رمان حورا پارت 59 - رمان دونی

 

 

 

 

کیمیا بیرون رفت و من به او قول دادم که حتما برایش فکری میکنم و نیاز نیست نگران باشد.

 

گفتم که توکلش به خدا باشد و قطعا، راهی برای نجات هست…حتی ممکن است حکمتی داشته باشد که زندگی‌ خوبی برایش رقم بزند!

 

با اینکه زیاد باورم نکرد، اما انگار دوست داشت قبول کند، گفتم ایمان داشته باش، بالاخره کوچه‌ی دل تو هم عروسی خواهد داشت…

 

چیزی نگفت و بیرون رفت، ان شب برای شام که پایین رفتم، باز هم همان اش بود و همان کاسه!

 

متلک‌هایی که نثار من میشد، و قربان‌صدقه‌هایی که نثار لاله! حالا تفاوتش اینبار در چه بود؟

 

اینکه اینبار به جای همراهی کردن کیمیا در متلک‌ها، قباد بود که مادرش را یاری میکرد…نکه بگویم حرف میزد‌ها!

 

اما ان پوزخند‌ها و گاهی خنده‌ها، آشکارا میگفت که قصدش چیست!

 

تمام تلاشم بر این بود که توجه نکنم و تا میتوانم خوب و مانند همیشه جواب دهم، دلم نمیخواست ضعیف و بیچارگی‌ام را ببینند!

 

شام را که خوردیم، مشغول جمع کردن ظروف شدم، زیاد در اتاق ماندن ازارم میداد، کمی کار میکردم که به جایی برنمیخورد؟

 

ظرف‌هارا در سینک گذاشتک که موبایل قباد زنگ خورد، توجهی نکردم و مشغول اب کشی ظروف شدم.

 

مادرجان کنارم ایستاد و با تشر گفت:

 

_ چیشده دست به سیاه سفید میزنی؟ با اینکارا نمیتونی دیگه قبادو خر محبتای بیجات بکنیا گفته باشم!

 

آهی کشیدم و جواب ندادم، کیمیا هم کم و بیش سعی کرد کنارم باشد، غم و پیشمانی را وقتی مادرش یا لاله به من تیکه می‌انداختند را در نگاهش میدیدم.

 

 

 

 

 

_ چی میگی وحید؟ خب کارای شرکت چی؟

 

با نام وحید لحظه‌ای گوشم تیز شد، قباد داشت پشت تلفن با او حرف میزد گویا، همانکه همراهش به مسافرت رفته بود.

 

رفیق شفیق قباد بود و همه به او اعتماد داشتند. ان روز هم که قباد را به خانه برگرداند از نوع نگاهش حس خوبی گرفتم.

 

ادم بدی نیست و این را همه مطمئنیم، نگاهم بی اراده به سمت کیمیا کشیده شد، میشد از او کمک گرفت؟

 

شماره‌اش را نداشتم، شاید اگر با کیمیا هم درمیان میگذاشتم محال بود بپذیرد، شاید از ترس اینکه مبادا وحید به قباد بگوید؟

 

_ حوراجون، میشه اینارم بشوری بی زحمت؟

 

صدای پرعشوه‌ی لاله کنار گوشم افکارم را بهم ریخت، نگاهم به دستش برگشت، سه کیسه خرید میوه بود، شستنشان مشکلی ایجاد نمیکرد.

 

سر تکان دادم که با لبخند همه‌را روی کابینت کنار سینک قرار داد:

 

_ ممنون عزیزم، قباد شبا بدون میوه نمیتونه بخوابه، باید پوست بگیرم بذارم دهنش عزیزدلم…

 

قباد که ازین عادت‌ها نداشت! برای دل و قلوه دادن با زنی دیگر این لوس‌بازی‌ها را تحمل میکرد؟

 

اخم کرده گفتم:

 

_ میشورم، بی زحمت اگه میشه شما میزو دستمال بکش!

 

چشمانش را قلمبه کرد و با تعجبی ساختی ناخن‌های کاشت و بلندش را نشانم داد:

 

_ وا عزیزم، با اینا که نمیتونم ناخنام خراب میشه…

 

سرش را نزدیک‌تر کرد و به ارامی گفت:

 

_ گمونم خودت بدونی که قباد یکم خشنه، وقتی با ناخنام بدنشو چنگ میزنم خوشش میاد، دلم نمیاد خراب بشن…

 

 

 

 

 

دستانم از خشم میلرزید، لازم بود صرفا برای یک مکالمه‌ی معمولی این ها را به من بگوید؟

 

جوابی که ندادم او هم از کنارم گذشت و بیرون رفت. ظرف‌هارا شستم و کیمیا هم که جدیدا دلش زیادی برایم میسوزید میز را دستمال کشید.

 

کسی در آشپزخانه نبود و از روی اپن که نگاه کردم فقط مادرجان مشغول دیدن سریالش بود.

 

انگشتم را به پهلوی کیمیا زدم که به سمتم برگشت، اشاره کردم نزدیک شود، وقتی کنارم ایستاد خودم را با شستن میوه‌ها سرگرم کردم:

 

_ گوشی قبادو میخوام…میتونی یه جوری گیرش بیاری؟

 

چشمانش چنان گشاد شد که لحظه‌ای ترسیدم مبادا با صدای بلند حرف بزند! اما به ارامی پرسید:

 

_ داداشم بفهمه منو میکشه…میخوای چیکار اصلا؟

 

کلافه سر به سمت گوشش بردم و لب زدم:

 

_ میخوام شماره یکیو بردارم، شاید کمکمون کنه…فقط قباد دارتش، به یه بهونه‌ای ازش بگیر بیار تو اتاقت، منم میام اتاقت شماره‌رو برمیدارم و تو هم گوشیو برگردون به داداشت!

 

شک و دو دلی را در نگاهش میدیدم:

 

_ شماره کیو میخوای اخه؟ کسی که داداشو بشناسه چطوری میتونه کمکمون کنه؟ به داداشم نگه؟

 

اخم کرده گفتم:

 

_ هیس یواش، صداتو میشنون، نگران نباش…اول خودم خصوصی باهاش حرف میزنم!

 

با نگرانی نگاهی به پذیرایی انداخت و ارامتر پرسید:

 

_ حورا بخدا تو دردسر بیفتی نمیتونم خودمو ببخشم، بلایی سرت بیاد چی؟ داداشم بفهمه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به تو چه😐
به تو چه😐
1 سال قبل

اخخخخخخ برا بختتــ حورااااا 🥺 ❤️

ماهلین
ماهلین
1 سال قبل

لاله کثافت اشغال چندش
قبادم که معلوم شد چه احمقیه😏

به تو چه
به تو چه
1 سال قبل

😐 😐 😐

Leyla ❤️
Leyla ❤️
1 سال قبل

یعنی ارزشش رو داشت به خاطر حرف خانواده‌ی شوهر واسه خودت هوو بیاری 😑😐
حالا میاری هم بیار ولی یه آدم درست نه این لاله سلیطه جنده😑

شماره وحید
شماره وحید
1 سال قبل

فقط ی سوال ذهنمو درگیر کرده ، که اگه نویسنده ی پارت زیادتر میداد چی ازش کم میشد؟

......Aramesh..
......Aramesh..
1 سال قبل

با حرفی که لاله زد از ناخن بدم اومد 😡
ایشالا بمیره لاله

۷۸.
۷۸.
1 سال قبل

آخر اگه با وحید ریلیشن شیپ نزد!

میوه های که شب پوست کنده میشن و میرن و حناااق قباد
میوه های که شب پوست کنده میشن و میرن و حناااق قباد
1 سال قبل
پاسخ به  ۷۸.

امیدوارم🙂
آخ این قباد چه چزونده میشه 🙂

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Fateme
Fateme
1 سال قبل

تند تند پارت بده لعنتی

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x