رمان دلارای پارت 345 - رمان دونی

 

 

 

 

صدای موزیک دیوارهارا می لرزاند

 

رقص نورهای خاصِ کلاب را در کل دبی تنها می‌شد همانجا به چشم دید

 

گارسون ها منظم پذیرایی می‌کردند و دود فضا را گرفته بود

 

هاوژین ترسیده سرش را در گردن ارسلان فرو برد و او کلافه پوف کشید

 

نباید بچه را از دلارای می‌گرفت

 

پدر نبود اما می‌دانست بودنِ هاوژین در چنین فضایی اشتباه است

 

علیرضا به محض دیدنش سمتش دوید

 

_ اینو چرا آوردیش؟

بازرسی چیزی بیاد چی؟

ناسلامتی ورود زیر 18 سال ممنوعه اون وقت تو بچه‌ی دوساله می‌چرخونی؟

 

خواست هاوژین را بگیرد که ارسلان عقب کشیدش

 

خوشش نمی آمد!

 

دخترک به او بیشتر از پدرش عادت می‌کرد!

 

_ حواسم هست

اومدن؟

 

علیرضا با چشم به میزی اشاره زد

 

_ عبدالحمید اونجاست

عبدالباسط پسرشم با نامزدش میز کناری نشستن

گفتم امشب فقط مهمونای خودشون باشن و بقیه رو راه ندن

 

#part1479 🖤

 

ارسلان خیره‌اشان شد

 

دخترها ماسک مشکی رنگی به چشم داشتند و با نظم خاصی روبه‌رویشان از میله آویزان بودند و می‌رقصیدند

 

حورا را بینشان تشخیص داد و پوزخندی زد

 

علیرضا کنار گوشش صدا بالا برد

 

_ جمیله رو پرت کردیم بیرون

امشب حورا نمیتونه هندل کنه

 

ارسلان هاوژین را در آغوشش جابه‌جا کرد و بی حوصله جواب داد

 

_ چیزی نمی‌شه

 

_ دلارای کجاست؟

 

جوابش را نداد و سمت میزها راه افتاد

 

روحش طبقه بالا بود

 

در جایی که دخترک را آتش زد و او تهدید کرد شعله هایش ارسلان را می‌سوزاند

 

جسمش اما جلو رفت و با عبدالحميد دست داد

 

عبدالباسط برایش بلند شد و ثانیه ای بعد صدای خنده هایشان بالا رفت

 

هاوژین خواب آلود سر روی سینه‌ی پدرش گذاشته و بی حوصله انگشتش را می‌مکید

 

#part1480 🖤

 

همسر عبدالباسط سعی داشت در آغوشش بگیرد اما دخترک در صورتش چنگ زد و با جیغ هایش از او پذیرایی کرد

 

هاوژین زیبا بود!

 

علیرضا میگفت به مادرش نرفته!

 

که شباهتش بیشتر به آلپ‌ارسلان و خانواده‌اش است اما ارسلان اینطور فکر نمی‌کرد

 

بچه صورتی شبیه به دلارای داشت ، چشمان مروارید و موهای فر و حنایی رنگ با اخلاقِ ارسلان!

 

عابد ، پسر کوچک عبدالحميد چشمانش را روی بدن اسوه چرخاند و سوت کشید

 

_ بنات يتغيرون

ولم يختفي عبد الباسط بسبب الخوف من زوجته

أنا متأكد من أنه يلعن نفسه لأنه متزوج!

 

(دخترها عوض شدن

عبدالباسط از ترس زنش محوشون نشده

مطمئنم داره خودشو لعنت میکنه که ازدواج کرده!)

 

ارسلان به سختی خندید

 

او میزبان بود!

 

باید همراهی میکرد

 

این خانواده کم نفوذ نداشتند

 

_ لا أعتقد أن زوجته ستبقى حتى الصباح! سوف ينام خلال ساعات قليلة وسيكون عبد الباسط وحده

 

(فکر نکنم زنش تا صبح بمونه!

چندساعت دیگه خوابش میگیره و عبدالباسط تنها می‌شه)

 

#part1481 🖤

 

عبدالحمید آرام خندید و بدون آنکه دخترها را تماشا کند دستی به ریش های بلندش کشید

 

با چشم اشاره ای به هاوژین زد

 

_ هل نامت أم ابنتك عندما عهدت إليك بالطفل؟

 

(مادر دخترتم خوابش گرفت که بچه رو به تو سپرد؟)

 

خنده‌ی آلپ‌ارسلان از بین رفت و تنها هاله ای از لبخند روی لبش ماند

 

با جدیت زمزمه کرد

 

_ والدة طفلي لن تطأ قدمها في مثل هذا المكان

 

(مادر بچه‌ام همچین جایی پا نمیذاره!)

 

هاوژین صدایی با دهانش درآورد و از دور با دست به علیرضا اشاره زد که در حال تذکر دادن به حورا بود و توجهی به او نداشت

 

عبدالحمید با خنده چشمک زد

 

_ هل هذا غير مسموح به؟

 

(اجازه نداره؟)

 

_ غير مهتم!

 

(علاقه نداره!)

 

عبدالحمید مردانه خندید

 

_ لذلك أرسلان في الحب!

 

(پس ارسلان عاشق شده!)

 

عابد میان حرفشان پرید

 

_ العربية لا ترقص

 

(عربی نمیرقصن!)

 

#part1482 🖤

 

ارسلان راضی از تغییرِ بحث با خنده سر تکان داد

 

_ 20 سنة ترى الرقص العربي بني ألست متعبا؟

 

(بیست ساله رقص عربی میبینی پسر

خسته نشدی؟)

 

_ الرجل العربي لا يمل من الرقص العربي!

 

(مرد عرب از رقص عرب خسته نمیشه!)

 

_ لا يوجد شيء من هذا القبيل في برامج الليلة

 

(در برنامه های امشب خبری از چیزی که دنباشی نیست!)

 

هم زمان صدای سوت و دست از اطراف بلند شد و آهنگ با ریتمی خاص تغییر کرد

 

ارسلان با اخمی کمرنگ سرش را سمت سِن برگرداند

 

دخترها با حرکاتی پر عشوه و منظم اطراف دختری که در وسط ایستاده بود و لباس رقص عربی به تن داشت میرقصیدند

 

چندین دور با حرکات دست و کمر اطرافش چرخیدند و بعد آرام آرام از او فاصله گرفتند و کم کم خودشان را کنار کشیدند

 

عابد سوتی زد بلند خندید

 

_جميلة تعلم جيداً أنه لن يكون هناك رقص عربي بدون رقص عربي!

 

( جمیله خوب میدونه بزم عرب بی رقص عرب برپا نمیشه!)

 

میدونید کی وسط داره میرقصه دیگه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 301

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zahra
zahra
1 ماه قبل

یقی دلارای بعد ارسلان غیرتی میش😐💔😂خومث ادم پارت بذار من بعد دو سه ماه امدم دیدم فقط دوتا پارت جدید گذاشت بعد دوبار خوندم اونا رو ک خوندم اصن یادم بیاد چی شده بود ک ادامه بدم تا گرم میشیم تموم میش😐

ماهی
ماهی
1 ماه قبل

خوب این پیج رو بگو ما هم بریم همونجا بخونیم!

بنده خدا
بنده خدا
1 ماه قبل

حتی تموم هم شده

بنده خدا
بنده خدا
1 ماه قبل

الکی وقتتونو هدر ندید این رمان خیییلی جلوتر داخل اینستا هست

You
You
1 ماه قبل
پاسخ به  بنده خدا

میشه اسم پیچی که میذارتش رو بگید؟

..
..
1 ماه قبل
پاسخ به  بنده خدا

اسم پیج

Negin
Negin
1 ماه قبل

یادمه سه سال پیش این رمان شروع شد اونموقع گلاویژ هم بود بعد گلاویژ داشت خیلی طول می‌کشید یه اون گیر دادیم دلارای خودش جوابمونو داد😂

دلوین
دلوین
1 ماه قبل
پاسخ به  Negin

اون موقع تارگت هم بود😂😂

.....
.....
1 ماه قبل

رمان دلارای تو کانال تلگرام هست؟

Fatima
Fatima
1 ماه قبل

کی داره میرقصه؟
دلارای؟
نویسنده جان

مادر ارسلان:)
مادر ارسلان:)
1 ماه قبل

و حالا بازی دلی با ارسلان🧘🏽‍♀️

me/
me/
1 ماه قبل

امان از دلارای

...
...
1 ماه قبل

بله دیگه دلارای داره کرم می‌ریزه…نویسنده سرجدت اگه کامنتا رومیبینی لطف کن سر جدت زود پارت بذار تمومش کن دیگه ازاسم دلارای هم بدمون اومده

مصی
مصی
1 ماه قبل
پاسخ به  ...

سلام وای خدا دوساله این رمان دارم خونم بعضی وقت میخوام نخونم تا چند پارت باهم باشه بلکه یکم بیشتر بشه نویسنده فک کنم دل نداره که هی مارو میذاره تو خماری

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x