پلهها را پایین تر آمدند، یک چشمم راهرو را دید میزد و چشم دیگرم داشت میان چهرهام در اینه میگشت!
با دیدنشان که لاله خود را در اغوشش رها کرده بود و دستان او به دور کمرش حلقه بود بغض باز هم مهمان گلویم شد.
_ عشقم، یه لباسخواب قرمز خریدم…امشب برات بپوشم؟
لاله من را دید که این را گفت، قباد که هنوز سرش در موبایلش بود و من را ندیده بود با مهربانی پاسخش را داد:
_ اره عزیزم، بپوش ببینم، دلم برا کمر باریـ…
من را دید و حرفش را خورد، لبخند لرزانی به او زدم و با گفتن شب بخیر ارامی از کنارش گذشتم.
میل غذا خوردن دیگر نبود، اشتهایم کور شده بود و او چه بیرحمانه به من بی توجهی میکرد:
_ حورا جان…
صدای لاله متوقفم کرد، به ارامی به سمتش چرخیدم:
_ بله؟
_ میشه لطف کنی ست لباس زیری که رو پکیج گذاشتم رو برداری نسوزه؟
لحن پر عشوهاش حالم را بد میکرد، به قباد چشم دوختم تا شاید تذکری به او بدهد، اما همچنان و بی توجه مشغول موبایلش بود.
_ لالهجان، بهتره نرم تو اتاقتون…به کیمیـ…
_ وااا، عزیزم اتاق شوهر و هووته دیگه…این حرفارو نداره که، تازه قباد که مشکلی نداره، مگه نه عشقم؟
نگاهم دوباره به قباد برگشت، سر بلند کرد و نیم نگاهی به سر تا پایم انداخت، طوری که انگار به تکه زبالهای نگاه میکند! بغض گلویم سنگینتر شد…
_ هوم، مشکلی نیست…
سپس بی توجه به نگاه بهت زدهام پلهها را پایین رفت، محال بود این مرد همان مرد قبل عروسیشان باشد.
همان که قبل از ورود به اتاق خواب با ان زن، میخواست همه چیز را به هم بزند! همان که ادعا میکرد من را دوست دارد و حالا…اینگونه با انزجار نگاهم میکرد!
همین که از پیچ راهرو گم شدند، بغض در گلویم شکست و هق هق بی صدایم شانهام را لرزاند، با پاهای لرزان به سمت اتاقشان رفتم…
دیدن ان ست لباس زیر سرخابی توری حالم بدتر شد، این زن چه داشت که من نداشتم؟ شاید مهرهی مار…
البته عقل داشت، چیزی که من این اواخر از دستش داده و زندگیام را به باد دادم.
ست لباس زیر را با انگشت از روی پکیج انداختم و بیرون زدم، حتی به ان تخت دو نفره و شلخته که خوب میدانستم دلیلش چیست نگاهی نکردم…
نمیتوانستم بیشتر از این خود را عذاب بدهم، بدتر ازین هیچ چیز نمیشد!
همسرم را از دست دادم، عزت نفسم، غرورم، همه چیزم…
خانوادهای نداشتم که به انها پناه ببرم، حتی اگر میخواستم طلاق بگیرم جایی برای رفتن نداشتم…
روی تخت دراز کشیده اشکهایم را در بالش پنهان کردم، بهترین جا همین بالش بود…بالشی که بوی قبادم را میداد و خودش در اتاقی دیگر شب کسی دیگر سر بر بازویش میگذاشت!
روزانههای مزخرفم همانطور میگذشت، دیدن بوسههای مثلا یواشکیشان در راهروی اتاقها و پلهها، دل و قلوه دادنهایشان سر سفره، قربان صدقههای مادرش و کیمیا، و ناگفته نماند، لحنهای زننده و پرتمسخری که نثار من میشد!
روزها همینطور میگذشت، تا اینکه یک روز حس کردم بالاخره میتوانم در این خانه نفسی تازه کنم.
روزی که قباد سر کار بود و لاله و مادرشوهرم همراه با خالهی قباد به مهمانی یکی از اقوام رفته بودند.
روی تخت نشسته بودم و مشغول بافتنی کوچکی بودم که دو روز است شروعش کردهام!
گرههای کوچکی که با دو میله به کاموای قرمز میزدم عادتم شده بود و در سکوت مشغول بودم که با صدای ضعیف گریههایی شوکه دستم از حرکت ایستاد!
ترسیدم مبادا کسی اتفاقی برایش افتاده باشد، برای همین به ناچار برخاستم و بافتنی را روی تخت گذاشتم.
از اتاق بیرون رفتم، صدا واضحتر شد و فهمیدم که از اتاق کیمیا میامد!
نزدیک شدم و گوش سپردم، قصدم این بود که مطمئن شوم حالش خوب است، نه فضولی!
_ جواب بده عوضی…جواب بدهههه…
انگار با کسی تماس میگرفت و از جواب ندادنش عصبی بود، میان گریههایش به این فکر کردم که شاید همان پسریست که با او دوست بود و شبی را با او صبح کرد!
همانکه صبحش با گردن کبود به خانه برگست، نه؟
با جیغ یکبارهاش و صدای شکستن چیزی ترسیده داخل رفتم، شوکه از ورودم، وحشت زده سر پا ایستاد و با چشمان گشاد خیرهام شد.
حالش تاسف بار بود، نگاهم را به دنبال موبایلی که به دیوار کوبیده بود در اتاق چرخاندم اما چیزی که به چشمم خورد، شوکهام کرد.
ناباور دست روی دهانم گذاشتم و به او که از شوک بیرون امده بود خیره شدم:
_ به چی زل زدی؟ اینجا چه غلطی میکنی؟ هااان؟ کی گفت بیای تو؟
عصبی بود و فریاد میزد، اگر کسی میفهمید بیچاره میشد! به سمتش رفتم:
_ کیمیا اروم باش حرف بزنـ…
محکم تخت سینهام کوبید و با گریه فریاد زد:
_ نمیخواااام، نمیخوام نمیخوام…گمشووو، گمشو بیرون…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مدیر جون امیدوارم پیاممو بخونی ، خیلی وقته تو سایتم ، اگر موافقی اکانتمو بدم تا بزاری رمان بنویسم ، تجربه هم دارم
سلام عزیزم…. سایت مد وان رو طراحی کردیم برای نویسنده ها،،،با عضو شدن نویسنده میشین و می تونید رمانتون رو به اشتراک بزارید
دیگه ریده شده به داستان ، نویسنده اگه یکبار پیامها رو میخوند و توجه میکرد به حرفای ما نمیمرد بخداابنکه قباد به عنشم نمیگیره حورا رو بنظرم حق حورای خاکبرسره ، حقشه وقتی بی دست و پا بازی در میاره ، یه جو عرضه داشت طلاق میگرفت ، میشینه تو اتاق تا شوهرش و یه جنده سکس کنن بعد عاشق پیشه بازی در میاره، البته که شوهرشم از لاشی بودن هر چی بگم کم نداره ،
، همه چی خوب میشد حتما میخاد صب کنه بچه اینارم ببینه….
حقشه بزائه قباد عوضیم!
دلم برای حورا میسوزه و واقعا حالم از قباد به هم خورد مرتیکه هوس باز زود رفت و همه چیز رو فراموش کرد آدم بی عرضه نتونست جدا بشه که زندگیش خراب نشه ولی امیدوارم آخر داستان حورا خیلی قوی بشه و حالشون گرفته بشه فقط منتظرم ببینم چی میشه
اگه رمان اینطور بشه که حورا ی زن قوی بسازه از خودش دیگه قباد رو پرستش نکنه و به ی ورش هم نباشه جذاب میشه ، نویسنده باید خیلی بلا سر لاله و کیمیا و دارو دستش بیار
اینکه حورا دیوونس رو کار ندارم قباد و خانواد اش دست تمام هرزه هارو از پشت بستن فک کنم کیمیا باید حامله باشه
حورا خیلی نادونه پس حقشه
دلم میخواد یه بی ابروویی بزرگگگگگگک یه قباد عقیم و نسلی که نابود شده و حورای قوی حورایی که دیگه بالشت قبادو بغل نمیکنه حورایی که دیگه گریه نمیکنه حورایی که احمق نیست
حورا دیوونه س؟؟😶متاسفم براش
چرا به خودش ذلت میده
بزا تا صبح …
این رسوایی کمه برای خانواده قباد
خانواده که دل یه دختر یتیم رو می سوزنن بیشتر از حقشون هست که کمتر نیست 😏
از قباد متنفرم با لاله سکس کرد حورا رو فراموش کرد واقعا که مردا عاشق این کار هستن حتی به عشقم یا شایدم عشق گذشتش جون الان عاشق لاله هستش براش لباس خواب قرمز میپوشه لعنت به قباد تف بهت بی غیرت
خوب شدی کیمیا کسی که به هم جنس خودش رحم نکنه عاقبدش همینه الان فقط حورا باهاش خوبه ببینم که لاله چی کارا میکنه با کیمیا که عقل تو سر کیمیا میاد که چی غلطای کرده