رمان حورا پارت 44 - رمان دونی

 

نفس عمیقی کشیدم و کف دستان عرق کرده ام را به لباسم مالیدم.

 

سلام آرامی دادم و با لبخندی که به زور به لبهایم سنجاق کردم، خودم را بینشان انداختم.

 

تا جای ممکن سعی داشتم واکنش هایم طبیعی باشد.

 

که البته برای زنی که در مراسم ازدواج همسرش بود این کار، کاری عبث و بیهوده بود.

 

هر چه قباد از من دوری میکرد و نگاهم نمیکرد، لاله اصرار داشت به من بچسبد.

 

_ عزیزم، غریبی نکن…

 

چشمانم تازه فرصتی برای دیدنش یافته بودند که دست دور گردنم انداخت و بوسه ای مثلا روی گونه ام اما در هوا پراند.

 

_ عروسی شوهرته، تنها کست!

باید سنگ تموم بذاریا، ازت انتظار داریم!

 

همانطور که کنار گوشم طعنه هایش را پچ زده بود، سرم را به گوشش نزدیک کردم.

 

دستم را به کمرش رساندم و ضربه ی آرامی زدم.

 

_ عزیزدلم، واسه یه صیغه ی چند ماهه زیادی خوشحالی.

البته حق داری، به بزرگترین آرزوت رسیدی!

 

قبل از جدا شدنش از من و راه افتادن سمت اتاق عقد، جمله ای گفت که خون را در رگهایم منجمد کرد.

 

پس بالاخره آن نقاب بی خبری را از روی صورتش برداشت و کاملا مستقیم به رابطه اش با قباد اعتراف کرد.

 

_ این ماه پریود نشدم، شاید توام داری به بزرگترین آرزوت میرسی!

 

 

گویی روح از تنم پر کشیده و به آن چند روزی که قباد در خانه نبود سفر کرده بود.

 

دیگر هیچ چیز را نمیدیدم جز تصویری واضح از رابطه ای متعفن!

رابطه ی همسرم و زنی که آن زمان تنها نسبت دخترخاله را یدک میکشید.

 

آن تصاویر به قدری واضح بود که حتی دانه های ریز عرق را روی تنشان میدیدم.

قبادم همیشه حین رابطه عرق میکرد…

 

صدای کوبیده شدن تن هایشان به هم به مغزم رسوخ کرده و داشت از درون نابودم میکرد.

 

با یک حساب سرانگشتی، میشد حدس زد که احتمال بارداری وجود داشته باشد.

 

در آن چند روز مدام رابطه داشتند و لابد یکی از تلاش هایشان حالا به ثمر نشسته بود.

 

هر چه نفس میکشیدم انگار نه انگار، باز هم کم بود.

ته دنیا کجاست؟ قطعا همینجا…

 

_ وا دختر مگه کری؟ آبرو برامون نموند چرا عین مترسک سر جالیز وایستادی وسط خونه؟

 

در این خانه حتی مرگ هم حرام بود و گناه.

حتی اجازه نمی دادند در تنهایی خود دست در دست مرگ بی صدایم بگذارم…

 

_ ب… ب…

 

صدایم چرا گرفته بود؟

احمق! تو کل زندگی ات گرفته، نگران صدایت هستی؟!

 

سرفه ای کردم و اینبار کمی واضح تر پرسیدم.

 

_ بله؟

 

 

پشت چشمی نازک کرد و با چندش به صورت رنگ پریده ام خیره شد.

 

_ موندم قباد چطور سه سال تحملت کرده، انگاری عقل درست درمونم نداری!

 

گیجی ام را که دید، سری به تاسف تکان داد و به بازویم چنگ انداخت.

 

_ بیا بریم تو اتاق، لاله میخواد تو بالاسرشون قند بسابی!

 

کاش این مسابقه ی «کی میتونه بیشتر خون به دل اون یکی کنه؟» ی بینمان همینجا خاتمه میافت.

 

کاش من هم تمامش کنم. هر چه سوز و غصه دارم در دل خود پنهان کنم و بروزش ندهم که او اینگونه پاسخم را دهد.

 

آهی کشیدم و همچون برده ای مطیع و سر به زیر دنبالش کشیده شدم.

 

_ واه این دختره چه دلی داره، چه آلاگارسونم کرده دختره ی بی عار!

نکنه زده به سرش حالیش نیست شوهرش داره زن میگیره!

 

_ خب اجاقش کوره، اینکارو نکنه چیکار کنه؟

 

_ ولش کن خواهر، به ما چه؟!

فقط اگه من بودم زیر بار خفت نمیرفتم، طلاق میگرفتم.

تعجبم از دخترست که خندشم به راهه!

 

مکالمه ی دو زنی که حتی نسبتشان با قباد را نمیدانستم، قلبم را به تکاپو انداخت.

 

من بی عار نبودم، زیر بار خفت هم نرفتم، فقط این تنها راهی بود که برای حفظ باقیمانده ی غرور و زندگی ام داشتم.

 

کاش هیچکس، در هیچ کجای دنیا، جای من نباشد…

 

 

_ بیا بیا عزیزم، دوست دارم قندمونو تو بسابی!

 

بی جان و با نگاهی کدر به لاله زل زدم. این تن تکه و پاره دیگر نایی برای تحمل ضربات سهمگین او نداشت.

 

_ واه چه حرفا!

زن نازا ببری بالا سر سفره ی عقد داداشم؟!

سه سال خون به جیگرمون کرد بس نبود؟

 

دستان لرزانم مشت شد و نفسم رفت. جمع برای چند ثانیه در سکوت رفت و همه با نگاهی کنجکاو به من زل زده بودند.

 

زیر نگاه خیره شان معذب بودم. قباد سر پایین انداخته بود، انگار که این حقارتی که به جانم نشانده بودند برایش مهم نبود.

 

کیانا با نیشخند نگاهم میکرد و لاله با این که سعی داشت عادی باشد، اما نتوانسته بود آن لبخند مضحک گوشه ی لبش را پنهان کند.

 

_ راست میگه، شگون نداره!

 

با اجازه ای گفتم و از آن قفس تنگ و رنج آور بیرون زدم.

 

دیگر تحمل نداشتم…

دیگر بسم بود…

 

هر چه دورتر شدم، پچ پچ هایشان کم و کمتر شد تا جایی که دیگر صدایشان را نشنیدم.

 

به درک که آبرو ریزی شده و تا مدتها حرف مرا خواهند زد…

 

خودم را داخل اتاق مشترکمان انداختم و تمام مقاومتم شکست.

 

بغض هایی که بلعیده بودم، همه دست به دست هم داده و به یکباره خودشان را از کاسه ی چشمانم نجات دادند.

 

وسط اتاق آوار شدم و میان ضجه هایم، صدای دست زدن را شنیدم.

صدایی که میگفت همه چیز تمام شده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz golami
sanaz golami
1 سال قبل

سلام به کاربران عزیزم من زندگی نامه خودمومیخوام بگم خیلی دوستدارم براتون بگم من ازبچکی رنج های زیادی کشیدم خلاصه میگم براتون .زندگی من تخیلی نیست هرچی بلاآمده سرم رومیگم .برادرمن بچگیموازم گرفت زندگیمونابودکردتوسن ۹سالگی همش بهم گیرمیدادازم متنفربودمنوآزارمیدادمنوآواره کوچه وخیابون کرد.نفس کشیدن که زندگی کردن نیست بارهاشدکه دست به خودگشی زدم ولی باززنده موندم .برادرم خانواده ام ودیگران دردمنونفهمیدن منودرک نکردن .به زورازدواجم دادن نخواستم شوهرموومجبوربه فرارشدم منوروانی کردن ازخانواده ام‌متنفرشدم و……

رهااا
رهااا
1 سال قبل

داستان درد داره ادم دلش می گیره با خوتدنش

Yas
Yas
1 سال قبل

حورا باید میرفت صحبت میکرد با قباد.
اگه قباد واقعا خیانت کرده باشه.دیگه اوج نامردیه که زنت اومده رفته خواستگاری بعد هنوز ناز هم میکنه

Tamana
Tamana
1 سال قبل

اختیار قباد دسته خودشه نه دست حورا و مادرش و خواهرش و لاله و خاله ش…… اگه واقعا حورا رو دوست داشت و نمیخواست ازدواج کنه این مراسم مسخره رو بهم میزد و دست حورا رو میگرف میبرد یه جایی دور از این ادما و ازش می پرسید دردت چیه ک چند وقته اینطوری شدی….

ف.....ه
ف.....ه
1 سال قبل

پارت بعدی لطفااا

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x