رمان خان زاده جلد سوم پارت 4 - رمان دونی

رمان خان زاده جلد سوم پارت 4

 

 

من فقط نمیخواستم نگرانتون کنم دیشب اونجا بعد خوردن اون همه هله هوله حالم بد شد
منو به بیمارستان بردن برای همین نمیتونستم گوشیمو جواب بدم دوستم بهتون زنگ زده من مجبور شدم دیشب توی بیمارستان بمونم که معده و شستشو بدن …
من هیچ وقت روی حرف شما حرف نمیزنم دیشب مجبور شدم بخدا…

با این حرفی که زده بودم این بهانه ای که آورده بودم دیگه نگاهشون تغییر کرده بود
دیگه عصبانی نبودن الان فقط نگران بودن
مادرم ترسیده به سمتم اومد دستشو روی صورتم گذاشت و گفت
_ الان خوبی بهتری چرا به خودمون نگفتی میومدیم پیشت.

دست مادرم گرفتم و گفتم
خوبم به خدا حالم خوبه نگران نباش بهترم فقط نمیخواستم نگرانتون کنم گفتم وقتی برگردم خونه میبینین سلامتم حالم خوبه دیگه نگران نمیشین

پدر دستی روی صورتش کشید و گفت _دختر من این چه کاریه که می کنی وقتی حالت خوب نیست وقتی مریضی باید خانواده ات کنارت باشن نه که ازشون دور بشی
حتی برادرات نگرانت بودن
کل شب و بیدار موندیم فکرو خیال کردیم

خودمو توی بغل پدرم انداختم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن نمیخواستم آزارشون بدم نمی خواستم بهشون دروغ بگم اما چاره‌ای جز این کار برای من نمونده بود.
الان باید چی می گفتم؟
میگفتم با دوست پسرم به پارتی رفته بودم و شب تا صبح تو بغل اون خوابیدم و دیگه اون دختری که از این در بیرون رفت نیستم
نمیشد …
شرمنده بودم خجالت زده بودم اما چاره ای جز کتمان و دروغ پنهان کاری نداشتم وقتی خیالشون راحت کردم که الان حالم خوبه و نباید نگرانم باشن خودمو به اتاقم رسوندم در قفل کردم و گوشه اتاق نشستم زانوهامو بغل کردم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن

 

من اون آدم و دوست داشتم برای اینکه با اون بمونم هر کاری می کردم اما الان چرا اینطور بیتاب ناراحت بودم کم و بیش دیشب و یادم بود کارهایی که شاهو و کرده بود رفتارش حرفاش طوری بود که ازش بترسم

طوری بود که شک کنم اونم منو دوست داری یا نه!
با زنگ گوشی نگاهی بهش انداختم اسم شاهو روشن و خاموش می شد تماس و وصل کردم و صدای مثل همیشه جدیش توی گوشم نشست

_چی شد خانواده ات که حرفی نزدن؟

اشکامو پاک کردم و با بغض گفتم

گفتم مسموم شده بودم شب تا صبح توی بیمارستان بودم

با صدای بلند خندید و گفت
_دیگه داری راه میفتی یاد میگیری چطوری خودتو از مخمسه نجات بدی…

بعد از اینکه من سکوت کردم و گفت
_ حالا چرا دوباره داری گریه می کنی همه چیز که به خیر گذشته الان دردت چیه؟

حرفی که باید به زبان آوردم و گفتم

ما باید هرچه زودتر ازدواج کنیم من نمیخام
نمیخام اتفاقی بیفته من می خوام خانوادمو و ناراحت کنم کی میایی خواستگاریم شاهو؟

کمی مکث کرد و بالاخره جواب داد

_خبدی از خواستگاری نیست
میتونیم مقل قبل ادامه بدیم من نمیخوام ازدواج کنم یعنی مشکلاتی دارم که باید حلش کنم و بعد به ازدواج فکر کنم
قرار نبست اتفاقی بیفته و خانوادتون بوببرن…
هر موقع وقتش رسید ازدواج هم می کنیم…

 

خبری از خواستگاری نبود نمی‌خواست حالا حالاها حرف ازدواج پیش بکشم و من باید به این بازی کردن ادامه می دادم.
اما باید بهش اعتماد میکردم
حق با شاهو بود قرار نبود اتفاقی بیفته قرار نبود چیزی بینمون تغییر کنه.

من این مرد ودوست داشتم و به خاطرش صد سال‌ها صبر می کردم پس یه رابطه یه سکس نمیتونست عشق بینمونو کم رنگ کنه…
فقط برای اینکه دختر بودم ترسو بودم نگران بودم یه چیز طبیعی بود اما شاهو همیشه بهم قول داده بود که آخر رابطه ما به ازدواج و رسیدن به هم ختم میشه…
و من یاد گرفته بودم که به این آدم اعتماد کنم
وقتی تماس و قطع کردیم وقتی ازش خداحافظی کردم جلوی آینه نگاهی به صورت خودم انداختم
هنوزم ناراحت بودم لبخندی روی صورتم گذاشتم و گفتم
چیزی عوض نشده تو شاهو رو دوس داری و هیچ اتفاقی نمیفته همه چیز مرتببه مونس نباید غصه بخوری….

به سمت حمام رفتم دیدن بدنم که پر از کبودی و خونمردگی بود کمی منو میترسوند چراباید شاهو توی یه رابطه که خوب میدونه اولین بارمه اینطور خشونت به خرج بده چرا این کارو کرد چرا مجبورم کرد که مست بشم از این دنیا فارغ و نفهمم چه اتفاقی داره میوفته؟

 

از فکر کردن از چیدن این پازل کنار هم واقعا خسته شده بودم پس همه ی این چیزا را سرم بیرون ریختم و فقط دوش گرفتم و از حمام بیرون اومدم .

مشغول خشک کردن موهام بودم که پدرم وارد اتاق شد و با دیدن من که سشوار به دست جلوی آینه نشستم پشت سرم ایستاد و موهای خیس مو بوسید و سشوار از دستم گرفت و گفت

_دلم میخواد خودم موهای دخترم خشک کنم اجازه هست؟
با خوشحالی سرمو تکون دادمو پدرم آروم شروع کرد به خشک کردن موهام.

همیشه این کارو برای مادرم و من انجام می داد
پدر من یه مرد نمونه بود عاشق واقعی…
مردی که عاشق زن و بچه هاشه .

وقتی کار خشک کردن موهام تموم شد روبروی من روی تخت نشست و گفت

_این روزا احساس می کنم از یه چیزی دلگیری یا نگرانی چیزی ذهنتو درگیر کرده و تو انگار نمی‌خوای به من و مادرت بگی!
اگر حرفی هست بهتره هر چیزی که هست به من بگی
خوب میدونی از اون باباها نیستم که داد و بیداد کنم که بد برخورد کنم مطمئن باش با منطقی ترین حالت کمکت می کنم.
از جام بلند شدم و کنار پدرم نشستم دستشو به دستم گرفتم و پرسیدم

_بابا شما کی فهمیدی عاشق مامان شدی؟
انگار توی گذشته ها غرق شد که بعد از مکث کوتاهی گفت از همون روز اول که مادر تو دیدم یه چیزی توی وجودم تغییر کرد اما نمی خواستم باورش کنم نمیخواستم قبولش کنم ماهها و سالها طول کشید تا بفهمم مادر تو همونیه که من عاشقشم
همونی که باید و من بهش نیاز دارم دیر فهمیدم و کلی سختی کشیدم تا حس حالمو به مادرت نشون بدم مادرتم کلی سختی کشید اما بالاخره اون روزا رو پشت سر گذاشتیم و به اینجا رسیدیم که الان یه خانواده خوشبختیم با سه تا بچه که بی نظیرن…

سرم و روی شونه پدرم گذاشتم و گفتم دلم میخواد یه زندگی مثل زندگی شما و مامان نصیبم بشه دلم میخواد اونی که قراره توی زندگیم بیاد مثل شما باشه دقیقا مثل شما.

پدرم اروم روی سرم زد و گفت
_ دخترم چه رویی داره جلوی باباش داره از شوهر حرف میزنه..
شرمنده لبمو به دندون گرفتم و گفتم

نه نه منظورم این نبود میگم یعنی شما بهترین مردی هستی که من توی زندگیم دیدم و شناختم امیدوارم منم مثل مامان دختر خوش شانسی باشم که مردی مثل شما توی زندگیم بیاد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد دوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Raha
Raha
3 سال قبل

عالیهههه،فقط میشه زود رود پارت بزارید

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x