دستانش را جلو برد، داشت جان میداد برای یک لحظه لمس کردنش:
_ بدش…کیمیا!
کیمیا لبخند زنان، نوزاد لطیف و کوچک را به دستش داد، با احتیاط نگهش داشت، تمام ساعد و بازوهایش را حفاظ کودکش کرد، چانهاش از دیدن آن ظرافت لرزید، شباهت آن لبهای قلوهای به لب های حورا آشکار بود.
شباهت آن موهای خرمایی و تیره، پوست کممو و نازک…
دستش را بالا اورد و به ارامی به دست دخترکش داد، انگشت کوچکش چنان قفل انگشتان قوی دخترکش شد که لبهایش به خنده باز شد و همزمان، بغض مردانهاش شکست، اشک از صورتش جاری شد و میان هقهقهایش خندید…
لبخند نرمی که میان خواب به لبهای دخترکش نشست خندهاش را شدت بخشید، لب به پیشانیاش چسباند و عمیق بوسید:
_ بابایی ببخشید میپرم وسط عشق و حالتاااا، باید بریم بساط مراقبتامونو بزنیم!
با صدای پرذوق پرستار جوان، چرخید و به ارامی و صورت اشکی، دخترکش را در کالسکه برگرداند:
_ ممنون…
دست در جیب کرد، سریع و قبل از انکه وحید یا کیمیا بخواهند کاری کنند، چند تراول بیرون کشید و به دست پرستار که روی دستهی کالسکه بود داد:
_ هوای دخترمو… خانممو داشته باشید، ممنون ازتون!
پرستار لبخند زد و با تشکری از راهرو رفت، به در اتاق عمل چشم دوخت، طولی نکشید که تخت حورا بیرون آمد، چشمانش بسته و پتو روی کشیده بودند، با ترس به پرستارانی که تخت را حمل میکردند خیره شد:
_ چیشده؟ حالش خوبه؟
_ بله، منتقل میشن بخش…لطفا سر راه نباشید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 138
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.