زن داداش! کیمیا دستم را گرفت و جلویم ایستاد، انگار بخواهد از من دفاع کند:
_ خاله خیلی برا خبر لاله خوشحالم، نمیخوام خوشحالی کسیو خراب کنم، اما اینکه حورا الان مثل دوستم میمونه دلیل داره، چون وقتی کسیو نیاز داشتم و هیچکس حتی مادر یا برادر خودم محرم رازم نشدن، حورا کمکم کرد مشکلمو حل کنم…درضمن زن داداش من فعلا حوراس، هرموقع طلاق گرفت انشالله به لاله میگم زن داداش!
دستش را فشردم که چیز دیگری نگوید، نمیخواستم دلخوری پیش بیاید، نکه بگویم از دفاعش خوشحال نشدم.
فقط اینکه نمیخواستم بخاطر من، میان او و خانوادهاش شکر اب شود!
_ واه واه، نگاش کن خواهر، دخترت چرا انقدر بی پروا شده؟
مادرش با خشم خیره به من بود، کیمیا که دستم را کشید به حرف امد:
_ همینم بس بود تو رو هم جادو جنبل کنه، پسرم بس نبود چندسال آزگار تو پنجهی این عفریته شد؟ چشمم روشن کیمیا خانوم…چشمم روشن!
تشر قباد گویا مادرش را ساکت کرد، البته، اینکه من و کیمیا هم از پلهها بالا رفتیم در ساکت کردنش بی تاثیر نبود.
_ چیکار میکنی کیمیا؟ چرا اینجوری حرف زدی؟
در همان راهرو به سمتم چرخید و محکم در اغوشم گرفت، صدایش را کنار گوشم شنیدم:
_ معذرت میخوام حورا، ببخشید…طاقت دیدن حالتو نداشتم، چقدر تو خوبی دختر، چقدر خوبی که جای متلک انداختن، جای بدخلقی کردن رفتی داداشمو بغل کردی، چقدر تو مهربونی…قدرتو نمیدونستم، ببخشید…
سریع از تنم جدایش کردم و صورتش را قاب گرفتم:
_ نشنوم دیگه کیمیا…دیدن بچهی قباد، آرزوی من بود…اینکه خوشحال ببینمش، اینکه حس پدر بودتو بچشه…
بغض گلویم اجازهی حرف بیشتری نداد، محکمتر که در اغوشم گرفت، اشکهایم بی صدا ریخت. نمیتوانستم بی تفاوت باشم، سخت بود، سخت بود دیدن مادر شدن زنی که زندگیام را خراب کرد!
به اتاق رفتم، روی تخت دراز کشیدم و اشکهایم باز هم روان شد، گریه تنها چیزی بود که نصیبم میشد.
قلبم سنگین بود، میخواست بخوابد. انگار برایش سخت باشد که اینگونه کار میکند، دلگرمی میخواست برای تپیدن.
که ان هم نبود، دلگرمیای وجود نداشت! همه چیز خراب شده بود و راه برگشتی نبود، لاله ان کودک را به دنیا میاورد و قباد من را به فراموشی میسپرد.
قطعا طلاقم میداد، انگ بی ارزش بودن را هم به صورتم میکوبید، لاله را عقد میکرد و خانواده میشدند.
و من تنهاتر از همیشه، میماندم و کسی را نداشتم برای همراهی کردن، برای عشق ورزیدن و زندگی کردن.
البته چه معلوم، شاید پس از قباد هم کسی به من رو کند و…نه، نمیشود، حتی تصورش هم سخت است، وقتی میخواهم مرد دیگری را کمارم تصور کنم، تصویر قباد پیش چشمانم میامد.
شدنی نبود، دل کندن از دلی که در جیب قباد مانده و خاک میخورد راحت نبود، نمیشد ادمیزاد بدون قلبش زندگی کند.
قلبی که دست دیگری به امانت دادهای اما او حتی یادش نمیاید دلت را کجا گذاشته است!
شاید هم طلاقم ندهد، شاید تا عمر دارم در این اتاق بمانم، تنها، با متلکهایی که میشنوم، با صدای خنده و بازی بچههای قباد، شاید طلاقم ندهد و بارها بمیرم و زنده شوم…
طلاقم ندهد که خوشبختی او را ببینم، خوشبختیای که برای من مرحلهاش قفل بود، سخت بود باز کردنش.
شاید برای باز کردن ان قفل، نیازی به رد کردن مرحلهای به نام مرد بودن باشد، چیزی که از عهدهی من زن خارج بود.
چیزی که در این جامعه از عهدهی زنها خارج بود!
به جرم زن بودن زنانگی کردم، همسری کردم، محبت و مهربانی خرج کردم و تنها چیزی که از پسم برنیامد همان مادری کردن بود…مادری برای فرزندش…
همان چیزی که از پسم برنیامد شد بزرگترین ننگ و عیب بر من، همان چیزی که شد دلیلی برای همسر دوم گرفتن همسرم! شد دلیل هوو داشتنم…
شد دلیل دیدن بچههای همسرم، درحالی که فرزند خودم نیستند…
این چند روز هرچقدر که نمیتوانستم با انها روبهرو شوم، تمام تلاشم را کردم که خوب رفتار کنم، لبخند بزنم و حال بچه را بپرسم.
نمیخواستم حسادت کنم، نمیخواستم ادم بدی باشم، حس اینکه شاید تا ان زمان زنده نمانم عجیب از ان شب در مغزم پیچیده بود.
شاید واقعا عمری برایم نمانده که خدا اینگونه ازارم میدهد، شاید واقعا قرار است بمیرم که از حالا به فکر جانشینی برای همسرم بوده.
انگار همه چیز دست به دست هم داد تا من تاوان گناهانی که نمیدانم چیست را در همین دنیا بدهم، سپس سر بر بالشی بگذارم و دیگر بیدار نشوم.
تنها چیزی که این روزها سر پا نگهم میداشت همین بود، اینکه قرار است بمیرم و حکمتی درش وجود دارد!
همین اجازه بد رفتاری نمیداد، حداقل این اخر عمری را ادم بدی نباشم، شاید پس از مرگم خوبیهایم را به یاد اوردند!
همین افکار در سرم میپیچید و همزمان برا اب خوردن از اتاق بیرون امدم. پلهها را که پایین میرفتم صداهای ریزی از اشپزخانه میامد.
نمیدانستم چه کسی خانه است و چه کسی نیست، این چند روز زیاد تمرکزی برایم نمانده بود. آرام به سمت اشپزخانه رفتم که صداها واضحتر شد.
همان صداهایی بود که از شنیدنشان فراری بودم، قربان صدقههای قباد، برای کسی غیر از من…
_ بابا قربون بشه، فندوق من…لاله کی جنسیتش مشخص میشه؟
صدای خندهی لاله بلند شد و پشت بندش با صدایی نازک شده و بچگانه گفت:
_ بابایی چقده عجله داری، هنوز یه ماه و نیمَمهها!
صدای خندهی قباد را که شنیدم چیزی قلبم را فشرد، چقدر دلتنگ این صدا بودم، اما نه اینگونه!
_ آخ، بیا بغلم…بیا بذار بچه باباشو بغل کنم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی وقته دارم رمانت و میخونم و واقعا آتیش میگیرم برای حورا امید وارم آخرش حورا به قباد بر نگرده چون برگرده خیلی بنظر من رمانت خراب میشه
کاش زودتر پارت میدادین
دیگه نمیخوام بخونم خب چه وضعشه آخه هرکی بده خوشبخت میشه هم کیمیا هم لاله از اول رمان تا الان حورا داره بدبختی میکشه چه وضعشه مغز مریض نویسنده 😢
چ بگویم ک نهفته هم پیداست. غم این دل مگر یکی و دوتاست
ای الهی مادر قباد از هفت روش سامورایی…بخوره
الهی ب زمین گرم بخوره. الهی قباد از مردونگی بیفته ب حق علی😭😭(یک خورده شبیه پیرزن ها گفتم ولی خب خالی شدم🤣)
پارت بعدی رومیشه زودتربزاری؟
همیشه روز های زوج ب غیر از جمعه میزاره فقط
خدا ریشه هر چی زن فاسد مثل لاله هست رو برداره از رو زمین
دوستان به توی واقعیت این رمان به چشم دیدم😔
همسایه مامانم اینا بچه دار نمیشد خودش برای شوهرش زن گرفته شوهرشم زن دومش آورده طبقه بالای زنش میشینه💔💔زن دوم یه پسر اورده که سه سالش شده الان باز حاملس درسته خیلی خیلی باهم خوبن زن اول عین یه مادر اون زن و بچش رو تروخشک میکنه ولی من به چشمم دیدم که زن اولش تو این چند سال چجوری مرده و زنده شده😭😭
وقتی این رمان میخونم انگار حرفای دل اون خانوم گوش میدم جیگرم آتیش میگیره😭💔
من دیگه واقعا نمیخونم چون مریض میشم فکرم همش درگیرشه قلبم دردمیگیره گریه میکنم اصن یجوری میشم میترسم روم اثر بذاره خدا به هیچکس نشون نده واقعا تحمل میخواد حورا هم واقگعا خودشو زده ب خریت
زن بودن هنراست ومادربودن نهایت هنرمندی ومحبت خدا برمادران واما آیا اگر این توان در زنی نبود دست خودش است ؟باید توهین بشنود!بایدتحقیرش کنند آیا؟این چه قانونی است غیرقابل باوروپذیرش خب حتما”صلاح وحکمت خدا بوده ودرثانی همه مردان که همانندقباد داستان نیستند نمونه اش دوست خودم هرگز صاحب فرزندنشدن ولی چه عاشقانه کنار هم با همسرش زندگی میکنند هنوز وتمام حرفشون اینه ما ازاول هموداشتیم الان هم همینطوره واین مهمترین شرط زیستن وزندگی مشترک هست بنظرم نه پست بودن وهمه چیزرا در بچه داشتن خلاصه کردن واگر کسی همانند حورای رمان نتوانست صاحب فرزندی بشود اورا محکوم بدانندوآزاربدهندعده ای جماعت کج فهم نادان که اگر ذره ای عقل وشعورداشتندانقدر افکارشان پلیدنبود
بیچاره حورا💔😔
الهی بمیرم براش
خدایااا چرا بعضی هارو نمیبینی؟چرا یکیو انقدرررر نگاه میکنی که لپاش از خوشی سرخ میشه یکیو انقدر بدبخت میکنی که دستاش از کار سرخ میشه
این رمان زندگی کلیییی زن و میگه و روایت میکنه کلی زن مثل حورا هست
اینکه آخرش دوباره میخاد به قباد برگرده خیلی مزخرفه
دلم براش میسوزه دلم میخاد بغلش کنم بگم تموم میشه امید واهی بدم بهش
(زیادی رمانو جدی گرفتم 😂)
قباد خر حالم ازش بهم میخوره انشالله که لاله تو رو خر گیر آورده بچه هم از یه حرومزاده دیگست حورای بدبخت زودتر خودتو از این کثافتخونه نجات بده به خدا مطمئن باش بیرون از این زندگی یه زندگی بهتری خواهی داشت حداقلش اینقدر شاهد خورد شدن شخصیتت نیستی.. این رمان اعصابمو به هم میریزه تو رو خدا یه ذره به نفع حورای بدبخت بنویس.
تف این بود عشقت قباد این ک قربان سدقه لاله شی این بود عشقی ک دم میزدی اشغال عوضی
بمیری قباد آشغال و هوسباز😭
ایندفعه که دیگ جلو حورا اینکارارو نکردن پس واقعا قباد لاله رو دوستش داره.
دلم برا حورا سوخت
به نظر منم قباد لاله رو دوست نداره
این مکالمه هم خطاب به بچه بوده .مردی که سالها حسرت بچه داشته این قربونش صدقه برای بچه عادی هست.
تروووو خدااا به نویسنده بگو حورا از قباد آشغال جدا بشه ترووووخدااااااا😭😭😭💔
آخ تو چقد عوضی قباد هوسباز نکبت..بخدا هر وقت دارم رمانو میخونم قشنگ خودمو جای حورا حس میکنم؛قلبم درد میگیره خورد میشم گریه میکنم باهاش..خدا همه این کثافتایی ک امثال قباد و خانوادش هستن از جمله لاله تو زندگی هیچکس نندازه و به روزش نیاره.بد دردیه دقیقا حس یه مرده عمودی رو داری و دلت هیچی جز مردنو نمیخواد اون لحظه
آشغال عوضی
به جرات میتونم بگم وقتی این رمان میخونم ضربان قلبم کند میشه قلبم سنگین میشه از این همه درد💔💔
واقعا زن بودن بعضی جاها خیلی سخته
چقدر بدبخته این حورا بیچاره حورا که گیر این قوم الظالمون افتاده قباد عوضی از اولش معلوم بود چه گهیه که با وجود داشتن زن اجازه میداد دخترخالش واسش ناز و غمزه بیاد و آویزونش بشه من اگه جای حورا بودم کل خانواده قبادو بجز کیمیا میکشتم بعدم خودمو