علاوه بر او تمام میهمان ها ساکت شدند
دخترها ترسیده سر پایین انداخته و بقیه بهت زده به ارسلان خیره شده بودند
برای او اهمیتی نداشت
دلارای را سمت خود کشید و با تمام توان بازویش را فشرد و پج زد
_ میکشمت دلی … من خونتو میریزم امشب
دخترک با چشمانی عصیان گر و نترس به او زل زده بود
علیرضا به سرعت خودش را به آن ها رساند و با تمام توان آلپارسلان را عقب کشید
_ ارسلان … ارسلان شر نکن
مهمونات کلهگندن گند میخوره به اعتبار کلاب
برو کنار ارسلان بسه
دلارای بی اهمیت به او محکم زمزمه کرد
_ مگه من رقاصهی کلابت نیستم؟
پس چرا نمیذاری برقصم پسرحاجی؟
ارسلان علیرضا را عقب هل داد و چانه ی دخترک را از روی پوشیه گرفت
چشمانش از شدت حرص سرخ شده بود
#part1486 🖤
_ با من بازی میکنی؟
فشار انگشتانش را بیشتر کرد
صورت دلارای از درد جمع شد و او تهدیدآمیز کنار گوشش پچ زد
_ امشب بفرستمت زیر یکی از همین شیخها تا بفهمی یک من ماست چقدر کره داره؟
دلارای ، خیره در چشمانش محکم جواب داد
_ بفرست ، مگه شغلم همین نیست؟
ارسلان به نفس نفس افتاد و دلارای دستش را سمت پوشیهاش برد
_ اصلا بذار خودشون انتخابم کنن ، چطوره؟
ببین مادرِ بچهات … زنِ عقدیت … ناموست چقدر خواهان داره!
ارسلان عربده زد
_ دلارای
نگاه ها خیرهاشان مانده بود
علیرضا کلافه پوف کشید و حوریا ترسیده جلو آمد
_ آقا … آقا دارن فیلم میگیرن
#part1487 🖤
ارسلان با حرص سرش را نزدیک دخترک برد
_ گمشو بیا بالا … تورو کارت دارم
حوریا با رنگ پریده سر تکان داد و ارسلان دست دلارای را سمت راه پله کشید
علیرضا به دخترها اشاره زد و به عربی دستور داد
_ به چی زل زدید؟ به کارتون برسید
گفت و سمت هاوژین قدم برداشت
ارسلان همانطور که بازوی دلارای را میفشرد با خشم سمت حوریا برگشت
_ به تو چی گفتم؟
فقط یک شب … یک شب جمیله نبود و گفتم حواست به کارا باشه اون وقت همچین گند بزرگی زدی
حوریا مضطرب زمزمه کرد
_ آقا…
ارسلان بی توجه به آنکه در راهرو هستند صدایش را بالا برد
_ گ***ه خوردی زن منو فرستادی رو سِن
دلارای با تمسخر پوزخند زد
#part1488 🖤
تا کمی پیش هیچ ارزشی نداشت و حالا همسرش شده بود!
مردک احمقِ سنگدل…
حوریا نالید
_ شما گفتید زنتونه … علیرضا خان دستور دادن بهشون احترام بذاریم
مارو به صف کردید و اولتیماتوم دادید
منم وقتی گفتن میخوان خودشون برقصن نتونستم مخالفت کنم
ارسلان عصبی دندان روی هم سایید و با خشم حوریا را هل داد
_ گمشو از جلوی چشمم تا تو رو هم نفرستادم کنارِ جمیله
حوریا با گریه عقب عقب رفت و ارسلان پشت سرش فریاد زد
_ به هیچ دردی نمیخورید
یک مشت آشغال دور خودم جمع کردم
دلارای را سمت در اتاق هل داد
_ برو تو
دخترک به محض پا گذاشتن در اتاق با حرص پوشیهاش را از صورت کند و روی زمین پرت کرد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 299
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
محض رضای خدا پارت بزار🥲
میگن این رمان به پایان رسیده درسته؟
تو بعضی سایتا پی دی اف رو میفروشن!
دوستان کسی کانال اصلی رمان رو داره؟؟؟
خسته نباشید خانم نویسنده چقدر زحمت کشیدید
اول
میگم دیگه این رمان رو نزار برای ماهم ارزش قائل باشین اون چار پا گوش دارزی که فکر میکنید ماهستیم در واقعا خود نویسنده هست