راوی
با دیدن ماشینش، نگاهی دیگر به حلقهی انگشتش انداخت و سپس با ذوق و شعفی که در چهرهاش هویدا بود، به سمتش رفت. در قبل ازینکه برای باز کردنش دست ببرد، باز شد و چقدر حس خوبی بود، نه؟
اینکه کسی در را برایت بگشاید و منتظر آمدنت باشد! سریع نشست و لبخندی به وحید زد:
_ سلام، ببخشید دیر کردم!
وحید با لبخند خیرهی لبهای سرخ کیمیا شد و لب زد:
_ سلام خانوم، فدای سرت، این لبای سرخت کمرنگ بود نمیشد بانو؟ اذیت نمیشی؟
کیمیا نخودی خندید و با خجالت نگاه به جلو داد:
_ خیلی هم بهم میاد، اذیت هم نمیشم!
وحید، مصلحتی ابرو در هم کشید و چانهاش را گرفت، صورتش را به سمت خود برگرداند و خیره به لبهایش، لب زد:
_ اره، قبول دارم…خیلی بهت میاد، اذیت هم نمیشی…ولی من اذیت میشما!
چشمان کیمیا، حالا علاوه بر هیجان و ذوق، خجالت هم در پی داشت، گونههایش گل انداخت اما کم نیاورد و پرسید:
_ چرا؟ چرا باید اذیت شی؟
گوشهی لب وحید بالا رفت و همانطور که خیرهی لبهایش بود، لب زد:
_ اینکه کل روز این شکلی باشی و من نتونم طعمشو بچشم اذیتم میکنه…قراره مردم اینو ببینن و من دلم سنگین شه که چرا مزهشو نمیدونم؟
خجالت تنها حسی بود که داشت، نگاهش را از چشمان مرد گرفت که بیشتر از این، شرم و حیایش کار دستش ندهد! وحید که از این خجالتش سر دوق امده بود، با شیطنت بیشتری گفت:
_ حالا خانوم، شما دلت رضا میده من همش اذیت شم؟
کیمیا از لحن کودکانهی وحید خندهای کرد، همینکه لبهایش کشیده شد و گونههایش برجسته، وحید عنان از کف داد و با قاب کردن صورتش لب روی لبهایش کوبید.
کیمیا خشک شده، مات و مبهوت ایستاده بود.
وحید هم با لذت فقط لبهایش را روی لبهایش قرار داده بود و نمیبوسید، انگار میخواست کیمیا هم رضایتش را نشان دهد!
کیمیا که تعللش را دید، هیجان و اضطراب در تنش پیچید، قلبش با سرعت میکوبید و نمیدانست چه کند، اما دل به دریا زد…
دست بالا اورد و روی ته ریش وحید که کشید، نفس در سینهی مرد حبس شد، کمی لبهایش را فاصله داد و لب زد:
_ همیشه برام بمون کیمیا…نمیذارم ذرهای غم به دلت بیاد!
شیرینترین اعتراف زندگیاش را شنیده بود، چشم بست و با لذت بوسید، شاید حتی زیباترین بوسهی عمرش بود…
لیهایش را به کام میکشید، و با تمام غیرت مردانهاش سعی داشت، رژلب سرخش را کمرنگتر کند، حس خوبی داشت، ازینکه ان لبهای سرخ را فقط خودش میدید و میچشید!
با کمبود نفس، هردو عقب کشیدند، پیشانی به پیشانی کیمیا چسباند و با چشمان بسته گفت:
_ خانوم خیلی خاطرتو میخوایما…
کیمیا ریز خندید، خجالتش برای مرد زیادی شیرین بود، انگار که اولین مردی باشد که او را میبوسد، با اینکه از گذشتهاش باخبر بود، اما همین خجالت نشان از وجود پاک و بی نقص کیمیا میداد.
اینکه گذشتهاش یک اشتباه از روی نادانی بوده، و او که زندگی قباد، رفیق و برادرش را دیده بود، میدانست که اشتباه جزوی از زندگی انسان است. بدون اشتباه، آدمیزاد نمیتواند هیچ تجربهای کسب کند!
مسلما قبول داشت که قباد، زیاد از حد پیش رفت، با قبول صیغه کردن لاله، حورای دسته گل را از دست میداد، بارها به او گوش زد کرد.
گفته بود:«قباد نکن داداشم، زن داداش چی کم داره مگه؟ مگه همه چی بچهس؟ اون الان عصبیه، باز بقیه یه حرفی زدن خانومتو ترسوندن، تو میخوای بهش ثابت کنی که نمیخوایش؟»
وقتی قباد هم در جواب، خشمگین گفته بود چندسال حورا را با تمام خوبی و بدیهایش قبول داشته و حالا خودش همه چبز را خراب کرده.
حورا
اینبار من را همراهشان بردند، میخواست برای نامزدیاش لباس بخرم! هرچه اصرار کردم که نمیخواهم مزاحم شوم، اما با گفتن اینکه اگر نرم ناراحت میشوند، ناچارا راضی به همراهیشان شدم.
وحید ما را رساند و خودش هم با گفتن اینکه میرود که همراه دوستش کت و شلوارش را انتخاب کند، تنهایمان گذاشت.
کیمیا چنان شوق و ذوق داشت، که م و غصه از یادم میبرد و فقط به ذوق و حرفهای رویاییاش میخندیدم! در پاساژها قدم میزدیم و سعی داشتیم چیزی انتخاب کنیم، اما هیچ چیز دلم را نمیگرفت!
_ فکر کن بعدش، برای ماه عسل بریم یکی از این ویلاهای شمال که تو دل جنگله، بعد به دریا راه داره، وای خیلی خوب میشه…
همانطور داشت از عروسیاش و آرزوهایش میگفت و من نگاهم روی لباسی پشت ویترین ماند، پوشیده بود و زیبا، استینهای بلندی داشت، جنسش از ابریشم بود و تا کمر تنگ، از کمر تا روی پا کلوش میشد و قسمتی از دامنش پارچهی طرحدار با نقش و نگار ریز و رنگی داشت، که پس زمینهاش همرنگ ابریشم سرخ لباس بود. یقهی قایقی داشت و شانهها تقریبا بیرون میماند که میشد با موهایم بپوشانمشان!
_ حورا گوشِت با منه؟
نگاهم از ان لباس گرفته شد و به او دادم، وقتی نگاه گیجم را دید، سر به سمت همان مغازه چرخاند، چشمانش که برق زد فهمیدم همچین بی سلیقه نیستم!
_ وای چقد خوشگله! باید بپوشیش…
لبخند کمرنگی زدم:
_ قشنگه اما، حس میکنم زیادیه، نه؟ برا نامزدی…
_ نه دیگه، برای نامزدی اینو میپوشی تو خونه میگیریم، برا عروسی همون خوشگله که دفعه قبل خریدیم هست؟ اون خیلی جذابه، با یه شنل مخملی عالی میشه برا عروسی!
چشمانم از فرط تعجب گشاد شد:
_ دیگه چی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دارم از این رمان نتیجه میگیرم هر چی ببخشید جن ده تر خوشبخت تر هر چیم پاک تر …
😐💔واقعا برای نویسنده این رمان متاسفم
مرسی که واقعا به نظر همه احترام میزاری و فقط در مورد کیمیا و وحید حرف میزنی بعد چهار روز اسکولمون کردی دیگه داری الکی کشش میدید
کیمیا نبود که از پاکی خودش حرف میزد وحید بود بحث بحث عشقه اگه عاشقش نبود پاک نمیدیدش
به نظرتون اگه وحید قباد بود کیمیا حورا
قبادم اینجوری حرف میزد ؟نه چون عاشق نیست
قباد اگه بود چون قبلا دختره فلان کارو کرده بود ولش میکرد
کوره شیتمان بکن دختر پاکدامن……نویسنده بی زحمت دامن پاک کیمیا رو از داستان جمع کن خیلی زیر دست و پاس
آخی کیمیا چه دختر پاکی بود
خیلی😂😂😂
این کیمیا یه جور از پاکی خودش حرف میزنه آدم حیرون میشه پس پاک کیه. الان چند هفته هست همش بحث کیمیاست هیچی داستان پیش نمیره.
ممنون خیلی رمان فقط به نظر من اینکه اسمش حواراست زیادی چون سرنوشت کیمیا بیشتر داره رنگ میگیره