انگشت اشاره اش را سمتم گرفت و با عصبانیت داد زد:
_ خفه شــو حورا، خفه شو!
خفه شدم، ساکت سر جایم نشستم، درد گوشهی لبم از درد قلبم بیشتر نبود، سینهام تیر میکشید، مغزم فریاد میزد، من را فحش میداد!
بی عرضه، احمق، ساده، بی عقل و کودن، القابی که مغزم داشت نثار قلبم میکرد و من، فقط سکوت کردم.
جلوی خانه که ایستاد، مهلت ندادم وارد پارکینگ شود، سریع پیاده شدم و با کلید داخل رفتم، صدا زدنهایش را هم نادیده گرفتم. ظاهرا باز هم کسی خانه نبود!
همینکه به در اتاق رسیدم، فریاد کوبیده شده در خانه را هم شنیدم. سربع داخل رفتم و در را قفل کردم، انگار با قفل ان در، به خود ثابت میکردم که کسی نمیتواند من را ببیند، که زیر گریه زدم.
اشکهایم صورتم را خیس میکرد و گوشهی لبم گز گز، قلبم تیر میکشید و مغزم فریاد!
با همان لباسهای بیرون، همان حس خوبی که از آرایشگاه رفتنم نصیبم شده بود، و حالا میان اشکهایم آب میشد، روی تخت افتادم و سر در بالش فرو بردم.
تقهای به در خورد، از ترس شنیده شدن صدای هق هقم بود؟ که بیشتر سر در بالش بردم؟ چرا نمیخواستم بفهمند گریه میکنم؟ مگر بار اولم بود؟
_ حورا، باز کن درو…
چرا باز کنم؟ که سیلی دیگری نثارم کنی؟ تقهی دیگری به در زد، اما اینبار پچ پچهایی که پشت در بود، به جای صدای قباد شنیده شد. هرچه که بود، دیگر مهم نبود!
چشمانم به ارامی گرم شد و سعی کردم کمی بخوابم، خواب خوب است…خواب باعث فراموشی میشود، یک فراموشی موقت…
حس خوبی میدهد!
نمیدانم چقدر خواب بودم، اما سکوت محض بیدارم کرد. خانه عجیب ساکت بود، ساکت و تاریک…از جا برخاستم، لباسهای بیرون هنوز تنم بود!
انها را عوض کردم، حوصلهی روشن کردن چراغ را نداشتم، سکوت و تاریکی اتاق باب میلم بود!
از موبایل تماشا کردم که بدانم ساعت چند است، یک نصفه شب را نشان میداد و من مگر چقدر خوابیده بودم؟ نه ناهار خوردم و نه شام، کسی هم نخواست بیدارم کند؟
پوزخندی زدم که گوشهی لبم تیر کشید، دست رویش گذاشتم و به یاد آن سیلی جانانه افتادم، همانکه با پشت دست قباد به دهانم کوبیده شد.
دوباره بغض بیخ گلویم نشست، اشتهایی نداشتم، روی تخت نشستم و زانوهایم را بغل زدم، عجیب بود که هنوز دلم میخواست بخوابم!
چشمهایم همانگونه نشسته داشت باز هم گرم میشد که صدای پیامک موبایلم بلند شد، چشمهایم باز، و به موبایل خیره شد. به ارامی از روی عسلی برداشتمش، شمارهی کیمیا بود:
_ بیداری؟
لبخند کمرنگی روی لبم نشست، انگار فراموش کرده بودم در این خانه کسی هست که این روزها به من اهمیت میدهد!
تایپ کردم:
_ اره…
ارسال شد، دیده شد و هیچی گفته نشد! به گمانم همین را میخواست بداند؟ نه حالم را پرسید و نه حتی کاری داشت.
ناامید از اینکه برای کسی مهمم، موبایل را کناری انداختم که تقهای به در خورد، نکند به قباد گفته باشد بیدارم؟ قبل از اینکه به خواب بروم هم، قباد امده بود پشت در…
_ حوراجون، باز کن…منم!
صدای کیمیا بود، لبخندی روی لبم نشست، بلند شدم و به سمتش رفتم، در را که گشودم به یکباره خودش را در آغوشم انداخت. شوکه شدم!
در را به ارامش بستم و من هم بغلش کردم، بینیاش را که بالا کشید فهمیدم گریه میکند! شانههایش را گرفتم که عقب بکشم:
_ هی، کیمیا چیشدی؟
کمی فاصله گرفت، بینی بالا کشید و لبخندی زد، حالا میشد راحت تشخیص داد اشکش اشک شوق بود! موهای تنم از چنین برق نگاهی سیخ شد!
_ کیمیا، چیشده؟ زهره ترکم کردی!
محکمتر از قبل بغلم کرده در گوشم گفت:
_ گفت میاد خواستگاری، گفت میاد خواستگاری حورا، بهش گفتم، همونکه تو گفتی، گفت سر فرصت با قباد حرف میزنه، میان خواستگاری و دوران نامزدی با هم بیشتر آشنا میشیم…
خوشحال بودم، حداقل روز تلخی که گذرانده بودم از سر گذشت!
با خوشحالی در اغوشش کشیدم و ابراز کردم:
_ خوشحالم برات کیمیا…انشالله بهترینا نصیب هردوتون شه!
کمی ازم فاصله گرفت، تشکر کرد، نگاهش اطراف اتاق چرخید و گفت:
_ داداش یجوری تو خودش بود، مامان میگفت لاله و قباد ظهری در اتاقت بودن، درو تو روشون قفل کردی…برا ناهار خواستم بیام سراغت قباد نذاشت!
اخمهایم در هم رفت، در تاریکی اتاق متوجه لب زخمیام نشده بود ظاهرا! روی لبهی تخت نشستم و ارام لب زدم:
_ نه چیزی نشده!
کنارم نشست و دست کشید که چراغ خواب را روشن کند، خواستم ممانعت کنم اما دیر شد و نور در صورتم پاشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امشب پارت جدید میاددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
نویسنده عزیزم این رمان پارت هاش اینقدر کوتاه هست حداقل هرروز پارت بزار تا جبران بشه:)
امیدوارم نریزید سرم
ولی عجیب دیگه حورا حال بهم زن شده
آخه انقد ضعیف
شخصیت لاله خیلی چندشه
آدم عوقش میگیره ازش
ولی خوشم میاد با اقتدار زخم و میزنه گوز خانم البته
ولی خاک بر سر امثال حورا که میزان غرور شون خرد بشه….
آره بخدا وقتی زد. تو دهنش باید عین سلیطه ها بپری کلشن نه بگی مخم جیغ میزد هارتم خودزنی میکرد بیخیال بابا عنشو در آورد از بس یه گوشه نشست ماتم گرفت سخت هست ولی نباید اینقدر ضعیف باشی
چطور میتونم رمانم رو در این سایت بگذارم؟
لطفا یکی راهنمایی کنه
اگه تازه کاری و اولین رمانته اینجا نمیتونی بزاری باید داخل سایت مد وان بزاری
خیر، تازه کار نیستم. دوتا از کتاب هام منتشر شده
می تونی منظم پارت بزاری؟؟
اول باید توی سایت ثبت نام کنید
،،،تلگرام نداری بهم پیام بدی؟
بله میتونم… قبلا در یک سایت دیگه هم بقیه رمان هام رو گذاشتم الان رمان جدید شروع کردم،
تلگرام دارم، آیدی بدین لطفا
Fatemeh_ss8
بچه ها اینقدر نگین حورا چ امیدی ب زندگی ش داره! ما تو شرایطش نیستیم اصلا!
ی دختر بی کس و کار ک از قضا هیچ کاری هم بلد نیست
تو تهران درندشت ی زن مطلقه دل نازک قراره چیکار کنه خب!
خونه اجاره کنه؟ بیخیال مگه بلده اصن اینکارا رو انجام بده
اینا همه ش ب دو دلیله
هیچکاری از دستش بر نمیاد مثل خیلی هامون از جمله خودم ک مثلا فقط تمرکز کردم رو کنکور…
دوم بخاطر بی کسی
عشق قباد هم بی تاثیر نیست
بره کلفتی خونه های مردمم کنه صد شرف داره به موندنش تو این خونه
واییی ینی چی آخه!!تا میاد دیدار حورا و قباد شه و رو در رو بشن یه داستان دیگه سر میرسه و تموم میکنی اونو!!؟؟؟ اه بابا همش کیمیا کیمیا مگه محتوای رمان مال حورا و قباد نبود؟!من ریدم تو این رمان ک هرچی پیش میره مضخرف تر میشع ریدم رو قباد روانی هوسباز لاشییی
خودتو کنترل کن 😐😂
خیلی کم بود هیچ اتفاق جدیدی تو این پارت نیفتاد😑 لطفا هر روز پارت بذارین چرا پارت گذاری سایتا به هم ریخته
من موندم این رو چه حسابی مونده تو این خونه خب خر نفهم برو مهریتو بگیر یه خونه نقلی هم که شده اجاره کن برو سرکار منت هیچ خری هم رو سرت نیست جدا از اون سیلی شوهری که بخواد بهت همچین حرفایی بزنه به درد یه گوهی مثل همون لاله میخوره
پارت بعد : صورتشو کیمیا دید سکته کرد خوب شد رفت اتاقش ، پایان
خداااااااا ، نمی خواد پارت بزاره اصلا ، بیا خودمون همینطور ادامه بدیم 😭🌚
دلم میخاد بشینم یه فس گریه کنم واسه حورا
لازم نیس تو برا حورا گریه کنی برا من اشک بریز که این چند روزه به انداره کافی ازت بی خبر بودم 😂
براچی گریه کنم چون ازم بی خبر بودی؟😂
هممممم
اوخی من فداتشم دلی 🥺🤩
نشی عشقولم
حاملس
با چه منطقی فرزندم؟
بر چه حسب ؟
شاید گرد افشانی کرده😂😂😂
شاید حورا انقدر دلتنگشه زد تو دهنش حامله شد 😐😐😐 😂 😂 😂
..
داداش اینا الان خیلی وقته رابطه ندارن
مگه اینکه حورا مقدس داشته باشیم
حورای مقدس😂😂
نکنه از تخت خواب حامله شده
آخه دو ماهه قباد دست بهش نزده
هیییع مگه تخت خوابم داره؟
به تخت خوابم دیگ نمیشه اعتماد کرد خوب شد رو زمین میخوابم وگرنه الان مامان بودم😐😂
خیلی کمه اینجوری باید روزی یه پارت بدی
برای روزی یه پارتم کمه باز
فک کنم بااین پارت گذتری سال ۱۵۰۰ هجری شمسی رمان تموم بشه. نوه ونتیجه احتمالا پایانش بخونن
چرت
خیلی کم میزاری اصلا نصف یه پارت هم نیس
من نمیدونم حورا باچه امیدی تواین زندگی مونده
ادامه پارت بزار