شانه بالا انداخته:
_ هیچی چی بگه؟ عصبی شد داد و قال کرد که زن منه و به چه حقی و این حرفا، مامان و لاله هم هی تو گوشش میخونن که لابد یه کرمی ریخته که خواستگار داشته…
ابروهایم با پوزخندی بالا پرید:
_ کرم داشتم که ازم خواستگاری کردن؟
سری به تاسف تکان دادم:
_ ادمی که کرم داشته باشه رو کسی برا زندگی نمیخواد، برا هوس زود گذرشون میخوان! نه اینکه برای یه عمر خواستگاریش کنن!
لبخندی غمگین زد:
_ بیخیال، جفتمون میدونیم ارزشت بیشتر از این حرفاس… انگار داداشمم اینو میدونست که به حرفای مامان و لاله اهمیت نداد چندان، فقط از خونه زد بیرون!
اخمهایم کمی در هم رفت:
_ اون روز…حلقهم رو دراورده بودم، قباد دید، گمونم برا همین خواستگار داشتم، فکر میکردن مجردم!
چشمانش برق زد، یک برق شیطنت:
_ ایول، میبینم تو هم بلدیاااا…ازین کارا بیشتر بکن بلکه داداشم بیشتر فشار بخوره!
آهی کشیدم، با مدادی که در دستم داشتم سرگرم شده سر پایین انداختم:
_ خودم هم کم مقصر نبودم کیمیا…اگه مثل احمقا به قباد اعتماد میکردم و براش نمیرفتم خواستگاری اونم لج نمیکرد، بعدشم لاله حامله شه و…
مکث کردم، اما طولش ندادم با پوزخندی آرامتر ادامه دادم:
_ فکر بچهش منو کلا از یادش ببره…
دست پیش کشید و پشت دستم را نوازش کرد:
_ اینا هم درست میشه…قول میدم، تو لیاقتت بیشتر از ایناس…بالاخره یه روز تو هم روی خوش دنیا رو میبینی!
شانه بالا انداختم:
_ روزی خوش رو دو سال اول این زندگی دیدم، بعدش همه چی به هم ریخت!
سمج دستم را فشرد:
_ حوراااا، ناامید نباش لطفا…
دهان گشودم جوابش را دهم که زیر دلم تیری کشید، صورتم از درد در هم رفت و او هم نگران حالم را پرسید.
_ چیشدی؟ دلدرد داری؟
سر تکان دادم:
_ دو روزه، فکر کنم عادت ماهانهم باز بهم ریخته…
چشم ریز کرد:
_ طبیعیه؟
لبخندی زدم:
_ با این اتفاقا و استرسایی که من میکشم اره گمونم طبیعیه!
نفس عمیقی کشید، از جا برخاست و گفت:
_ من میرم دیگه، تو هم درستو بخون مزاحمت نشم…میخوای امروزو استراحت کن، ادم موقع پریودی دلدردش و حال روحیش بدتره!
با لبخندی بابت نگرانیاش تشکری کردم.
دوباره نواربهداشتی را چک کردم و سفیدیاش باز هم استرسم را بیشتر کرد!
باز هم خستگی و نگرانی به میل درس خواندنم غلبه کرد و به خواب رفتم!
در حالی که نشسته بودم و در گوگل علائمم را سرچ میکردم، گوشم به سر و صداهای پایین هم بود!
خواب زیاد و بی حوصلگی که فکر کنم از علائم افسردگی بود، کسل بودن، در حالی که مشکلات زیادی هم در زندگی باشد، قطعا از حالت های روحی روانی نشأت میگرفت.
از ان سو، همینها هم روی نامنظم شدن عادت ماهانه تاثیر داشت، اما برای دردی که داشتم توضیحی نبود!
هرچه سرچ میکردم، نتیجهای نمیافتم، سر صداهای پایین هم هر لحظه بیشتر میشد و من هم کنجکاوتر! لاله و قباد خانه نبودند، نمیدانم این سر و صداها برای چیست؟
سری تکان داده چیز جدیدی سرچ کردم، مثلا، دل درد بدون خون ریزی در عادت ماهانه!
مشغول گشتن میان سایتها بودم که اینبار صدای جیغ کیمیا هلم کرد، گوشی را کنار انداخته پایین رفتم، دلدردم همچنان ادامه داشت و چند روزی گذشته باز هم عادت نمیشدم!
از پلهها که پایین رفتم، قباد و لالهی خندان را با لباس بیرون، مقابل درب ورود دیدم، خاله که داشت با خوشی دور دخترش میچرخید و کیمیا هم که با ذوق و نیش باز خیرهیشان بود!
مادرجان را نگفتم، با اسفندی که دود کرده بود به سمتشان تقریبا داشت پرواز میکرد!
گیج به سمت کیمیا رفتم:
_ چیشده جریان چیه؟
با خنده گفت:
_ رفتن سونوگرافی، بچهشون پسره…قراره جشن بگیرن!
لحظهای قلبم نپید، اب دهانم را قورت دادم و با بغض خیرهیشان شدم، قباد میخندید و خوشحال دست دور کمر لاله انداخته بود، مگر نگفته بود دختر دوست دارد؟
چقدر زود فهمیدند!
دو سه هفته پیش بود دیگر، نامزدی کیمیا را میگویم، از ان روز من دلدردهایم تشدید پیدا کرده بود و عادت ماهانهی نامنظم و کاملا عجیب داشتم.
همان چند روز پیش لکه بینیهای عجیبم میگفت که باید عادت شوم، اما نشد!
_ حوراجون نمیخوای بدونی چیشده؟
لبخندی بی اراده روی لبم نشست، مادرجان با پوزخند گفت:
_ چیو بدونه عروسکم؟ اینکه بچهت چیه، چه به اون میرسه؟ مگه نگفتن بچه پسر، از ترکهی باباشه…اونوقت این میگفت قباد من مشکل داره!
اب دهانم را قورت دادم، کیمیا دست پشت کمرم گذاشت و در گوشم لب زد:
_ قوی باش حورا…خواهش میکنم!
عجز صدایش لبخندم را تشدید کرد:
_ کیمیا بهم گفت، تبریک میگم…امیدوارم پا قدمش خبر باشه!
لاله دست روی شکمش گذاشت و با خنده روی مبل نشست، قباد نگاهش را به من داد و خیلی خشک گفت:
_ کیمیا، یه اب قند بهش بده… رنگش پریده!
یک تای ابرویم بالا رفت، برخلاف فشار دست کیمیا روی پهلویم جلو رفته و مقابلش ایستادم:
_ ممنون بابت نگرانیت…اما من خوبم، بهت تبریک میگم قبادجانم…هم بابا شدنت، هم اینکه پسره و قراره یکی باشه عین تو…خوشحالم کرد!
کمی خیره نگاهم کرد، حتی ذرهای دل رحمی در نگاهش نمیدیدم، سری تکان داده همانطور که به سمت لاله میرفت گفت:
_ مچکرم…
کنارش نشست، دستش را گرفت و بوسهای رویش زد، زیر دلم تیر میکشید و دیگر طاقتش را نداشتم…
با لبخند رو گرفتم و به سمت پلهها رفتم، اما قدم اول را برنداشته بودم که از درد شدید شکمم، از حرکت ایستاده نالهای کردم:
_ چیشدی؟ حورا؟
کیمیا نگران بازویم را گرفت:
_ حورا خوبی؟
سعی کردم صاف بایستم اما انگار نمیشد، از شدت درد اشک به چشمانم نیش زد، نفس تندی کشیدم و درد به ارامی از بین رفت:
_ خوبم خوبم…چیزی نیست، میرم استراحت کنم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت گذاری این چجوریه؟مگه یه روز در میون نبود؟؟
زودتر پارت بزار لطفا .کشش نده تو رو خدا زودتر تکلیف حورا رو روشن کن ۹۱ پارت رفت این همش درحال آبغوره و گریه زاری
یه پارت دیگه لطفا
یدونه که جواب اون همه تاخیر رونمیده مخصوصا که الان جای حساسیه 🙃🙃🙃🙃
حامله چی بابا ؟؟؟ همینجور خالی خالی
نه بابا، دختره کیست رحم داره
آه.بسه دیگه هی قباد خشک نگاه کرد .قباد با سردی و خشکی تمام خیره ام بود .مادر جان و لاله هم طعنه میزدند. شورش رو در آوردی خب تو هم خشک حرف بزن تو هم سرد نگاش کن تو هم طعنه بزن بسه دیگه!
فقط بلده بگه اخم هایم را در هم کشیدمکنترل لبخندم دست خودم نبود.با لبخند رو گرفتم
حیف که آدرس خونشون رو ندارم و گرنه همین امشب دخل قباد و لاله و همه رو می آوردم. مرتیکه پفیوز هوسباز هول
وای خدا مثلا اومدی جبران کنی ادمین جان ولی زدی خرابش کردی😂😂😂😂همه موندن تو خوماری داره دعوا میشه بیا لطف کن پارت بزار🥲
یه پارته دیگه بزار لطفا🙏🤦♀️
من تو خماری موندم😁😂
حامله بودن حورا که غیرممکنه،فک کنم احتمالا سرطان گرفته باشه!
لاله هم از قباد حامله نیست، چون قباد بچهدار نمیشد.
خیلی مسخره میشه که قباد و حورا باز برگردن بهمدیگه، ولی اگه حورا بر اثر بیماری فوت کنه و بعد قباد بفهمه که لاله با خیانت حامله شده خوبه چون تا آخر عمرش عذاب وجدان میگیره.
درک نمیکنم؟؟
وقتی این رمانو میخونم از شدت عصبانیت نمیدونم چیکار کنم.!! قباد هم خدارو میخواد هم خرمارو؟ با خودت چند چندی؟ مگه دیگه حورا رو دوس نداری و ولش نکردی،رفتی پیش اون لاله ؟؟؟ پس چرا انقدر جلز ولز میکنی؟؟
…
حورا بستت نیست امقدر خار و خفیف بشی؟ تازه اینم ب کنار از شدت غم و غصه تو رحمش کیست ایجاد میشه و زود باید عملش کنن( جلوتر میگن)
بعد قباد میوفته به یادش و وای حورا حورای من😐
حوراهم مثل این اسکلا تو دلش میگه وای چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود خودشم میدونه من چقدر چشماشو دوس دارم؟؟
میبخشدش😐
و بازم روز از نو روزی از نو 😒
بعدش حورا خوب میشه ؟
چرا آنقدر تاکید دارید لاله هزرهست
کسی که پا تو زندگی یکی دیگه بزاره و خونش رو خرابه های خونه ی یکی دیگه بسازه هرزه است پس چیه
الانم لابد میخوای بگی حورا خودش رفت خواستگاری اما اینطوری نیست و همش نقشه های لاله و خالش و مامانش بود.
پس هرزه نیست چیه به نظرت؟؟؟؟هااا؟؟؟؟؟
لطفا پارت جدیدم امروز بده بیشتر بخاطر تاخیرها از خجالتمون در بیای
افرینننننننن
اونکه فقط لکه بینی داشته. احتمالا اون لواشکام که خورده ویارش بوده
منم همینو حسو دارم
پارت جدید تو رو خدا خواهش می کنم لطفا
الهی بمیرم برات حورا..چقدر تو باید بکشی آخه!!!من باورم نمیشه حورایی ک آزارش به یه مورچه هم نمیرسید خدا اینطوری باهاش تا کرد و انقد عذابش داد حالا کیمیایی ک تا تونست هرزگی کرد و از یه کثافتی حامله شد اونقدرم با حورا مث حیوون رفتار میکرد الان خوشبخت خوشبخته!
الان تصور میکنم اون لحظات ک قباد و لاله رو هی اونطوری دیده و رفته پیشش نشسته دستشو بوسیده من اگه جاش بودم عمرا اگه دووم میاوردم همونجا کار خودم یا قبادو تموم میکردم چون واقعا غیرقابل تحمله این چیزا
ولی این قباد بی همه چیز کی میخواد آدم شه من نمدونمم!ولی اون موقع من همه شهرو شیرینی میدم😑🙂
خواهرم باور نکن رمانه واقعی نیس
واقعیه میدونی چقدر زن ها وجود داره که این زندگیشونه
جوجه رو آخره پاییز می شمرن خیلی ها هستن اوله زندگی خوبن تا آخره عمر بعد خیلی ها هستن اولش بعد تا آخر عمر خوب
دختر عموی پدرم این اتفاق براش افتاد دقیقا عین حورا با این تفاوت اون از قبل خدا یه بچه بهش داده بود ولی بچش وقتی خونه آتیش میگیره میمیره (تو قنداق بود)دیگ بچه دار نشد خودش رفت واسش خواستگاری….الان هم زن اون آقای با یک زن دیگه داره زندگی میکن و امسال بعد از ۲۵ سال بچه دار شد وقتی ازش می پرسی چرا این کار رد میکردی میگفت برگردم چه اتفاقی بیفته؟؟؟بردارم ک زن داداشم سرم منت بزاره یا برم خونه پدر و مادری ک مردن؟؟؟ یا برم تنها زندگی کنم که هزار تا انگ بهم بچسبونن و…و واقعا از نظر خودش سرنوشت این رو براش رقم زدو بد باهاش تا کرد ولی این براش بهترین اتفاق بود تفاوت بزرگش با لاله این بود که هووش زن خیلی خوبیه طوری ک بچه هاش اومدن دنیا به بچه هاش گفت شما ۲ تا مامان دارید حتی بیش تر وقت بچه هاش پیش این بودن هعیییی
تازشم سه سال حامله نشد الان که خیلی وقته رابطه نداشته حامله شه😂
اینجوری باشه گه دیگه شتل😂
وایسا ببینم شما یادتون رفته قباد مشکل داره😂
چرا همه چید به حاملگی ربط میدید
حامله که نمیتونه باشه چون خیلی وقته رابطه نداشته و عادت هم شده بود توی پارت های قبل فقط یکاری کنید از دست این خانواده لعنتی و اون قباد بی غیرت نجات پیداکنه ..
بعضی زن ها در ماه های اول بارداری همون پریودی رو دارن
اگه حامله باشه که بد میشه ،همینطوری قباد بش شک داره دیگه حامله بشه واویلا میشه ، اصن شاید بارداری خارج ار رحم داشته باشه؟!
الان اگر حورا حامله باشه که البته فکر نکنم میگن از قباد حامله نیست و خیانت کرده و….
یادت رفته اونا فکر میکنن حورا نمیتونه یه دار بشه و اینکه قباد عقیمه😆
مخصوصا اون لاله که منتظر بهونه س فقط زر بزنه
چ حامله ای بابا!
قبلش عادت شده بود دیگه بعدش هم رابطه نداشته!
مریضی چیزی داره!
سرطان رحم!!!!
نه خدا نکنه یعنی بدبختی پشت بدبختی ولی خب دکتر رفته بود دکتر گفت سالمه دیگه
تازه قباد مشکل داره