزش دستانش را بیشتر میکرد.
_ حالش…حالش خوبه؟
با بغض و نگرانی پرسید، پرستار اما خوشذوق و شاد پاسخ داد:
_ معلومه که خوبم بابایی، نگام کن چه خوشگلممم!
انگار از زبان کودک حرف میزد، پتوی نازک را از روی نوزاد کنار زد، نگاهش را سریع گرفت و به پرستار توپید:
_ زنم…زنم رو میگم، خوبه؟
ابروهای زن بالا پرید، در نهایت لبخندی دیگر چاشنی صورتش کرد:
_ معلومه که خوبه آقا، همسر قوی و محکمی دارین، خوش بحال دخترتون!
_ چییی؟ دخترهههه؟
از جیغ کیمیا متعجب به سمتش برگشتند، به سمت چرخ دوید و درونش را نگاه کرد، با ذوق انگشتش را جلو برد و روی گونهی نرم و لطیف آن موجود صورتی رنگ کشید:
_ عمه فدات شه آخه دخترکم…نگاش کن آخه، داداش ببینش…بیا بیا…
دست قباد را کشید، با تردید جلو رفت، میترسید لمسش کند، میترسید انگشتانش برای این موجود ریزه میزه بزرگ باشد، اسیب ببیند یا فشارش دهد…
کیمیا به ارامی دست زیر بدنش انداخت و از کالسکه خارجش کرد، پرستار با لبخند عمیقی نگاهشان میکرد. پتو را به آرامی کنار نوزاد پیچید و به سمت قباد گرفتش:
_ بیا داداش…نگا کن پرنسستو، ببینش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 196
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کسی آیدی ادمین فاطمه رو ندارع؟
بخدا بچه مخزن شیرینیه
خوشبحال آدمایی که عادت کردن به هر بچه ای که میرسن حتی بچه دشمنشون؛ با محبت و احترام رفتار میکنن
البته که این کالسکه نیست تخت نوزاده