رمان دالاهو پارت 17 - رمان دونی

 

 

غیرتی شده بود؟

اونم برای من؟

دلم میخواست همین حالا انقدر لب هام از خنده کش بیاد تا به بنا گوشم برسه اما برای حفظ غرورم هم که شده بود لب تر کردم.

 

– تو که از من خوشت نمیاد، اینجوری که تنها خواستگارمم میپره دیگه تا ابد ترشیده میشم ور دلتون میمونم اون وقت دیگه نمی تونید با وجود من توی خونه بچه دار بشید …

 

حتی همچین سناریویی به ذهن یاسر هم نمی رسید.

من هرچند توی ریاضی ضعیف بودم اما ید طولایی تو ساختن دراما داشتم.

– این چرندیاتو از کجات میاری؟ برو زن هر خری که می خوای بشو به من ربطی نداره فقط دور اون پسره رو خط بکش.

 

هه پس فقط دردش فرهاد بود.

– مشکلت با اون بنده خدا چیه؟

 

با وجود فاصله کمی که بینمون بود من باز هم می خواستم بیشتر و بیشتر توی آغوشش فرو برم.

– من چهار تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم، انقدر سوال و پرسش نکن.

 

پا به زمین کوبیدم.

– چرا رک و پوست‌کنده نمیگی گلوت پیشم گیر کرده؟ از دیشب که بوسم کردی تا حالا همش یه جورایی انگار داری فرار میکنی ازم.

 

دستش رو روی لب هام گذاشت تا سکوت کنم.

– هزار بار گفتم‌، هزار بار دیگه هم تکرار می کنم منی که اینجا ایستادم، مَرد بالغم …تو با این اندام فسقلیت کاری می کنی که …لا الا الله …لعنت بر شیطون.

 

حرفش رو ادامه نداد که کنجکاو تر شدم.

یعنی با بوسیدن من حالی به هولی شده بود؟ من انقدر ها چشم و گوش بسته نبودم که سرم رو مثل کپک توی برف باشه

حرفش رو می فهمیدم و این یعنی نقطه ضعف …

 

 

 

– هه پس بگو داستان چیه!؟ حالا اینجا که خودمونیم من به کسی نمیگم ولی خوبیت نداره پدر خونده نگاه جنسی به دخترش داشته باشه ها …

 

خنده ای کردم و متوجه انفجار سلول های مغزیش شدم.

من باز هم برنده بودم حتی اگر به خواستم نرسیدم.

با صدای فریاد مامان بحثمون نیمه کاره موند.

– یخ نزدید اون بیرون؟ بیاید داخل دیگه!

 

از حواس پرتی یاسر سو استفاده کردم و روی هوا براش بشکنی زدم.

– داری به چیز های منحرفی فکر میکنی؟ بیا بیرون بابا من دهنم قرصه.

 

سمتم چرخید و اون این بار پشتم حرکت کرد.

پیچ و تابی به کمرم دادم و از پله ها بالا رفتم.

– چه عجب تشریف اوردید! وسایل رو همونجا بزارید بیاید تو.

 

یاسر با دقت وسایل رو سر جاش گذاشت و کفش ها رو جفت در اورد.

دایه گیان زیر کرسی رفته بود و منم دلم حسابی برای خوابیدن زیر کرسی تنگ شده بود.

خیلی وقت بود ازش استفاده نمیشد.

یاسر که گرمایی بود فقط همونجا به پشتی تکیه داد و دقیقا دایه گیان همون لحظه فرصت رو غنیمت شمرد تا راجب بحث مورد علاقه‌ش حرف بزنه و رو به یاسر کرد.

– ماشالله با این قد و بالا هیچی از مردونگی کم نداری، فقط محض رضای خدا وسط کار و بارت هم به فکر مادرت باش …اونم بنده خدا سنی ازش رد شده و ارزو ها داره …

 

یاسر سوالی نگاه کرد.

مقصود رو نمی دونست و پرسید:

– من که چیزی کم نذاشتم براش! آرزو چه صیغه ایه؟

 

دایه گیان لبش رو دندون گرفت.

– منظورم نوه دار شدنش بود.

 

 

 

دلم میخواست همین حالا یه کاری انجام بدم که این بحث خاتمه پیدا کنه و دیگه دایه گیان ادامه نده.

گوش های یاسر سرخ شد و جواب داد:

– دستم بسته‌س تو این مورد! هرچی خدا بخواد.

 

لبم رو دندون گرفتم.

حتی تصورش هم خیلی عذاب آور بود که مامان و یاسر بخوان بچه دار بشن و من اون رو به عنوان خواهر یا برادرش قبول کنم.

 

– نگو اینجوری، خدا مراد میده ولی تا از تو حرکتی نباشه اون که برکت نمیده …

 

عطسه ای مصلحتی زدم که مامان از آشپزخونه بیرون اومد.

– صبر اومد، حالا چه عجله ایه!

 

همه می خواستن به این بحث خاتمه بدن اما دایه ول کن ماجرا نبود.

– عجله که هست …ماشالله آهو بزرگ شده پس فردا وقت شوهر دادنشه دیر که بشن میگن زنگوله پا تابوت اوردن.

 

دندون قروچه کردم و چشم غره به سمت یاسر رفتم.

مشخصا باید می فهمید علاقه ای به این حرف ها ندارم و خوش ندارم چیز دیگه بشنوم.

کاش گوشی داشتم و سرم رو می بردم توش که واقعا برای چند ثانیه ای حواسم پرت بشه.

 

دستم سمت گوشی مامان رفت که اجازه نداد برش دارم.

– بزارش زمین …همش همین ماسماسک دستته که امتحاناتو اینجوری میدی دیگه.

 

بغض گلوم رو گرفت.

دعوای چند دقیقه پیشم با یاسر کم بود که حالا مامان هم داشت از فرصت استفاده می کرد تا بیشتر روی اعصابم بره.

 

 

– باشه …نخواستم.

 

اینجا انقدر بزرگ نبود که از دید بقیه پنهان بشم و برم یه جایی که کسی من رو نبینه و ناچارا همونجا نشستم.

زانو هام رو بغل گرفتم و سرم رو همونجوری روی کرسی گذاشتم که دایه گیان از مامان خواست اون رو ببره دستشویی توی باغ …

 

یاسر همونجوری نشسته بود و به مامانم توصیه کرد لباس گرم بپوشه.

حسودانه نگاهش کردم.

اون فقط باید اینجوری به من گوش زد می کرد تا مراقب خودم باشم و سرما نخورم نه هیچ کس دیگه.

 

به کرسی اشاره کردم.

– اونجا سرده، نمیای اینجا بشینی؟

 

انگار منتظر اشاره بود که جلو اومد و کنارم نشست.

سرم رو همونطور روی کرسی گذاشتم و چشم هام رو بستم که با لمس دستی روی موهام به خودم اومدم.

 

اولین بار بود یاسر اینجوری لمسم می کرد.

شاید حتی پیش نیومده بود.

از حرکتش تعجب کردم که توی چشم هام زل زد.

– اگر تو ناراضی باشی من و مامانت قرار نیست هیچ وقت بچه ای رو بیاریم که تو …

 

حرفشم رو قطع کردم و سرم رو بالا اوردم.

– به هر حال دایه گیان راست میگه …مادرت هم ارزو داره.

 

چشم روی هم گذاشت.

– بیخیال این بحث …

 

سری تکون دادم و به گوشیش اشاره کردم.

– میتونم عکس هاتو ببینم؟

 

 

بدون هیچ حسی جواب داد:

– من عکس زیادی ندارم، بیشتر گوشی وسیله کارمه تا سرگرمی.

 

سری تکون دادم و بیخیال شدم که خودش موبایلش رو باز کرد و سمتم گرفت.

– چند تا بیشتر نیست! اگر کافیه؟

 

چشم هام برق زد.

مهربونیش هم خاص بود.

دیده نمی شد اما من حسش می کردم.

موبابلش رو ازش گرفتم و مستقیم سمت گالریش رفتم.

هنوز عکس من آخرین عکسی که با دوربین گرفته شده بود.

– پاکشون نکردی؟

 

از سوالم انگار تعجب کرد.

– کدوم پدری عکس های دخترش رو پاک میکنه که من دومیش باشم؟!

 

حق به جانب گفتم:

– همونایی که دختر خوندشون رو میبوسن و بغلش میکنن …

 

از حرفم پلک هاش باز تر شد.

خنده تو گلویی کردم و به مابقی عکس های شخصیش نگاه کردم.

حتی سعی نکرد مانعم بشه و من کنجکاوانه روی عکسی که از خودش داشت زوم می کردم تا در نهایت نگاهم روی سایه ای توی عکس افتاد که انگاری مطعلق به یک زن یا دختر بود.

 

دست هام بی جهت سست شد و گوشی رو سمت یاسر گرفتم.

– من تو حالا نشنیده بودم که خواهر داری؟!

 

سرش رو نزدیک اورد و در کسری از ثانیه گوشی رو از توی دستم بیرون کشید.

– ندارم!

 

شاکی شدم.

– وا چرا همچین میکنی یهو؟ پس اون کی بود؟ هم دستش بود هم سایه‌ش تازه لاک قرمز هم داشت.

 

 

موبایل رو توی جیبش گذاشت و به پشتی تکیه داد.

– باید توضیح بدم؟

 

ناخودآگاه بغض کردم.

باید می فهمیدم اون کی بود؟! برای اهمیت داشت …اون محل کارش نبود که بخواد بگه همکارش بوده یا رهگذر …من اون دریاچه ای که لوکیشن عکس بود رو میشناختم.

 

– خب اگر تو پدر من باشی باید توضیح بدی مگه نه؟

 

دکمه بالای لباسش رو باز کرد.

– نه …عکس برای قبل این ماجراس پس خوش ندارم شرح بدم.

 

ولی من دوست داشتم بدونم.

باید می فهمیدم.

حتی تصورش هم وحشت ناک بود فکر کنم دختر دیگه ای به یاسر نزدیک بوده باشه و من نشناسمش.

 

– باید حدس می زدم امکان نداره تا این سن با کسی توی رابطه نبوده باشه، از اولشم شک داشتم ها …

 

حرفم با برگشتن مامان و دایه گیان نیمه موند و یاسر با گذاشتن انگشت اشاره روی بینیش برام خط و نشون کشید که سکوت کنم و با جدال ادامه ندم.

 

از زیر کرسی بلند شدم.

انگار نزدیک بودنم به یاسر باعث میشد من بیشتر و بیشتر خودم رو درگیر کنم تا بخوام از راز اون عکس سر در بیارم.

 

انگار یاسر هم خودش می خواست که من اون عکس رو ببینم و اینجوری روانم به هم بریزه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پانی
پانی
1 سال قبل

بنظرم جالب نیس خیلی خیانت توشه

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  پانی
1 سال قبل

خب بیچاره زیاد عاشقش شده دیگه چیکار به دختر مردم دارری
از عشقشون حسودی میکنی گلم

دهن اسفالت شده توسط ادمین
دهن اسفالت شده توسط ادمین
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

اینا همش افکار مریض نویسنس
و مریض تر از اون من و توییم که پیگیر این داستانیم

yegane
yegane
1 سال قبل

خیلی دوس دارم ببینم اخر عاقبت این اهو ب کجا ختم میش با این کارایی ک سر یاسر بیچاره در میاره

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x