_ میخوام تا بهت گفتم بالای چشمت ابروعه منو با بچم تهدید نکنی
بچم … میشنوی ارسلان؟
بچهی من … بچهای که تو هیفده سالگی که همه دست راست و چپشونو تشخیص نمیدن من با چنگ و دندون حفظش کردم
ارسلان مچ دستش را گرفت و محکم فشرد
صدایش تهدیدآمیز بود
_ خواب دیدی خیر باشه دخترحاجی
مادر شدی … بزرگ شو! واقعیت رو ببین
سرش را نزدیک گوشش برد و پچ زد
_ واسه من آدم جمع میکنی؟ خبر نداری ارسلان خودش یه ارتشه؟
دلارای پوزخند زد
تمام بدنش از حرص میلرزید
_ میدونی چرا میترسی بریم ایران؟
میترسی ارسلان… مثل سگ میترسی
فشار دست ارسلان رو مچش شدت گرفت
دخترک زبانش را گزید تا از درد ناله نکند
نامرد بود… مثل همیشه که دیواری کوتاه تر از دلارای پیدا نمیکرد
_ میترسی از اینکه خانوادم حمایتم کنن
میترسی از اینکه پول داشته باشه ، خونه داشته باشم ، شغل داشته باشم
میترسی از اینکه دیگه دلارای رو نتونی تنها و بی کس گیر بیاری و دهنشو ببندی
#part1474 🖤
هاوژین چهار دست و پا خودش را به او رساند و دستانش را سمتش دراز کرد
_ ماما… بَ
دلارای بغض کرده سر تکان داد و خم شد
دخترک را در آغوش کشید و به خود چسباند
_ تو حتی از خانواده خودتم میترسی
چون میدونی با وجود هاوژین دیگه نمیتونن پسم بزنن
چون میدونی ایران باشیم و زمانی بخوای بچه رو از مادرش جدا کنی حاج ملک شاهان اجازه نمیده
میدونی اگر مهر هاوژین به دل پدرت بیفته با اینکه از من متنفره ولی حمایتم میکنه
لب هایش را به موهای دخترش چسباند
دست هایش یخ زده بود
_ چون بابات مثل تو احمق نیست!
میدونه اگر من خفه خون گرفتم بخاطر بی کسیمه
که بچه ام مجبور نشه تو بدبختی بزرگ شه وگرنه حضانتش تا نه سالگی با منه
ارسلان کنار گوشش غرید
_ توهم زدن بسه … ببند دهنتو
_ کافیه ثابت کنم بابا جونش اینجا کاباره داره و دختر لخت میرقصونه
ارسلان صدایش را بالا برد
_ خفه شو
هاوژین بغض کرده نگاهش کرد
نفس عمیقی کشید و با خشم چشم غره ای به دلارای رفت و هم زمان دستش دراز کرد تا هاوژین را بگیرد
بچه گردن دلارای را چنگ زد و زمزمه کرد
_ نه
#part1475 🖤
هاوژین بغض کرده نگاهش کرد
نفس عمیقی کشید و با خشم چشم غره ای به دلارای رفت و هم زمان دستش دراز کرد تا هاوژین را بگیرد
بچه گردن دلارای را چنگ زد و زمزمه کرد
_ نه
ارسلان کمرش را گرفت و سمت خود کشید
_ نه نداریم
بغض هاوژین با صدا منفجر شد
دلارای با عصبانیت سعی کرد بچه را پس بگیرد
_ نکن بچه ترسید
_ از اون موقع که خوب نطق میکردی
چی شد؟ تموم شد؟
_ شبیه پسربچههای حسود و ابله میمونی آلپارسلان!
من ده سال ازت کوچیک ترم اما حداقل میفهمم نباید بچهی دو ساله رو قاطی این بازیا کرد
بدش به من … نفسش رفت
ارسلان بچه را عقب کشید و دور شد
_ اشکال نداره ، عادت میکنه
دلارای بهت زده غرید
_ چرا باید عادت کنه؟!
#part1476 🖤
ارسلان در اتاق را باز کرد و سمت دخترک برگشت
خشم داشت و نمیخواست نشان دهد
شاید بخاطر اینکه جز حقیقت نشنیده بود
برگشت به ایران مساوی بود با حد و حدود هایی که آلپارسلان هرگز در زندگی اش نمیخواست
چه زمانی که نوجوان بود و چه حالا که پدر بچهای دو ساله محسوب میشد
او همیشه فراری بود
از قوانین مزخرف
از مرزهای روابط
از پذیرش مسئولیت
از زندگی واقعی!
و حالا هاوژین پل برگشتشان میشد و دلارای لعنتی این را فهمیده بود
با وجود یک بچه از خون ملک شاهان همه چیز تغییر میکرد
اگر برمیگشتند رهایی ممکن نبود!
حاج ملک شاهان با هر ترفندی ایران نگهشان میداشت و هاوژین نورچشمی میشد و بعد از او دلارای!
سخت بود که حتی به خودش اعتراف کند که از قدرت گرفتن دلارای میترسید
#part1477 🖤
او نفرت داشت از یک خانوادهی عادی بودن آن هم در ایران!
به همین دلیل ازدواج نمیخواست
به همین دلیل بچه نمیخواست
اما حالا مردی متأهل با فرزندی دو ساله بود و اعتراضی هم نداشت
دلارای و هاوژین خانوادهاش بودند اما با شرایطی که ارسلان میخواست!
با برگشتشان همه چیز بهم میریخت و با مرگ پدر دلارای و به میان آمدن بحث ارث و میراث وضعیت بدتر میشد!
خونسرد ، تنها برای خالی کردن حرصش جواب داد
_ مگه نگفتی زن من نیستی؟
عادت کنه چون شاید در همون حد که فکر میکنی لا**شی و غیرقابل اعتماد بشم و وقتی ازت سیر شدم پرتت کنم بیرون
اون زمان بهتره بچم به رقاص دم دستیِ کابارهام وابسته نباشه ، مگه نه؟
دلارای وارفته و دلشکسته خیره اش شد
پوست صورتش سرخ و چشمانش اشکی بود
ناباور پچ زد
_ رقاص دم دستی کابارهات؟
ارسلان از در خارج شد و دلارای جیغ زد
_ یادت باشه چی گفتی ارسلان
به جون بچم ... به جون هاوژین تقاصشو پس میدی
بهت نشون میدم چه کارایی از دست رقاصای دم دستی کاباره بر میاد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 346
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان
من نوه امم به دنیا بیاد این رمان تموم نشده😂💔
بخدا دیگه از دستت خسته شدم نویسنده کاشکی میشد ازت شکایت کنم
طفلکی بچه رم میخوان مثل خودشون ديوونه و خل و چل بار بیارن این دوتا احمق.