_ مرسی عشقممم، تو هم انشالله به هرچی میخوای برسی…
با این حرفش آهی از ته دل کشیدم، میدانم که برای منظور بدی نگفته بود، بلکه از خوبیاش چنین حرفی زد، کیمیا که دید چهرهام در هم رفت، گونهام را بوسهی آرامی زد که رژلبش مهرم نکند!
_ غصه نداریماااا، شال و مانتوتو بپوش، الان اقایون هم رسیدن انگار…
موبایلش را برداشت و همان لحظه لاله از اتاقی که لباسهایمان را میپوشیدیم بیرون امد، دیدن ان لباسها در تنش ککی دور از انتظار بود! توقع داشتم حداقل بعد از زندگیاش با قباد کمی روی پوششاش کار کند، اما گویا کار خودش را میکرد!
مشغول جا انداختن گوشوارهاش بود و با همان کفشهای پاشنه بلندش به سمت آینه به راه افتاد، حتی به اینکه باردار است و ممکن است با این کفشها کمرش درد بگیرد توجه نمیکرد، این چجور مادری میشد؟
لباسش، کوتاه بود و تنگ، طوری که تمام برجستگیهای بدنش را نمایان میکرد، کمرش را با چند بند نازک بسته بود و به نحوی میشد کفت برهنهاست! پاهایش لخت و عور با موهایی که دم اسبی بالا بسته بود و گردن و شانه و بازوهای لختش را بیشتر نشان میداد.
مگر نمیدانست قباد روی پوشش کمی سختگیرتر از مردان دیگر است؟ انگاری حتی برایش مهم نبود که باردار است، لباس پوشیدنش، کفش پوشیدن و حتی آرایش کردنش!
گوشواره سنگینی به گوشش انداخت سپس به سمت ما برگشت در همان حال که با نگاه دنبال کیمیا میگشت با لبخندی نمادین و رو به من گفت:
_ حوراجون، حس نمیکنی لباست زیادی بلنده؟ یه وقت نره زیر پات بیفتی!
لبخندی زدم و با آرامش گفتم:
_ لاله جان نگران نباش من که باردار نیستم بیوفتم بلایی سرم بیاد!
با نگاهم کیمیای که مشغول تماس بود خیره شدم و باز هم ادامه دادم:
_ همین که اینقدر به فکر خودت و بچه ای که لباس اینقدر کوتاه پوشیدی تا جلو پات گیر نکنه کافیه!
نگاهی پر از افتخار به من انداخت سپس رو به کیمیا با صدای بلندی گفت:
_ کیمیا، کی میان دنبالمون؟
کیمیا برگشت و با دیدنش در آن وضعیت چشمانش درشت شد! به زور جلوی خودم را گرفته بودم که نخندم واقعاً وضعیتش طوری بود که اگ قباد او را میدید قطعاً سر به تنش نمی گذاشت!
کیمیا تماس اش را قطع کرد و رو به لاله گفت:
_ با وحید حرف میزدم، گفتش تا چند دیقه دیگه اینجا، لاله جان داداشم بهت گیر نده؟
لاله طوری چشمانش را درشت کرد که گویی من تا به حال قباد را ندیدهام!
_ وا عزیزم حرف میزنیا؟ قباد کی تا حالا به این چیزا گیر داده؟ اصن مگه دلش میاد به من گیر بده؟
نمایشی دست روی شکمش کشید و با لحن منزجرکننده تری ادامه داد:
_ ناسلامتی بچهش تو شکممه!
کیمیا با پوزخندی خیرهاش شده گفت:
_ حالا میبینیم به کی گیر میده! بپوشید که باید بریم!
لاله مانتوی بلندی که تا زیر زانویش بود را پوشید، ساق پایش برهنه بیرون بود، شالش را هم همانطور ازادانه روی موهایش انداخت که با مدام سر خوردنش، دور گردنش میافتاد!
سعی کردم توجه نکنم، به من ربطی نداشت، چه قباد گیر میداد چه نمیداد! همینکه خودم به اندازهی کافی به بدن و زیباییهایم احترام میگذارم برایم کافیست، دیگران به من مربوط نمیشوند اما…اینکه بگویم قباد به او گیر دهد خوشحال نمیشم، دروغ است!
کاش کمی او هم اذیت شود، البته فکر نکنم…قباد حالا فرزندش را در بطن این زن دارد، فرزندی که سالها با من تلاش کرد داشته باشدش اما نشد، قطعا لاله برایش زیادی عزیز است!
با تک زنگی که به موبایل کیمیا خورد، بیرون رفتیم، وحید جلوی در ایستاده و منتظر ما بود، با دیدن کیمیا چشمانس چنان برق زد که غبطه خوردم، کاش برمیگشتم به ان روزهای ازدواجمان…کاش از او میخواستم خانهای جدا داشته باشیم، تا شاید دیگران دخالت نکنند هرچند که…
یکی از دلایل بودنمان کنار مادرجان و کیمیا، تنهایی دو زن در خانه بود! که همان شد عذاب زندگی من!
_ چه خوشگل شدی خانوم…
صدای وحید بغض را به گلویم میکشاند، لاله از کنارم رد میشود و من مسیرش را با نگاهم دنبال میکنم…
دیدن اغوش باز و لبخند عمیق قباد، چیزیست که چشمانم را تار میکند، سعی میکنم با نفس عمیق حلش کنم اما نمیشد، هرلحظه بغض بزرگتر شده و امکان هجومش بیشتر…
_ حورا خانم…
نگاهم را از قباد و لاله که مشغول دلدادگی به هم بودند گرفته با لبخند به وحید دادم، نگاهش غمگین بود، حال من چقدر ترحم برانگیز شده!
_ بیاید ما میرسونیمتون!
دیگر چه؟ همینم مانده انگ زن داداش مزاحم را یدک بکشم! کم حرف پشت سرم نمیشنوم که من را مزاحم زندگی کیمیا هم بخوانند! به ارامی گفتم:
_ ممنون، اما اژانس خبر میکنم…
چشمان جفتشان درشت شده نگاهی به همدیگر میاندازند، وحید سریع اخم کرده جدی میگوید:
_ حوراخانم، جای خواهر منید…از کی تا حالا بی غیرت شدم که خواهرمو تنهایی سوار ماشین کنم وقتی خودم هستم؟
این مرد زیادی خوب بود، برای کیمیا خوشحالم:
_ ممنون اقا وحید، به اندازه کافی بهتون زحمت دادم، شما عروس دوماد بهتره با هم باشید، تنهایی بیشتر بهتون خوش میگذره!
سپس چشمکی به کیمیا زدم، لبخند روی لبهایشان نشست اما نگاهها هنوز نگران بودند!
_ حوراجون، عزیزم نمیخوای بیای سوار شی؟ ول کن اون دوتا عاشقو…
لاله از من میخواست که با انها همراه شوم؟ واقعا؟ که عقب بنشینم و دل و قلوه دادنهایشان را ببینم؟ اصلا مگر میتوانستم تحمل کنم؟
نگاهم بی اراده به سمتشان چرخید، قباد با خشکی تمام خیرهام بود، اما نگاهش که روی لباسها و صورتم چرخید را دیدم، لاله سر به شانهای تکیه زده بود و دست دور بازویش انداخته بود، اب دهانم را قورت دادم و موبایلم را نشان دادم:
_ ممنون، شما برید…من با اژانس میام!
اخمهای قباد به یکباره در هم کشیده شد، با جدیت و صدایی نسبتا بلند گفت:
_ سوار شو…مسخره بازی درنیار!
_ داداااش، حوراخانم با ما میاد…
تیز به وحید که این را گفت خیره شده غرید:
_ دیگه چی؟ انقدر منو بی غیرت دیدی وحید؟
پوزخندی وحید از چشمش دور نماند، که قدمی به سمتش برداشت، نگران شدم…ابدا نمیخواستم بخاطر من دعوایی میان این دو رفیق صورت بگیرد:
_ باشه، قباد…میام!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی من هنوز امید دارم بچه از قباد نباشه و قباد نقشه داشته باشده
من مطمئنم از قباد نیست
ترو خدا این حورا یذره خوش باشه
دلم گرفت براش😭
بچه ها حالا میگین نویسنده داره زنا رو خار میکنه و این چیزا نویسنده داره واقعیت ها رو میگه تا حالا رمانی در این باره ندیدم بیشتر رمانا همه متجاوز و نمیدونم دختر خوشگل و پسر پولداری که شرکت داره بود و واقعیت ها رو بیان نمیکردم
تازه تو یک سایت بودم (حالا اسمش نمیگم و یک سایت دخترونه و زنونه بود ) یک نفر داشت تعریف میکرد که دوتا پسر داره یکیش چهار یکیش هشت ساله بودن و بعد یک مدت با شوهرش درگیری و اینا داشتن دختر خاله خانمه با شوهر میرزه رو هم و باهاش ازدواج میکنه و الان یک سال از ازدواجشون میگذره و اون خانمم نتونست طلاق بگیرون شوهرش بچه هاش بهش نمیداده و البته شوهره زیاد به بچه هاش محبت نمیکنه انچنان خانمه حتی بهش گفت طلاقم بده گفت من دوست دارم و اگه میخوای طلاق بگیری بچه ها رو با خودت نمیبری
و الان اون دختر خاله خانمه و شوهرش با خوشی زندگی میکنن یک ساله و خانمه هم طلاق نگرفت 💔🥺
میخواستم بگم همه ی این رمان داره واقعیت وضعیت زنان رو نشون میده و ما از خیلیاش بی خبر هستیم و به نظر من این رمان بهترین رمان هستش 🙂🙂🙂
کجا بودی به تو چه؟ دلمون برات تنگ شده
این چند روز منتظر نتایج ازمونم بودم🤣🤣🤣🤣
منم دلم برات تنگ شده ننه جون ❤️🙃😍
اینو ادمین فاطمه میذاره نویسنده اینجا فعالیت نمیکنه
من هیچ علاقه ای به خوندن بدبختیهای حورا و بی لیاقتی قباد ندارم میخونم ک موفقیت حورا رو ببینم و پشیمونی بی برگشت قباد…
نویسنده ناموسا اگه فحش نمیدم دارم به شخصیت خودم احترام میزارم یا پارتا رو بیشتر کن یا طولانی تر…….و گرنه همین چس مثقال شخصیتمو برات میزارم زیر پا😂😂😂😂😂😂😂😂
خب من یه چند وقتیه کامنت نمیذاشتم فقط میومدم موقع هایی ک پارتو میذاشت میخوندمو میرفتم چون دیدم ارزش نداره کامنت بذاری هردفعه..ولی واقعا دیگه نتونستمم فک نمیکردم ک گیر یه رمان دیگه بیوفتیم ک مث دلارای باشه و هردفعه سرش حرصی شیم و اعصابمونو خورد کنه حالا دلارای از یه نظر.این از یه نظر.
ولی خب هی ب خودم میگم این لحظه هام تموم میشه دیگه میگذره دیگه اما هرچی میشینم میبینم نمیگذره و همچنان این اعصاب خوردیا و اُمل بازیای حورای احمق ما ادامه داره و تموم شدنی نیستتت.نویسنده جان من فقط میخوام بدونم تا کی تا کییی میخوای همینطوری کش بدی این بازی کثیفو!؟؟؟خودت الان جای ما بودی ناموسا روانی شده بودی از این نوع رمان نوشتن و محتوا داستان!
ولی حیف و صدحیف ک نمیتونم از این ب اصطلاح رمان بگذرم و فقط کنجکاو تهشم و اون لحظه حساسی ک همه چی رو بشه و این حورای بدبخت ماهم یذره از این بدبختی دراد..فقط نمیدونم چرا الان دستمو شکوندم انقده نوشتم وقتی میدونم هیچکس پاسخگو نیست.!حالا این که نویسنده میخونه و به یه ورشم نیس یا اصن نمیبینه و تو باغ نیس الله اعلم.!
این نویسنده به خودش احترام نمی زاره واسه چی باید به طرفدارای رمانش بزاره،ولی خواهر من از من به تو نصیحت اگر می خوای تو هر زمینه ای بدرخشی نیاز به مردم دار بودن داری،این که یه شبه معروف شدم،معجزه بود همش دروغ محضه ،آنچه بر خود می پسندی بر دیگران بپسند.
من بزار گول او ۳۵ هزارتون دلارای خودم که کذب محض بود پس منتظر نباش مردم واسه تو هم خر بشن پول بریزن.عزتت رو حفظ کن اگر نویسنده ای با پریستیژ نویسنده باش اینجا دلال های سر ناصر خسرو رمانت رو نمی خرن
یعنی یه بچه انقد ارزش داره که برینی به زندگی خودت؟؟
حالا موقعی که بچه به دنیا اومد چص ناله میکنن که گریه میکنه مریض شد فلان شد… اه اه چندشااا
دق مرگ شدیم رفت بخدا
یه کم طولانی پارت بده میترسم بمیرم نتونم بخونم آخر داستان
دورازجون عزیزم خدا عمر باعزت بده
به تو چه که لباسش کوتاه و تنگه عی بابا
عقب مونده ی فرهنگی چیزی هستی؟
آره دیگه اگه نبود که واسه خودش هوو نمیاورد
واقعا تفکر حورا مثل یه پیرزن هفتاد ساله هست😐
واااا با این اخلاق گندت منتظری جین بیاد بگیرتت؟از جونگکوک خلاص شه بیاد تو دام تو،بیچاره هرجا بره باید اذیت شه
بلد نیستید ننویسید مگه مجبورتون کردن
با این کارتون به شعور خواننده ها توهین میکنید
بعد این همه انتظار یک پارت بی محتوای دیگه…
بابا بسه دیگ هی قباد خشک نگا کرد ب جهنم چقدر احمقی آخه آدم هر چقدرم بدبخت باشه این حقارت رو قبول نمیکنه برو طلاقتو بگیر الآنم ک با کیمیا رابطت اوکیه ازش کمک بخواه پول بده بهت برو ی خونه اجاره کن یا بخر وحیدم کمکت میکنه بعد بزار قباد بمونه و لاله گور ب گوری ک معلوم نیست از کدوم نره خری بچه رو پس انداخته
اولین پارت مال دی ماه هست😃😀
و این یعنی ۸ ماهه ول معطلیم😐🥲
کاش پارت طولانی تر یا هر روز بزارین،خیلی طولانی شده
افسرده شدم اه رمان مضخرف قباد اشغال ک****بیشـور کسافت اه
قباد بی لیاقت من فکر می کنم لاله اصلا باردار نیست یا اگر هم هست مال کسی دیگه است
آره حورا مشکل نداره قباد بچه دار نمیشه معلومه که بچه از قباد نیست