شانه بالا انداختم:
_ فکر میکردم از استرسه، و اینکه…جلوگیری هم نمیکردم، میگفتم شاید باردار بشم…
نگاهم لحظهای به روی انها نمسگشت، اما فشرده شدن دستم میان دست کیمیا را حس میکردم:
_ باشه، چرا با خونوادهت در میون نذاشتی؟
نگاهم خیره به دکتر ماند، چه میگفتم؟ مثلا به انها میگفتن عادت نمیشوم؟ بیخیال…
_ فکر نمیکردم چیز مهمی باشه!
دکتر لبخند زد:
_ کسل بودن؟ حس خوابالودگی؟ اینکه احساس افسردگی و ناراحتی کنی؟ یجوری که انگار احساساتت تحت فشارن، چنین چیزی داشتی؟
فقط سر به تایید تکان دادم:
_ چه مدت؟
شانه بالا دادم، چرا بقیه سکوت کرده بودند؟ چقدر حس بدی داشت، حس بازجویی شدن!
_ نمیدونم…چند ماه؟
دکتر آهی کشید، از جا برخاست و با لبخند گفت:
_ خب…بخاطر همین سهل انگاریهای قشنگت، باید امروز عصر بریم اتاق عمل و با هم باشیم یه چند روز، هیچ نگران نباش خب؟
لبخند خشکی زدم:
_ نیستم!
نگاه دکتر خاص بود، میان من و بقیه چرخید و انگار به درست نبودن اوضاع پی برد، که سری تکان داد و رو به همه گفت:
_ میتونید یکم پیشش بمونید، اما بذارین استراحت کنه، یکی میتونه تا عصر بمونه اما بقیه، بعد عمل میتونید بازم ببینیدش!
تکان سرهت برای تایید حرفش کافی بود، تشکر زیرلبی کیمیا و قباد هم شنیده شد، دکتر که رفت، مادرجان با چادرش مشغول باد زدن خودش شد:
_ خب مادر، دیگه بریم خونه عروسم لاله تنهاس!
قباد جلو امد و کیمیا گفت:
_ شما برین من میمونم پیشش تا عصر…
قباد فقط خیره نگاهم میکرد، قدرت نگاه به چشمانش را نداشتم، اما مادرش پوزخندی زده خطاب به کیمیا گفت:
_ اخرش تو هم عین این میشی، صدبار گفتم انقد بهش نزدیک نشو!
کیمیا مادرش را با تشر صدا زد و من فقط نگاهم میچرخید، هرجایی جز چهرهی قباد:
_ شما بیرون باشید، من یکم دیگه میام…
بالاخره صدایش را شنیدم، همین مانده بود با او تنها شوم، دیگر چه داشت که به من نسبت دهد؟
_ وا، مادر زنت خونه تنهاسهاااا، حواست هست؟
قباد اینبار با تشر رو به مادرش گفت:
_ مامان، فعلا هم حورا زنمه و مسئولش منم، شرع خدا رو که دیگه یادت نرفته؟
میان تشری که به مادرش زد، انگار تشری هم به من زد، گفته بود برابری زن هایش را رعایت نمیکند و ادعای شرع و پیغمبر را دارد، حالا داشت تشر میزد!
_ خبه خبه، انگار چه زنی هم هست…نازا و بی خاصیت، کیمیا پاشو…شوهرت بیرون واساده تک تنها تو اینجایی؟
کیمیا را به زور بیرون برد و در که بسته شد صدایش را شنیدم:
_ میمردی حرف بزنی بگی درد داری؟
به ارامی و خونسرد لب زدم:
_ اهوم، میمردم…
نزدیکتر شدنش را حس کردم:
_ خوشت میاد بمیری؟ دلت میخواد بمیری بگو خودم بکشمت دیگه!
نگاهم را خشک به سمتش برگرداندم، دیگر حتی دلم نمیخواست بحثهایش را کش دهم:
_ اهوم…خوشم میاد، اما به دست تو اصلا!
اخمهایش چنان ترسناک در هم رفت که دوباره رو گرفتم، میدانستم اگر کمی دیگر بماند، باز هم کم می آوردم:
_ جراحی میشی، برمیگردی خونه، بعدش راجب درس خوندن و نخوندنت، کار کردن و نکردنت، خونه گرفتن و نگرفتنت، حرف میزنیم!
اخمهایم در هم رفت، به ارامی گفتم:
_ باشه حرف میزنیم، اما فکر نکنم به تو مربوط بشه!
با خشم قدمی نزدیک شد:
_ حورا حالت خوب نیس منو سگ نکن، دارم مراعاتتو میکنم، فهمیدی؟ خفه شو و بگو چشم!
فقط خیره نگاهش کردم، انگار فهمید داغ دلم زیادی سنگین است که پشت کرد و با چند قدم بلند از اتاق بیرون زد.
نفس حبس شدهام را بیرون دادم، کنترل احساساتم سخت بود، در حضور او؟ زیادی سخت بود!
پا روی دل گذاشتن، در مقابل کسی که بی نهایت دوستش بداری همانند این میماند که دست در سینهات فرو کنی و قلبت را بیرون بکشی!
همانقدر دردناک، اما تهش خنک میشوی…تهش از رفتارت راضی هستی، انگار همچین چیزی برایت خوب باشد، ازینکه بتوانی از حق خودت دفاع کنی، دردت را بگویی، حس خوبیست، البته در اخر، وگرنه که در ان لحظه بدترین حالرا داری، استرسی بی جا…
تا عصر کیمیا کنارم بود، وحید هم میآمد و میرفت، اما قباد را ندیدم، ظاهرا همراه مادرش به خانه برگشته بود، نمیدانم!
هرچه که بود، تا زمانی که برای عمل اماده شویم، کیمیا تنهایم نگذاشت، از هر دری حرف زد تا ذهنم را مشغول کند و اجازهی افکار منفی ندهد!
خوب بود، داشتن کسی در این حال خوب بود!
و راجب بیماریام؟ راستش شکش را داشتم اما دلم نمیخواست باور کنم!
همین چند ماه پیش بود دیگر، نه، فکر کنم پنج ماه؟ با بیشتر…نمیدانم، هرچقدر که بود، قبل از حضور لاله بود و من بارها به دکتر رفتم، هربار با شنیدن اینکه مشکلی ندارم انجا را ترک میکردم و در اخر…اینگونه؟
باید بدانم کیست دارم و ظاهرا مقصر بارداری هم خودم باشم؟ اینکه باردار نمیشوم، شاید قباد حق داشت…
باردار نمیشدم، چرا؟ چون کیستی در بطنم بوده و نفهمیدهام، علائمی نداشت، آنقدری کم بوده که کمی تخمدانهایم را ضعیف کند.
چیزی که دکتر هم به ان بی توجه بود، میگفت مشکلی ندارم و حالا شد این!
درد را با مسکن ارام کرده بودند، سعی داشتم کمتر به ان فکر کنم، هر لحظه به ساعت عمل نزدیکتر میشدیم، و حقیقتا استرس بیشتری هم میگرفتم، بار اول بود که تیغ جراحی تنم را لمس میکرد و ابدا دلم نمیخواست چنین چیزی شود!
_ حورا، بیا اینو بخور…
بینی چین انداختم:
_ نمیخوام کیمیا، بسه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
درود* حالا حوراا(حوریا)
اینشکلی اما به طور کل تو داستانها:رمانا خارج از واقعیت هستن کسانی مثل لاله که آدمهایی بشه گفت خوبی باشن مثل: ماهرو که اونم خالش دقیقن مثل مادرقباد آرزو داشت که خواهرزادش هرجورکه شده زن پسرش بکنه و زن پسرش هم دقیق مانند حوراا بچه دار نشد مادرایلهان هم به آرزوش رسید اما ایلهان درحال حاضر به دخترخالش گفت عاشق زنش و مثل قباد هول بازی در نیاورد•• اولش که گفت تو خواهرمی آدم عاشق خواهرش میشه؟! •••••••
یک مسئله کلی خوب چه کاری امثال مادرهای قباد و ایلهان حالا با داستان رمان کار ندارم اما تو واقعیت کاش از همون اول به زورچوب و کتک پسراشون مجبور بکنن دختر خواهرشوون بگیرن دیگه چه کاری پسر بدبخت عاشق بشه بعدن مجبور کنن دخترخاله رو به عنوان زن دوم بگیره 😐😕😲😯🤒🤕😔💔😳😵😨😱😖😢
دلم میخاد اول دهن مادر قباد رو جرررررررررر بدم بعدم خود قبااااد رو ینی لعنت ب شعور و انسانیت تون عشق هیچی مسئولیت خوشبخت کردن جیگر گوشه مردم هم هیچی شماها حتی از شرف و انسانیت هم بویی نبردین زنیکه کثافت انگار لاله کدوم خریه حالا…..
بنظرم مثل ماتیک قباد باید تو وضع اینکه حس کنه حورا رو داره از دست میده قراره بگیره تا قدرشو بدونه اشغال
ولی ادمین جون خودمونیما بعد از سه روز خیلی کم بودد
کمه😐
ای وای 😦💔
با اینکه دلم میگیره از حرفهای حورا ولی دوسش دارم :))
چقد تنهاس:))
واقعا ریدم تو عشق و عاشقی این مدلی اینجور که حورا داره عشقو توصیف میکنه حالم بهم میخوره از عشق و میترسم که نکنه یه روز منم عاشق بشم😐😐
ولی حورا باید از دکتری که میرفته پیشش شکایت میکرده کیست هر چقدرم که جزئی باشه اگه رسیدگی نشه بهش رشد میکنه و خطرناک میشه
نویسنده خیلی زیاد تو پارت هات از فکر و احساسات شخصیت ها حرف میزنی و روند داستان خیلی کنده
بنظر من حرفای حورا قشنگ میکنه رمان رو وگرنه همینطوری پشت سرهم بگذره قشنگیش به چشم نمیاد
تو رو خدا یه پارت دیگه
خسته نباشی نویسنده عزیز.قلمت خیلی خوبه
ولی رمانت خیییلی داره تلخ میشه.خیلی زیاد
😮💨کاش حداقل اتاق عمل میرفت و تموم میشد خدا میدونه چند پارت با اتاق عمل و بعدش بیمارستان بگذره
👌 👌
همین؟؟؟؟بعد ۳روز انتظار😩😩😩
آقا کمههههه به والله کمههههه یه کم زیادش کنیدد😑🤌
چقد کم😐