اخم کرده دوباره دستش را سمتم گرفت:
_ بخور دیوونه سه ساعت دیگه عمل داری نمیتونی چیزی بخوریا!
کلافه گفتم:
_ کیمیا مثانهم پر شه اصلا نمیتونم برم توالت، ولم کن!
کلافه ظرف سیب را کنار گذاشت، دستم را گرفت:
_ خوبی؟
سر به طرفین تکان دادم:
_ نه، یه جوریم…کیمیا قباد پول بیمارستانو داد؟
با چشمان گشاد شده طوری نگاهم کرد که خجالت کشیدم، مشتی ارام به بازویم کوبید:
_ دختر تو چه زود چش سفید شدی، هنوز زن داداشمیا، معلومه که خودش میده…
پشت چشم نازک کرد:
_ چه زودم خودشو جدا کرده!
به ارامی خندیدم، لحنش بانمک بود:
_ نخندااا، یعنی چی اخه این حرفت؟ پس کی بده؟ گندیه که خودش زده، باید جمعش کنه یا نه؟
لبخندی به ته خندیدنم چسبانده گفتم:
_ کیمیا داداشته، انقدر بد نگو ازش…
خیره نگاهم کرد، بعد از مکثی طولانی لبخندی زد و دستم را فشرد:
_ حورا همش خودمو لعنت میکنم که چرا زودتر بهت توجه نکردم و نشناختمت!
اخم کردم، چه معنا داشت این حرفای بی سر و ته؟
_ بس کن کیمیا، حالا که با هم دوست شدیم، بهتر نیست دیگه گذشتهرو ول کنی؟
لبخند تلخش دلم را ریش کرد، انگاری واقعا زیادی عذاب وجدان داشت:
_ دست خودم نیست حورا، دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار و هی بگم خاک تو سرت کیمیا با این گندایی که زدی!
خودش در جواب حرفش خندید و آهی کشید:
_ خستهم حورا…اگه وحید نبود فکر نکنم دووم میاوردم!
دستش را متقابلا فشردم، نیاز به دلداری داشت:
_ به این فکر کن که زندگیت داره درست میشه، دوستات دارن دور هم جمع میشن، ادم خوبا کنار هم میمونن…خونوادهت رو داری، دیگه دشمنی کنارت نیست!
لب برچید و با لحن شوخش، مشتی دیگر به بازویم زد:
_ اما تو میخوای بری…
خندیدم:
_ نمیرم حاجی حاجی مکه که، میتونیم همو ببینیم، فقط دیگه محیط زندگیمون یکی نیست!
با تقهای که به در خورد، فرصت پاسخ پیدا نکرد، گویا دیگر میبایست برای عمل اماده میشدیم!
راوی
پا به اتاق دکتر گذاشت، دکتر که زن میانسال با روپوش سفیدش پشت میز بود، با دیدنش از پشت عینک، لبخندی زد:
_ بفرمایید اقای کاشفی، مشکلی که پیش نیومده؟
سری به طرفین تکان داد:
_ نه دکتر، اومدم راجب شرایط همسرم یکم بیشتر بفهمم…
جلوتر رفت و پشت میز نشست:
_ بسیار خب درخدمتم، مشکلی هست؟
نفس عمیقی کشید، ابرو در هم کشید و پنجههایش را در هم قفل کرد:
_ نه، فقط…همسر من سه ساله نتونسته باردار بشه، خواستم ببینم…به این موضوع کیست مربوطه؟
چشمان دکتر ریز شد، عینک را روی بینیاش بهتر جا داد:
_ از چه نظر میگید که باردار نمیشده؟ برای درمان اقدامی کردین؟
لبهایش را با زبان خیس کرد:
_ بله اقدام کردیم، اما نتیجه نداد!
زن به صندلیاش تکیه داد:
_ نمیشه گفت اونقدری تاثیر بذاره که نشه باردار شه، اونم طی سه سال! شاید یک سال اخیر بخاطر بهم خوردن نظم تخمدان و تخمکاش به مشکل بخوره، اما نه برای سه سال، مطمئنید شما خودتون هم مشکلی ندارین؟
اخمهای قباد چنان در هم پیچید که دکتر، کنجکاو خیرهاش شد:
_ اما همسر دومم بارداره، دکتر!
ابروهای دکتر چنان بالا رفت که کم مانده بود به خط رویش موهایش برسد:
_ که اینطور…چندماهشه؟
لبهایش را با زبان خیس کرد:
_ سه ماه و سه هفتگی بارداریشه، امروز جنسیت بچه مشخص شد!
دکتر سری تکان داد، با ته خودکارش به در اتاق اشاره کرد:
_ خانومتون مشکلی با قضیه نداره؟
پوزخندی کنج لبش نشاند، از جا برخاست:
_ محض رفع کنجکاویتون، خودش برام رفت خاستگاری…اومدم بپرسم که مشکل باردار نشدنش ازین بوده یا نه، که جوابمو گرفتم…روز خوش!
پشت کرد که از اتاق بیرون برود، اما حرف دکتر متوقفش کرد:
_ زنی که برای همسرش بره خواستگاری، یعنی از کل دنیا کم اورده اقای کاشفی، یعنی درواقع، هیچی براش مهم نیست…طبق ازمایشاتی که از همسرتون به دستم رسیده ایشون هیچ مانعی برای بارداری نداشتن، مگر این یک سال اخیر…دو سال قبلش رو فکر نکنم کسی دخیل بوده باشه!
مغرور بود، فک روی هم فشرد و گفت:
_ اما همونطور که گفتم، همسر دومم بارداره…
_ بسیار خب، امیدوارم پا قدمش خیر باشه و سلامت به دنیا بیاد!
لحن پرتمسخر دکتر برایش خوشایند نبود، خشمگین بیرون زد و در را به هم کوبید. نفس عمیقی کشید و راهی راهروی اتاق حورا شد، همین را کم داشت که از غریبه هم حرف بشنود!
با دیدن وحید که تلفنی پشت در اتاق ایستاده بود اخم کرد، جلوتر رفت و گوش به مکالمهاش سپرد:
_ نه داداش، اصلا تو کی هستی؟
اخمهایش را در هم کشید:
_ یعنی چی؟ مرده حسابی، جواب رد دادن؟ حورا خانم همسر داره، متاهله!
با شنیدن نام حورا عصبی جلو رفته تلفن را زا چنگش گرفت، وحید که تازه متوجه او شده بود متعجب به سمتش برگشت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خواهشا نحوه پارت گذاریتون رو اصلاح کنید اگر روزانه یه پارت بزارید هم کشش داستان بهتره هم اینکه ما یادمون نمیره چی به چی بود .😐😐😐😒
آخهههه پارت انقدر کممممم
بعد سه روز انتظار تو خط میزاری فقط
لطفا پارت گذاری رو بیشتر کن
قباد انقد بیشوره بعد اینکه بفهمه لاله از یکی دیگه حاملس بازم کاسه کوزه رو سر حورا میشکونه که تو رفتی اونو برا من خاستگاری کردی😒
واینگونه می شود که قباد میفهمه مشکل از خودشه ولاله از اون حامله نیست
الان دیگه مطمئن شدم لاله از قباد باردار نیست نویسنده خواست اینجوری نشون بده قباد عقیمه….
فقط دلم میخواد ببینم چه جوری قباد وقتی بفهمه لاله و پرت میکنه و به گوه خوردن میفته مرتیکه پشمک 😒😒
اگه این قباد پررو و طلبکار باشه که اونجام به حورا میتوپه که تو برام رفتی خواستگاری و باعث شدی با اون ازدواج کنم-_-
حورا رفت خواستگاری مسئولیت کردن لاله و که به عهده نگرفته😏
ای باباااا، اینهمه منتظر پارت بعدی میشیم اونوقت انقد کم !!! خیلی کم بود خداییش! قسطیش کردین؟!
عه یه ساناز دیگه
خیلی دلم میخواد با ساطور قبادو تیکه تیکه کنم خب کثافت تو که داری بدبختو عذاب میدی دیگه اخم و تخم و خودخواهیت برای نگه داشتن حورا چیه؟
کسی رمان عاشقانه خوناشامی میشناسه معرفی کنه ؟؟؟
یا ابلفض خون آشام چرا 😦
مجموعه ی ماه مه الود خیلیییی قشنگ بود
خونآشامان اصيل
امیدوارم قباد یجوری ضربه بخوره که دله همه خنک شه
توروخدا پارت هارو طولانی تر کن
خاک تو سرت قباد حداقل حورا رو طلاق بده برو پی زندگیت لیاقتت همون جنده مارمولکه…انشاالله برسه روزی رو که به خاک سیاه بشینی
ای بابا پارت بده دیگه اه
خدا کنه بچه لاله از کسی دیگه باشه و قباد هیچ وقت نتونه پدر بشه خدا کنه زود بفهمه قباد این شخص ناشناس هم با حورا جور بشه انشاالله کمی دل ما هم خنک بشه
حالا قباد گوزو واسه من غیرتی شده عن اقا😑
گوزو 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣وای از اون عن آقا😂😂😂😂😂😂🤧🤧🤧🤧🤧 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣
سلام
داستان خیلی جذب کننده و احساسیه
فقط اگر ممکنه فاصله پارت ها رو کم کنید
من هر دفعه مجبورم پارت قبلی رو بخونم تا یادم بیاد چی بود و چی شده
قلمتون سبز
چرا حس میکنم مامانش تو غذای حورا یه چیزی میریخته یکاری میکردن که حامله نمیشده
حیح نه لاله از یه کس دیگه بارداره 💅🏻🔮
دستتون درد نکنه,ولی به خدا تا میای بخونی تموم میشه,😥