سپس خودم به سمت راهرو اتاقها رفتم، میان راه برگشتم و لبخندی زدم:
_ شامتو بخور…من جاتو میندازم بعدش بخوابی…
وارد اتاق نیاز شدم، تشکی از کمدش بیرون کشیدم، برای وقتهایی بود که بچه اوقات تلخی میکرد و ناچار میشدم خودم هم اینجا بمانم.
تشک را پهن کردم و بالای تخت کوچکش ایستادم، پشت انگشتم را روی گونهی نرم و لطیفش کشیدم. دخترکم آرام و بی صدا خواب بود. تنبل خوش خواب من!
خوابش زیاد بود، میگفتن خوب است.
در طول روز تا میتوانستم بیدار نگهش میداشتم تا شب زیاد اذیت نکند و راحت بخوابد. اما همیشه که مثل هم نبود.
یکباره شبها بیدار میشد و تا صبح ناچار بودم کنارش بمانم.
_ خوابیده؟
پچ پچ آرام قباد به سمتش برمگرداند:
_ شامتو خوردی؟
دست به سینه نزدیک شد، لبخند به لب هم خیره به نیاز:
_ یکم…اشتها نداشتم زیاد.
قبل از حرفهایمان نصف غذایش را خورده بود، شاید همینقدر هم کافی بود.
_ خوبه من میرم بخوابم…اگه، بیدار شد بیارش پیشم، باید بهش شیر بدم!
لبخندی زد و سر تکان داد. از اتاق بیرون آمدم و اشپزخانه را جمع و جور کردم.
کمی خانه را مرتب، جارو دستی کشیدم، دستمالی هم روی وسایل. هرشب قبل خواب، باید خانه را مرتب میکردم، وگرنه که در طول روز و بیداری نیاز، محال بود به کارها برسم.
وارد اتاق روبهرویی شدم. لباسهایم را با لباسخواب تعویض کردم و دراز کشیدم، هنوز کمی شکم آویزان داشتم، در برنامهام بود باشگاه بروم اما وقت نمیکردم، کلاسهایم را فشرده و سنگین برداشته بودم تا درس را زودتر تمام کنم. مادر بودن سخت بود، با دو ماه این را فهمیدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 177
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آهان مشکل اینجوری حل شد که فاصله بین سطرها و پاراگراف بعدی رو دو سه برابر کن و زیاد بزار که چند تا جمله ای که بعنوان پارت به خورد مخاطبت میدی زیاد بنظر برسه😒
یه شام خوردنشون سه پارت طول کشیده تموم نشده هنوز ! میون همین شام خوردن ،چند جمله حرف زدن چندتا پارت رو تشکیل داده 😡
👍👍👍