اما خیلی طول نکشید تا آرامش خیالم مثل دریایی طوفانی، دوباره آشوب شود و خود را به در و دیوار وجودم بکوبد.
لیلا پیش دستی میوه اش را برداشت و نزدیک قباد رفت:
-قباد چی میخوری برات پوست بکنم؟
قباد نگاه به زیر انداخت:
-ممنون، از صبح چیزی نیست که مامان به خوردم نداده باشه.
لیلا قری به گردن داد و همین باعث شد تا شال نازکش از سرش بیوفتد:
-حالا بازم بخوری چیزی نمیشه که، اتفاقا خیلی هم برات خوبه! زودتر خوب میشی.
خاله و مادرش هم حرف لیلا را تایید کردند:
-آره قربونت بخور برات خوبه، چیزی نمیشه نگران نباش.
دلخوری رفته رفته در وجودم پر رنگ تر میشد،
با گلویی گرفته نگاه به ساعت کردم و با دیدن آن، برای آماده کردن میز شام جمع شان را ترک کردم.
در کابینت را باز کردم و کمی روی زمین نشستم تا بشقاب ها را راحت تر بلند کنم.
همزمان با بلند شدنم مادر قباد هم با پیش دستی و ظرف های میوه مهمان های قبلی داخل آمد و نگاه چپی از گوشه چشم انداخت.
همانطور که شیر آب را برای شستن ظرف ها باز کرده بود برای خودش زیر لب غرولند میکرد
_♡__
همانطور که شیر آب را برای شستن ظرف ها باز کرده بود برای خودش زیر لب غرولند میکرد:
-باز یکشب برا من مهمون اومد، شاهزاده خانم اخماشونو کشیدن تو هم، نشد یبار رفتار درست ازش ببینم، حیف پول پسر من که باید خرج طلا و چرت و پرت و کوفت و زهر مار بشه که خانم یوقت غم رو دلش نمونه غمباد بگیره، اصلاً حیف پسره من که باید گیر چنین دختری بیوفته، هیچ نمیفهمم از چی این خوشش اومده! آه!
آه کشیدنش چنان سوز و گداز داشت که یک آن حس کردم قباد هر روز با سیخ داغ کتک میخورد و شب ها گرسنه می خوابد!
بغض گلویم را چنگ زد و چانه ام سنگین شد.
تقصیر او نبود که با صدای آرامی برای خودش وز وز میکرد و حرف هایش را مستقیم به خودم نمیگفت:
تقصیر خودم بود که بی صدا، برای برداشتن قاشق و چنگال از پشت سر به او نزدیک شده بودم.
چشمانم سوز زد و ناخواسته عقب کشیدم.
قاشق چنگال دیگری را از جعبه انتهای کابینت بیرون کشیدم و بی ان کسی متوجه چشمان ابری ام بشود به حال خود اشک ریختم.
مادر قباد از آشپزخانه بیرون رفت و من حالا که ازدواج کرده ام می فهمم یعنی چه.
حالا میفهمم وقتی میگویند در ازدواج رضایت خانواده هر دو نفر واجب است یعنی چه.
یعنی اگر یکی از طرفین راضی نباشند از نظرشان تو شمر بن ذالجوشن هستی و هیچ کدام از خوبی هایت به چشم هیچ کس نخواهد آمد.
و اکنون دقیقا همینطور بود!
من اگر بهترین و بی نقص ترین زنِ جهان هم که می بودم باز هم از نظرِ این زن، ثریا لنگه نداشت!
و واقعا هم نداشت!
در زیر آب زدن و عشوه امدن برایِ مردی متاهل!
اشکی که زیر چانه ام را قلقلک میداد را با پشت دست پس زدم.
نمیدانم چرا، اما دلم گرم بود به بودن قباد و مهر و محبت همیشگی اش.
با آماده شدن تقریبی میز در درگاه آشپزخانه رفتم تا برای شام دعوتشان کنم که با دیدن صحنه روبه رویم مات برده خشکم زد.
لیلا چسبیده به قباد بشقاب میوه اش را تا آخرین حد پر از میوه کرده بود.
تکه ای از آن پرتقال های لامصب را برای خوراندن به قباد نزدیک دهانش برده بود.
با عشوه سر روی گردن خم کرده و صدایش را عمداً نازک کرده بود:
-بخور دیگه… جون لیلا! رد کنی ناراحت میشم جون تو!
چنگی به دیوار کنارم زدم و از بی حواسی شان برای بیشتر دید زدن استفاده کردم.
بازهم لیلا پرتقال را به دهان قباد نزدیک کرد و این بار قباد بی حرف پرتقال را پذیرفت!
آری قباد من، از دستان دختر خاله اش پرتقال پوست کنده خورد و حتی متوجه حضور من نشد!
اشک خشک نشده ام دوباره از گوشه چشمم راه گرفت و گویی چیزی در من سقوط کرد
چیزی شبیه به قلبم، احساسم یا شاید اعتمادم؛ نسبت به قبادی که همین چند روز پیش قسم خورده بودم که هرطور باشد من بازهم عاشقش خواهم بود.
قدم های رفته را برگشتم و به همان دیوار کنار آشپزخانه تکیه دادم.
دیگر نه کنترل اشک هایم دست خودم بود و نه افکار منفی که نسبت به رابطه بین قباد و لیلا در ذهنم پرو بال میگرفت.
تنها چیزی که در این میان کمی آرامم میکرد، همان فاصله ی تنگا تنگِ بینِ ابروهایش بود و بس!
همین یعنی رضایت نداشت!
بالاجبار و لابد بخاطر چشم و ابرو امدنِ مادرش اینگونه رفتار کرده بود!
صدایم را کمی صاف کرده و به ارامی گفتم:
– شام حاضره!
سر قباد بالاخره به سمتم چرخید.
مطمئن بودم که حتی از همان فاصله هم متوجهی سرخی چشمهایم شده!
چطم ریز کرد و بازویش که در دست و پنجهی ثریا اسیر شده بود جدا کرد و لب زد:
– خوبی؟
کمی که گذشت، ابی به صورتم زدم و راه پذیرایی را در پیش گرفتم.
-شام حاضره، بفرمایید.
مادر قباد با تک و تعارف خواهرش را به آشپزخانه برد و لیلا با قدم های شمرده سمت قباد رفت:
-قباد جان بیا کمکت کنم بریم برای شام.
اوهو!
چه خوش اشتها هم بود
مگر من میمردم که او چنین فرصتی پیدا کند.
نگاهی به سر پایین افتاده قباد انداختم و با قدم های نرم جلو رفتم:
-نیاز به زحمت شما نیست لیلا جان، اذیت میشید.
و بعد با کمی خم شدن دست قباد را دور شانه ام انداختم:
-بیا قباد جان بریم شام بخوریم باید دارو هم بخوری،
قباد که گل از گلش باز ده بود، با تکیه به دسته مبل و کمی هم کمک گرفتن از من از جایش برخواست.
دم عمیقی گرفت و با صورتی که فکر میکنم از درد سرخ شده بود، رو به لیلا لب زد:
-آره حورا جان هست کمک میکنه، راضی به زحمت شما نیستیم.
دستش را به سمت آشپزخانه دراز کرد:
-شما بفرمایید، طول میکشه تا ما بیاییم.
لاله که مات مانده بود و دیگر چشمانش آن برق قبل را نداشت، با حرف قباد تکانی خورد و بی حرف به سمت اتاق کیمیا خواهر قباد رفت.
قدم اول را که برداشتیم قباد دست دور گردنم سفت کرد و سر کنار گردنم آورد:
-حورای من چرا چشماش سرخه؟ گریه کردی؟
بی آن که نرمی در رفتارم باشد بی حس لب زدم:
-نه
نفس های داغش گردنم را قلقلک میداد:
-پس چرا نگاه میگیری و سرد جواب میدی؟
-ناراحت نیستم… خستم بیشتر
-عجب!
فشار دستش را کمی دور گردنم زیاد کرد و همین باعث شد که کلافه سر به سمتش بچرخانم:
-نکن خفه شدم.
نگاه خیره ای که به چشمانم دوخت کلامم را برید.
چند ثانیه سکوت میان مان فریاد کشید و بعد فرهاد بود که آن را ساکت کرد:
-بخاطر لیلا ناراحتی؟ چون از دستش پرتقال گرفتم؟
با آمدن اسمش دوباره چانه ام لرزید و قباد با دیدنش دوباره مرا به سینه چسباند.
چند قدم جلوتر رفتیم و قباد به آرامی پچ زد:
-دختره زبون نفهمه، باور کن چندبار بهش گفتم نکن حورا ناراحت میشه، میل ندارم و! نیاز نیست… باور کن من گفتم و به روی مبارک نیاورد.
با رسیدنمان به درگاه آشپزخانه نگاه ها به سمت مان چرخید و دیگر حرفی بین مان رد و بدل نشد.
ماهم به دور سفره نشستیم و در کمال تعجب بی هیچ حرف و حدیثی شام خوردیم.
***
بعد از صرف غذا هرکس با تشکر زیر لبی یک طرف رفت، بجز کیمیا که کمی از غذایش مانده بود.
قباد قاشق چنگالش را داخل بشقاب گذاشت و دست من داد تا همراه بشقاب های دیگر جمع کنم.
مقابل ظرف شویی ایستادم و بشقاب ها را داخل سینک گذاشتم.
صدای کشیده شدن پایه های صندلی همزمان شد با صدای قباد:
-کیمیا میشه به حورا به جمع کردن و شستن ظرف ها کمک کنی؟
زیر لب حرف زدنش به گوشم رسید:
-آره دوبار!
بشقابش را کنار دستم داخل سینک گذاشت و بی اهمیت، به سمت بیرون راه کج کرد.
قباد که مطمئناً شاهد این صحنه بود، با تشر اسمش را صدا زد:
-کیمیا! حرف زدم بهت.
صدای خواهرش بلند شد و لحنش پر گلایه بود:
-چرا من وایستم؟ مگه خودش چلاقِ که باید کمکش کنم؟ نترس نمیمیره چهارتا ظرفو بشوره.
روی پاشنه که برای برداشتن باقی ظرف ها چرخیدم تازه صورت اخم آلود قباد و نگاه پر تنفر کیمیا را دیدم.
همانطور که مسیر سر میز را در پیش گرفته بودم، از پشت سر قباد گذاشتم و با دست گذاشتن روی شانه اش کنار گوشش خم شدم:
-اذیتش نکن، کاری نیست خودم انجام میدم.
و بلافاصله مغزم فریاد کشید«چشماتو باز کن بهم نشون بده که کاری نیست حورا!»
کار که زیاد بود، ولی از تحمل چشم و ابرو آمدن های کیمیا سخت تر نبود.
قباد سکوت کرد، کیمیا پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخانه بیرون زد.
صدای ناراحت و پر از کلافگیاش در چاهسارِ گوشم پیچید زمانی که گفت:
-ببخشید، اگر خودم میتونستم حتما کمکت می کردم.
کیمیای رو مخ😬
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این حورا هرچی سرش بیاد حقشع وقتی زبون باز نمیکنه گوه بخوره مشکلات الانشم به خاطر بی زبونی و بی عرضگیشه😐😐😐عصبیم کرده
آخه این چه رمان نوشتنیه
نویسنده مگه آلزایمر داری؟
یه جا اسم خواهر قباد کیاناعه بعد اینجا تو این پارت شد کیمیا
بعد چرا دختر خاله تو رمان سه تا اسم داره لیلا لاله ثریا کوفت….
با خودت چند چندی؟ 😑 😑 😑 😑
فک کنم نویسنده چهار سالش باشه
حقیقتا پارت اول رو که خوندم میکردم رمان قوی باشه ولی اصلا اینطور نیست
جالب اینجاست یه جا اسم قباد فرهاده🤣🤣🤣
اگه نمیگفتی من همچنان فکر میکردم قباد دوتا خواهر داره🥲
😂😂
دقیقا
سلام چرا دختر خاله قباد سه اسم داره یه لحظه میگه لیلا یه لحضه میگه لاله و باز میگه ثریا 🤔😐
قباد واقعن بی عرضه اس به نظرم باید حورا رو یه مدت ازدست بده تا قدرش رو بدونه