دلارای بی توجه به آن ها سمت پله ها دوید
تحمل نگاه های سنگینشان را نداشت
صدای آلپارسلان را میشنید که دستور میداد :
_ حورا ، امروز نامزدی پسرِ عبدلحمیده
بعد از مراسم میان اینجا
نمیخوام نبودِ جمیله حس شه
برای بچهها ترجمه کن حواسشونو جمع کنن
وارد اتاق شد و عصبی چمدان سفید رنگ آلپارسلان را از زیر تخت بیرون کشید
در چشمانش اشک جمع شده و دستانش میلرزید
با حرص لباس های خودش و هاوژین را در چمدان میریخت
هرچه دم دستش می آمد
از پوشک و شیشه شیر و شیرخشک گرفته تا اسباب بازی هایی که در این مدت ارسلان و علیرضا خریده بودند
صدای باز و بسته شدن در و خنده های هاوژین آمد
بینیاش را بالا کشید و واکنشی نشان نداد
بی توجه به آن ها سراغ لباس های خودش رفت
ارسلان هاوژین را روی زمین گذاشت و او با خنده دوباره دستانش را بلند کرد
_ بَ
ارسلان خندید
_ بگو بغل
#part1469 🖤
_ بَ بَ
ارسلان زیربغل هایش را گرفت و بالا انداختش
صدای قهقهه های دخترک برای ثانیه ای لبخند روی لب های دلارای آورد که به سرعت محو شد
ارسلان هاوژین را روی زمین گذاشت و سمت دلارای قدم برداشت
روی لب هایش پوزخند تمسخرآمیزی به چشم میخورد
_ چیکار میکنی؟
دلارای سرد زمزمه کرد
_ معلوم نیست؟
_ نیست ، نمیتونم حدس بزنم
دلارای زیپ چمدان را بست و سمت ارسلان برگشت
هاوژین بی توجه به آن ها روی زمین نشسته و با مداد رنگی هایی که ارسلان خریده بود روی کاغذهای حسابداری کلاب خط و خطوط نامفهموم میکشید
_ میخوایم بریم ایران
_ با اجازهی کی؟
دلارای محکم نگاهش کرد
_ دوساله با اجازهی کسی داریم زندگی میکنیم که حالا اجازه لازم باشه؟
#part1470 🖤
ارسلان محکم تر از او جواب داد
_ افکار مرخرف بیاد تو سرت مغزتو میشکافم دلی
دلارای پلک هایش را روی هم فشرد
او که قصد بدی نداشت…
خودش هم میدانست در کشور غریب ، بی مدارک و پول نمیتواند از پس هاوژین بربیاید
با حرص و بغض زمزمه کرد
_ میخوام شده برای یک روز برگردم خونه ام
ممنوعه؟
_ خونهی تو اونجا نیست
_ اینجام نیست
_ هرجا شوهرت و دخترت باشن خونته ، نیست؟
دلارای با چشمان خیس نگاهش کرد
_ شوهر؟ کدوم شوهر؟
اونی که خدمتکارای کلابش دست رو زنش بلند میکنن؟
اونی که به بچهی دو سالش میگن حرومزاده؟
ارسلان عصبی غرید
_ نمیدونستن
صدای دلارای بالا رفت
_ بحث همینجاست لعنتی
هیچکس تو هیچ کجای این دنیای خراب شده منو به رسمیت نمیشناسه
صدایش لرزید اما همچنان فریاد میکشید
_ پدر و مادرش به فرزندی نمیشناسنش
برادراش به خواهری نمیشناسنش
شوهرش … شوهرش به همسری نمیشناسش
#part1471 🖤
هاوژین بغض کرده برگه هارا پایین انداخت و با ترس به مادرش خیره شد
ارسلان بازویش را چنگ زد و جلو کشیدش
_ هیش … داد نزن بچه رو ترسوندی
کور بودی؟ ندیدی اون زنیکه رو انداختم بیرون؟
چه مرگته دیگه تو؟
_ من میرم ایران ارسلان
میرم آخرین کسی که برام مونده رو ببینم
ارسلان کلافه غرید
_ احمق … احمق … من واست موندم فقط
بچهات واست مونده فقط
دلارای با صورت خیس خندید
_ تو؟!
ارسلان عصبی دندان هایش را روی هم فشرد و او ادامه داد
_ چشماتو باز کن آلپ ارسلان
من فقط تو شناسامه زنتم اونم به اجبار که اگر اجبار نبود حتی صیغه رو روی کاغذ نمیاوردی
دوستات … اون دختره ساینا و حتی علیرضا
منو به چشم پرستار بچهات میبینن
کسی که آلپارسلان ملکشاهان لطف کرده و نگهش داشته
به چشم دخترای کلابت فاحشهام!
حتی باورشون نمیشه پدر بچهی من تو باشی
به چشم خانوادت من خرابم!
اونقدر بی آبرو که حاضر شدن طردت کنن ولی اسمشون کنار اسم من نیاد
#part1472 🖤
هاوژین زیر گریه زد و ارسلان بی آنکه به او اهمیت دهد چشمانش را ریز کرد
_ چی میخوای تو دلی؟
دلارای به چمدان زل زد و ارسلان آرام به او نزدیک شد
_ به من نگاه کن
دلارای بینی اش را بالا کشید و با چشمان سرخ شده نگاهش کرد
_ بابامه!
_ تو بابا نمیخوای ، تو پشت میخوای که اینبار وقتی گم و گور شدی جا و حامی داشته باشی
صدای دلارای لرزید
نگاهش را دزدید و پچ زد
_ مزخرف نگو ارسلان
صدای ارسلان بالا رفت
_ بهت میگم منو نگاه کن روباه کوچولو
دلارای با چشمان سرخ نگاهش کرد و شبیه به دیوانه ها سر تکان داد
_ آره! پشت میخوام
میخوام یادت بیاد دلارای فرهمند دختر کدوم خانوادست
ارسلان موهای خودش را چنگ زد و او با کف دست به قفسه سینهاش کوبید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 315
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
توروخدا زود زود بزار آخه. چرا این همه فاصله میدی تو
وقتی این رمان رو شروع کردم همپای سه تا رمان دیگه همینجا تابستون بود تازه کلاس دهمم تموم شده بود کنکور دادم حتی یه سال پشت کنکور نشستم و الان تا دو هفته دیگه میرم دانشگاه ولی، ولی شت به این رمان تف به نویسندش که نمیدونه ما اینجا منتظرشیم خاک توسر من که هنوز امید دارم تموم شه🤦
این یارو خجالت نمیکشه مارو مسخره کرده پارت نمیده؟
اع پارت گذاشته
لطفا چند تا رمان خوب معرفی کنید
حنانه جون کاش دلارای هیچ وقت ارسلان و پیدا نمیکرد و با هاوژین زندگی میکرد.مرگ دلارای اصلا قابل قبول نیست.خیلی دردناکه….
مگه دلارای میمیره؟😐
چرت
😐 😐 😐 😐 😐 😐
امیدوارم تا وقتی زندم این رمان تموم بشه نه اینکه بمیرم آخرسرم نفهمم چیشد جریان دلارای
اقا این ارسلان داره ادم میشه ولی دلارای میخاد خر شه نویسنده شورشو در اورده
دوتا سوال دارم
یکی اینکه کسی میدونه چرا رمان مفت بر تو سایت رمان وان دیگه پارت گذاری نمیشه؟
دو اینکه بازم کسی میدونه رمان مرگ ماهی همین نویسنده که اسم پسره طوفان هست کجا پارت گذاری میشه؟ منظورم توی Google هست🙂
مفت بر نویسنده اجازه پارتگذاری نداده
مرگ ماهی ام فعلا تو تلگرامه ،،، اولاشه ،اگه بخوای بخونی پیر میشی
ممنونم فاطمه جون❤
آخه چرااا؟ یعنی دیگه نمیزارنش؟ ای باباااا وسطاش بود🥴
ما سر همین دلارای پیر شدیم بخدا وقتی ایشون نویسندش هسته بدتر😂
نویسنده مفتبر حداقل باید به خواننده احترام میذاشت و وقتی یه رمان رو شروع کرده بود تمومش میکرد،نه اینکه به بهونههای الکی دیگه پادت نده،شرایط نظر دادن توی همهی رمانهای این سایت همینه
دیگه چه حمایتی میخواستن که پارت گذاری رو متوقف کردن😐
واییییییییییی حققققققق آره این ی جور بی احترامی به خواننده محسوب میشه من که خودم داشتم میخوندم نویسنده باید جنبه نظر و انتقاد شنیدن رو داشته باشه 🤌🏽
به به فاطیییی🥺😍
هعببببببب🥲🤌🏽
آقا چرا این رمان اینجوریه من ن حال دلی رو درک میکنم ن اون مرتیکه ارسلانو🙄😐
واوووووووو باورم نمیشه نویسنده پارت گذاشته
بچه ها یه وقت، بخاطر زود پارت دادن ذوق نکنین هاا.جلو جلو ذوق کنیم کنسله پارت بعدی میره ماه بعد