با صدای زنگ گوشی چشم باز کردم و از کابوسی که میدیدم بیرون اومدم نگاهی آشفته به صفحه گوشی انداختم و با دیدن اسم شاهو قلبم از جا کنده شد.
مجبور بودم بهش جواب بدم مجبور بودم هر وقت که اون میخواد جوابشو بدم تا نکنه کاری رو که نباید انجام بده …
بی حال تماس و وصل کردم و صدای مثل همیشه مقتدر و خش دارش توی گوشم نشست
_ یه بهونه جور کن از خونه بیا بیرون می خوام ببرمت پیش یه دکتر تا مطمئن باشم حالم بچه خوبه….
دیگه هیچی نگفت فقط همین و تماس قطع کرد و من موندم و یک دنیا درد که روی قلبم سنگینی می کرد.
می خواستم برای چکاپ بچه ای که توی وجودم بود برم برای بچه ای که هیچکس از حضورش باخبر نبود
بچه ای که قرار بود تمام آبروی منو به باد بده
روی تخت نشستم
چطور میخواستم این همه درد و تحمل کنم؟
تصور صورت پدر و مادرم وقتی میفهمیدند چه اتفاقی افتاده برام زجرآور بود
کاش اون لحظه که می فهمیدن من دیگه زنده نباشم
این تنها آرزویی بود که هر روز به زبون می آوردم
از جا بلند شدم لباس عوض کردم شالی روی سرم انداختم کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم
مادرم وقتی من و آماده بیرون رفتن دید نگران به سمتم اومد و گفت
_عزیز دل مامان کجا داری میری؟
لبخند مصنوعی تحویلش دادم و گفتم
دارم میرم یه بادی به کله ام بخوره با دوستام قرار دارم
حالم خوبه مامان نگرانم نباش
دستمو توی دست گرفت و گفت
_ این روزا اصلاً رنگ به رو نداری همش توی خودتی و کم حرف شدی این دختر من نیست این آدمی که جلوی روم ایستاده مونسه سابق من نیست
نه دکتر میری نه با ما حرف میزنی معلوم هست چه خبره؟
مادرم بغل کردم و گفتم
خواهش می کنم مامان نگران من نباشید من که بچه نیستم حال من خوبه میرم بیرون هوا عوض می کنم بهتر میشم و برمیگردم خیالتون راحت
مادر بیچارمو پر از نگرانی و تشویش تنها گذاشتم از خونه بیرون اومدم
نمی خواستم به شاهو زنگ بزنم نمیخواستم هیچ وقت تا صداشو بشنوم
پس براش پیام نوشتم من از خونه اومدم بیرون کجا باید بیام انگار که جلوی در خونه بست نشسته باشه یه ماشین کنارم ترمز کرد و وقتی سر بلند کردم با دیدن شاهو که پشت فرمون بود ایستادم خشکم زده بود که اون خم شد و در رو برام باز کرد
با حال زاری روی صندلی نشستم و نگاه ازش گرفتم نمیخواستم نگاهش کنم اونم انگار حرفی برای گفتن با من نداشت هر دو سکوت کردیم اون به سمت مسیری که خودش میدونست کجاس رانندگی میکرد
از شلوغی و ترافیک گذشتیم از دختر و پسرهایی که گل می فروختن وفال میفروختن بی اعتنا از کنارشان عبور کردیم پشت چراغ قرمز ایستادیم و کلی وقت کنار هم گذروندیم اما هیچکدوم کلمهای حرف نزدیم
حرفی برای گفتن نداشتیم
وقتی جلوی یه ساختمون بزرگ ماشینو پارک کرد نگاهی به تابلوهایی که روی دیوارش بودن انداختم یه مجتمع پزشکی بود پیاده شدم من اومده بودم برای چکاب بچم باید الان خندون و خوشحال وارد این مطب می شدم اما درد بود که از وجودم بیرون می زد از لابلای زخمامو عفونتو نجاست میبارید
احساس میکردم دنیا داره دور سرم میچرخه یه دستمو روی سرم گذاشتم و دست دیگه مو به لبه دیوار گرفتم تا روی زمین نیافتم
اما دست شاهو که روی بازوم نشست و منو به خودش تکیه داد حالموخوب که نکرد هیچ بلکه بدتر شدم دست و پا زدم برای اینکه کمی ازش فاصله بگیرم و دور بشم اما مانع شده منو دنبال خودش تقریباً به زور توی اسانسور کشوند
اینه قدی که توی اسانسور بود انگار اینه ی دق بود برای من
خاطرات گذشته برام زنده میشد و جونمو میگرفت
قبلا از دیدن خودمون کنار هم توی اینه اسانسوز ذوق میکردم
و کلی رویا می بافتم اما الآن از دیدن همدیگه توی آینه می ترسیدم.
عینک آفتابیش هنوز روی چشماش بود و قد بلندش بدجوری کنارم خودنمایی میکرد
و منی که به قدری این روزا لاغر شده بودم که حتی دختر بچه های دبیرستانی هم از من بزرگتر دیده می شدن
بالاخره به طبقه مورد نظرش که رسیدیم از آسانسور بیرون اومدیم نگاهی به اطراف کردم و نگاهم روی تابلوی که سر در یکی از مطبا بود خشک شد
_ خانوم بیتا مطرب جراح زنان و زایمان…
سرم وپایین انداختم و وارد مطب شدیم
خجالت میکشیدم با اینکه که هیچ کدوم از این آدما نمی دونستن این بچه ای که توی شکممه چرا آنجاست و یا حتی اینکه منو شاهو زن و شوهر نیستیم باز خجالت می کشیدم و نمی تونستم سرمو بالا بیارم
خیلی زود نوبت ما شد حرف شاهو انگار این اینجا هم سند بود و کسی جرات نمی کرد و اونومنتظر بذاره
وارد اتاق دکتر که شدیم دکتر با لبخند از جاش بلند شد و به گرمی باهاش دست داد
نگاهی به من کرد و دیدم که آهسته اهی کشید
این زن چرا با دیدن من غم توی صورتش نشست؟
شاید می دونست که تو چه منجلابی گیر افتادم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوس داری بزاری دیگه
اههههه
ای بابا چرا انقد حجمش کنه ☹️☹️☹️
من این رمانو از فصل اول تا الان دنبال کردم خیلی دوسش دارم ولی شما نویسنده جان اصلا درس دارت گذاری نمیکنی و وقتی هم ک پارت میزاری حجمش خیلی کمه ☹️☹️☹️
ادمین سایت عوض شده؟
چون تازگیا انقد نامرتب پارت میزارید اونم خیلیی کم
قبلا خیلی خوب بود
اگر ادمین نمیتونه رسیدگی کنه عوضش کنید
نه ادمین همونه
عزیزم مشکل از ادمین نیست
ایشون دارن کارشون رو انجام میدن
نویسنده باید پارت بده تا ادمین بزاره
این کم کاری از نویسندس
لطفا پارت جدید بزارین
مسخره کردین خودتونو بعد دوهفته با این حجم پارت