خندید و گفت :
خیلی هم مطمئن نباش
توی محیط کار خیلی چیزا هست که آدم رو عاصی و خسته می کنه.
حتی همین همکار ها.
آهی کشیدن و گفتم :
درسته می فهمم.
رسیدیم توی پارکینگ.
گفت : ماشین آوردی؟
_ نه.
_ خب خوبه.
رفت سمت یه شاسی بلند مشکی
خودش در جلو رو برام باز کرد
تشکر کردم و سوار شدم.
ماشین رو روشن کرد و گفت :
خب کجا دوست داری بریم؟
یاد مازیار افتادم.
هر بار میومد دنبالم میگفت :
خب خوشگله.
کجا ببرمت که احتمال دزدیدنت کمتر باشه.
_ دلارام؟
خوبی؟
به خودم اومدم و گفتم :
آره. ببخشید
ام… نمی دونم راستش. این اطراف رو نمی شناسم.
هرجا فکر می کنی خوبه بریم
دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد.
یکم که گذشت ضبط رو زد و گفت :
تو فکری.
_ نه.
الان نه.
_ بودی؟
_ میشه گفت آره.
_ به چی فکر می کردی؟
_ رفتم توی گذشته.
آه کشید و گفت :
هعی.
می فهمم.
این خاطرات آدمو ول نمی کنن که
_ مگه می دونستی به چی فکر می کردم؟
لبخند زد.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
خیلی تابلویی
بعد خودمم این کارم.
سرمو انداختم پایین.
گفت :
دلت براش تنگ شده؟
_ میشه گفت آره.
_ نگرانی؟
_ اوهوم.
_ نگران نباش. برمیگرده.
خندیدم و گفتم :
مرسی از نگرانی در اومدم
اونم خندید.
_ وقتی کاری از دستت بر نمیاد نباید خودتو اذیت کنی.
این درسیه که من از زندگی گرفتم
_ گفتنش راحته.
_ عمل بهش هم می تونه راحت باشه اگه تمرین کنی.
درسته که فکرت مشغول میشه، در هر صورت.
ولی، خب. نیاز به تمرین داره.و صبوری.
الان اون رفته. تو کاری می تونی کنی؟
فقط می تونی دعا کنی و از خدا بخوای محافظش باشه.
_ درسته.
_ خب… حالا کجا بریم؟
خندیدم و گفتم :
نمی دونم.
دیگه چیزی نگفت.
نمی دونم داشت کجا می رفت.
یکم که گذشت گفت :
وقت داری؟
_ از چه نظر؟
_ تا هشت نه اینا.
_ آره فکر کنم.
چطور؟
_ می خوام برم یه کافه رستوران سنتی.
یکم دوره. می خوام ببینم وقت داری.
_ آره مشکلی نیست. بریم.
سری تکون داد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد.
***
جای خیلی با صفایی بود.
تا حالا نرفته بودم.
همه جا رو خیلی عجیب نگاه می کردم.
قیافم رو که دید خندید و گفت :
حس می کنم خیلی به نظرت جالب اومده
_ آره واقعا.
_ خب خوبه.
گارسون اومد و یه عصرونه هم سفارش دادیم.
بعد علی گفت :
خب…
لبخند زدم و گفتم : خب؟
_ دیشب نشد کامل حرف بزنیم.
کجا بودیم اصلا؟
_ یادم نمیاد حقیقتا.
ولی خب همه چی رو گفتم.
سر تکون داد و گفت :
گفتی دوسش داری آره؟
سر تکون دادم.
_ فکراتم کردی؟
تصمیمت رو گرفتی؟
هوفی کشیدم و گفتم:
نمی دونم
کلافم.
فکرامو که کردم.
ولی نمی دونم چه جوری پیش ببرم همه چی رو
_ از چه نظر.
_ اینکه به خانوادم چی بگم
به خود مازیار چی بگم.
_ به مازیار چی بگی؟
خب اگه می خوایش قبولش می کنی دیگه.
_ حس بدی دارم
_ میفهمم حست رو.
یه جورایی انگار حس، می کنی کوچیک می شی.
ولی اینطور نیست.
تو که بهش درخواست ندادی با هم باشید.
اون درخواست داده و پاتم وایساده.
حالا باید صبر کنی تا برگرده.
_ یه مشکل دیگه کارشه.
_ نمی تونی باهاش کنار بیای؟
_ حتی اگر کنار هم بیام حس می کنم خیلی قراره اذیت بشم.
_ به هرحال سختی های خودش هم داره.
و اینکه دلارام تو خودت رو بیشتر از هرکس دیگه ای می شناسی.
من الان می تونم بهت بگم بیخیال سخت نگیر.
بالاخره عشقته کنار بیا
می تونمم بگم نه خیلی قراره سختی بکشی.
که در هر دو صورت درسته.
باید بینیی ظرفیت اینکه همون شکلی قبولش کنی رو داری
_ دقیقا بزرگترین مشکلم همینه.
_ ببین.
می تونی خوب بری راجع به کارش تحقیق کنی.
حتی اگه بخوای من هم کمکت می کنم
بینی دقیقا چه جوریه
ریسک کاریش چقدره
بعد با خودت تصویر سازی کنی همه چی رو.
ببینی اگه چند ماه نبود می تونی طاقت بیاری.
اگه یه وقت خدایی نکرده آسیبی دید چی
اگه مجبور شدی با محدودیت زندگی کنی چی.
اونوقت یه تصمیم عاقلانه بگیری.
دیگه تو سن و سالی هم هستی که پدر مادرت هم به نظرت احترام می ذارن
_ بعید می دونم
_ نگفتم موافقت می کنن.
حق دارن بالاخره
حتی شاید دلخوری یا دعوا هم شکل بگیره
ولی باید آرامشت رو حفظ کنی و پای خواستت وایسی
با لبخند نگاهش کردم. چقد این آدم آروم و منطقی بود.
همون موقع غذا رو آوردن.
چشمش که به غذا افتاد برق زد و گفت ‘
به به
رنگ و رو رو.
خندیدم و گفتم :
اهل شکمی؟
_ تا حدی میشه گفت آره.
همه جور غذایی هم می خورم
_ چه خوب. خوش بحال زنته دیگه.
_نه بابا بیچاره همش باید پای گاز باشه.
خندیدم
مشغول غذا خوردن شدیم.
بعدشم که یکم نشستیم
و گفت همون اطراف یه جای تفریحی و دیدنیه
با هم بلند شدیم و رفتیم.
یه مسیر بلند و سرسبز بود.
که همه چی هم اونجا پیدا می شد.
وسایل بازی
خوردنی خریدنی.
پوشیدنی
جای خوبی بود.
یکم خوراکی گرفت.
و قدم زدیم و همینجور که حرف می زدیم می خوردیم.
دیدم همش درباره مسائل حاشیه ای حرف می زنه.
یهو به ذهنم اومد و گفتم
میگم خودت چی.
تعجب کرد.
_ من چی؟
_ عاشق نشدی؟
خندید.
یکم مکث کرد و گفت :
فکر کنم گفتم.
نمی دونم.
ولی چرا. منم توی دوران جوونی عاشق شدم.
گفتم : مگه الان پیری که میگی تو دوران جوونی؟
_ پیر شدم دیگه. نشدم؟
_ نه کی گفته.
بازم خندید.
قبل اینکه من بگم خودش گفت ‘
خیلی خوش خندم مگه نه.
منم خندیدم
_ اتفاقا می خواستم بگم.
_ من تحت هر شرایطی سعی می کنم بخندم.
وقتایی که عصبانی ام خیلی بیشتر.
و بلند تر.
اولش به نظر مسخره میاد.
و شاید عصبی تر هم بشم.
ولی آروم آروم خنده هام از ته دل میشه.
و اونوقت عصبانیت از نظرم مسخره میاد.
_ جدی؟
_ آره. پیشنهاد می کنم حتما امتحانش کنی.
_ حتما این کارو می کنم.
یکم که گذشت گفتم :
فهمیدم پیچوندیا
_ نه نپیچوندم.
دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم
_ خب من… وقتی نوزده بیست سالم بود از یه دختری خوشم اومد.
دختری نبود که همه براش سر و دست بشکنن.
از هم محلی هامون هم بود.
خب محله ما قبلا پایین شهر بود.
از این محله هایی که همه همو می شناسن.
و تو به همسایه از فامیل هم نزدیک تری.
یه دختر شونزده هفده ساله هر عصر با دو سه تا از دوستاش میومدن تو محل چرخ می زدن.
یکم سر به سر پسر بچه هایی که فوتبال بازی می کردن می ذاشتن و می رفتن
منم از وقتی اینو دیده بودم دیگه تو خونه بند نمی شدم.
بیست و چهار سال بیرون بودم که ببینمش
سربازیم هم تازه تموم شده بود و بیکار بودم.
حواسش به مسیر جلب شد و گفت :
دیگه اینجا خیلی خلوت میشه.
برگردیم؟
گفتم : برگردیم.
دور زدیم و ادامه داد
_ آره خلاصه هر روز می رفتم که ببینمش.
ولی به روی خودم نمیاوردم.
خجالت هم می کشیدم.
خودمو معمولا قایم می کردم.
ولی اون تیز تر از این حرفا بود.
و بیشتر اوقات متوجه می شد.
یه سری در کمال تعجب دیدم اومد
جلوم وایساد و سلام کرد.
چنان هول شدم و دست و پام رو گم کردم که حتی نتونستم جواب سلامش رو بدم.
خیلی برعکس من زبون داشت.
خندید و گفت :
چرا می ترسی. کاریت ندارم
خیلی رک گفت تو از من خوشت میاد.
حالا من داشتم آب می شدم. از طرفی هم استرس داشتم کسی ما رو ببینه.
فکر کنه من مزاحمم
یا به اون گیر بده.
نمی تونستم چی بگم.
کلی دستم انداخت. گفت مگه لالی.
آخرم هیچی نگفتم و رفت.
دیگه وقتی رفتم خونه اینقد با خودم کلنجار رفتم.
به خودم تشر زدم و غر زدم.
گفتم باید یه خودی جلوش نشون بدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از این رمان اگه کم مونده تمومش کن نویسنده جان بعد قرنی پارت میزاری
سلام خانم نویسندهی عزیز نمیخوای رمانت رو به اتمام برسونی
بعد سه ماه !!!
من ک اصن نمیخوندمش اما فکرم نمیکنم دیگه کسی بخونتش
اه نویسنده من ترجیح میدم شما دیگه این رمان و ادامه ندی والا سنگین تری
ینی من موضوعشو یادم نیست
بعد قرنی
همون عجبا که بالاخره پارت گذاشت نویسنده ،نه به اون که هرروز پارت میزاشت نه به این مدت طولانی بعدآخرین پارت ،خداقوت
در عجبم
ممنون که گذاشتین
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤