رمان حورا پارت 78 - رمان دونی

 

 

 

 

دهان برای حرف زدن گشودم که صدای کیمیا قبل از من جواب داد:

 

_ نه داداش…

 

نفسی از ته گلویم برخاست، کیمیا آراسته و زیبا به سمتم قدم برداشت و کنارم نشست:

 

_ درواقع من دیر فهمیدم حورا چقدر میتونه خوب باشه…

 

نگاهش را به قباد داد که بی تفاوت خیره‌یمان بود:

 

_ ببخشید داداش، بابت روزایی که حورا رو اذیت میکردم و با حرفام میرنجوندمش، میدونم که تو هم ناراحت میشدی، معذرت میخوام!

 

کاش نمیگفت، کاش نمیگفت که نگاه بی تفاوت قباد به پوزخند تبدیل نشود، موبایلش را برداشت و از جا برخاست:

 

_ مهم نیست، کم کم مهمونا میرسن…برو ببین مامان کمک میخواد یا نه!

 

به سمت در رفت و کیمیا هم با کمی تاخیر به اشپزخانه رفت. آهی کشیدم، گویا این روزها تمامی نداشت! همانگونه در فکر و خیال بودم که ای کاش در اتاقم مانده و میخوابیدم، اما صدای زنگ در افکارم را دور کرد.

 

به گمانم قباد در را گشود که صدای یالله گفتن و احوال پرسی به گوشم رسید. مادرجان و کیمیا سریع بیرون امده به سمت در رفتند، من هم کنارشان کنی عقبتر ایستادم.

 

مادر وحید و پدرش، ابتدا داخل شدند، سلام و احوالپرسی گرمی برقرار بود و هردویشان با قباد صمیمی، من هم به سلامی ارام و خوش اومدگویی اکتفا کردم.

 

 

 

وحید که داخل شد، با قباد و مادرش سلام احوال پرسی کرد و به کیمیا که رسید، دسته گل و شیرینی را به دستش داد، بی اراده لبخندی زدم، کنار هم بی نظیر بودند.

 

خجالت و اضطراب کیمیا را میتوانستم ببینم، با دستان لرزان گل و شیرینی را گرفت و خوش‌امد گفت، وحید لبخندی زد و از کنارش گذشت تا به دنبال پدر مادرش به داخل برود اما دیدن من ایستاد.

 

لبخندی زد و سلام کرد، جوابش را دادم و خوش امد گفتم، اما نرفت…همچنان خیره‌ام بود، اخم‌هایم از غیرعادی بودنش که در هم رفت به حرف امد:

 

_ حورا خانم، نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم…شاید اگه شما نبودین هیچوقت امشب بوجود نمیومد!

 

جلوی چشمان مادرجان و قباد گفت و ان لحظه وحشت و ترس سراسر وجودم را گرفت، اب دهانم را به زور قورت دادم:

 

_ من، من کاری نکردم…فقط یه راهنمایی کوچیک بود، همین‌…

 

لبخندی زد و بی حرف دیگری داخل رفت، مادرجان با غر زیرلبی‌ای هم داخل شد که مهمان‌ها تنها نمانند، و کیمیا هم به اشپزخانه رفت.

 

خواستم من هم دنبال مادرجان داخل بروم که دستم کشیده شد. متعجب و ترسیده به قباد خیره شدم، با اخم‌های غلیظ و چشمان سرخ زیرلبی غرید:

 

_ وحید کجا باید تو رو دیده باشه که راهنماییش کنی؟

 

بازویم به درد امده بود و اشک به چشمانم نیش زد، انقدر بی اعتماد شده بود به من؟ سعی کردم بازویم را ازاد کنم:

 

_ آیی…ولم کن، ندیدم…اون نه، کیمیا…من کیمیا رو راهنمایی کردم…چیکار به وحید دارم…اخ ول کن دستم…

 

نمیدانم حرفم بود یا لحن صدایم که داشت بالا میرفت، اما دستم را رها کرد و نفس تندی کشید:

 

_ وای به حالت دست از پا خطا کنی حورا…

 

 

 

 

 

 

خشمگین هلش دادم و نیم نگاهی به داخل انداختم، نمیخواستم کسی ما را حین مجادله ببیند:

 

_ من حواسم به خودم و رفتارام هست قباد…شاید بهتره تو یکم چشماتو باز کنی و اطرافتو ببینی!

 

منتظر جواب نماندم و با داخل برگشتم، کنار ستون، روی تک نفره‌ی خالی نشستم، حوصله همصحبت یا حتی متلک‌های مادرجون را نداشتم!

 

قباد هم به داخل برگشت، از هر دری سخن میگفتند و همه جوره منتظر بودم که سریعتر اصل موضوع را باز کنند، کیمیا همچنان در اشپزخانه بود و به گمانم تنهایی به او سخت میگذشت.

 

همین بهانه‌ای شد که به ارامی بلند شوم و به اشپزخانه بروم، کیمیا را که روی صندلی با رنگ و روی پریده دیدم متعجب به سمتش رفتم:

 

_ عه چیشده کیمیا؟ چته تو؟

 

با نگرانی خیره‌ام شد، دستم را با دستان یخ و لرزانش گرفته مقابل خودش کشیدم. نگاهش مدام بین در، و چشمان من میگشت، به ارامی طوری که من هم به زور شنیدم لب زد:

 

_ اگه خونواده‌ش، بفهمن؟ اگه شب اول دستمال بخوان…یا، یا بخوان معاینه بشم؟

 

نفسم را به راحتی از اینکه مشکل بزرگی نیست بیرون دادم، مقابلش روی زانوهایم نشستم و دستانش را گرفتم:

 

_ کیمیا…تو قراره برا وحید زندگی کنی، قراره اون تو رو انتخاب کنه که با دونستن همه‌ی شرایطت پذیرفته و قبولت داره، ترسی نیست…نگران چیزی نباش!

 

قطره اشکی از کنار چشمانش گذشت:

 

_ حورا هرچی نگاه میکنم، هرچی ازین حرفا میزنی و با زندگی خودت مقایسه‌ش میکنم، همه‌ش تضاد داره…میگی قراره با وحید زندگی کنم و انتخاب اون مهمه اما خودت…خودت مجبور شدی با ما زندگی کنی!

 

لبخند کجی زدم:

_ مجبور نشدم، انتخاب کردم…عاقبتش هم دیدم…ولی ناراضی نیستم، من هرجا بودم حرفای خاله‌ت به گوش من و قباد میرسید، تازه اگه دور بودیم…خدا میدونه هربار قبادو به یه بهونه نمیکشیدن اینجا که با لاله نزدیکشون کنن یا نه و منم از همه جا بی خبر… حداقل اینجا بودم، دیدم و پذیرفتمش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به تو چه😐
به تو چه😐
1 سال قبل

امشب پارت داریمممممممممم هورااااااااا حورا🤣😍😍😍

atosa
atosa
1 سال قبل

یه سوال ، ملورین دیگه پارت گذاری نمیشه ؟

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

این دوتا زن شوهر احمق خر الاغ وحشی تشریف دارن حورا ک خیلی احمقه قباد ک خیلی اشغال و خرر ه
نویسنده جون لطفا از زبون قباد هم بنویسن ببینم چ نظری در مورد خورا داره هنوز عاشقشه یا ن

یکی😚
یکی😚
1 سال قبل

یک سوال واقعا این رمان راسته یعنی حورا واقعی وجود داره😳😳

باب اسفنجی
باب اسفنجی
1 سال قبل
پاسخ به  یکی😚

بله تو ایران همچین چیزایی زیاده

Yas
Yas
1 سال قبل

ای کاش از زبون قباد هم چیزی نوشته میشد شاید اینقدر قضاوت نمیشد .

به تو چه😐
به تو چه😐
1 سال قبل

ووویییی هر خط یه بار میخونم 🤣🤣🤣

به تو چه😐
به تو چه😐
1 سال قبل

خیلی قشنگه و عالیه قلمت ❤️👏👏👏👏

atosa
atosa
1 سال قبل

وحید این حرف رو به حورا زد که مادر قباد حالیش بشه به خاطر حورا بوده که دخترش می خواد خوشبخت بشه 🌚🤌🏿

لیلی
لیلی
1 سال قبل

آخ حورا آخ دختر چقدر برای این بی کس و کار بودنت ناراحت و غمگینم و هزاران هزاران تف صاف تو صورت قباد که با چهارتا ناز و غمزه و مثلا “دلبری” لاله خانم حورا متین و معصوم رو بهش ترجیح نده، البته من در واقعیت متوجه شدم که یک دختر هرچه بیشتر اخلاق‌های باز و سروصدا و تجربه داشته باشه بیشتر مورد توجه واقع میشه تا دخترهای ساکت و آرومی که بی‌تجربه ان

باز
باز
1 سال قبل
پاسخ به  لیلی

این وی ای پی ام کجاست میشه لطفا بگی🙏

به تو چه😐
به تو چه😐
1 سال قبل
پاسخ به  لیلی

یعنی از این خیلی جلو تره

،،،
،،،
1 سال قبل
پاسخ به  لیلی

قربون دستت گاهی بیاازاین خبرابده بهمون

صدیقه
صدیقه
1 سال قبل

خدایی چقدر میخوای قسمت های کوتاه یکم کمتر لفطش بده و بزار ببینیم یکم هیجان داشته باشه خستمون کردی .همش بگیم حالمون از قباد به هم میخوره و هی ادامه داستان که میخوای الکی کشش بدی

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x