درو باز کردم.
با دیدن موسوی که دقیق داشت منو سروش رو نگاه می کردببخیال کاری که می خواستم کنم شدم و رفتم بیرون.
وقتی داشتیم می رفتیم تو دفترش بهش گفتم چی کار کرد
و باعث تعجبش شد.
جلوی در دفترش که رسیدیم دیگه می خواستم حدلفظی کنم و برم که گفت :
حدس بزنید کی اینجاست.
تعجب کردم.
کی؟
درو باز کرد. سرکی به داخل کشیدم.
با دیدن استاد چشمام چهار تا شد.
اونجا چی کار می کرد.
نمی دونستم برم داخل یا نه.
آخه اصلا هیچ ذوق و شوقی برای صحبت باهاش نداشتم.
نه اون نه مازیار. جفتشون استاد های خوب من بودن.
ولی توی همون یک ماه خیلی چیزا تغییر کرده بود.
موسوی یاالله گفت و رفت داخل. نمی شد همینجور اونجا وایسم. منم رفتم داخل.
استاد با دیدن ما بلند شد.
با موسوی شروع کردن به تعارف تیکه پاره کردن.
اما مثل سابق من حتی نمی تونستم باهاش حرف بزنم.
ولی چاره ای نبود. رفتم جلو به زور لبخند زدم و گفتم :
سلام استاد.
البته لبخندی که زدم از صد تافوش بدتر بود
با لحنمم که انگار آماده بودم بخورمش
یکم براندازام کرد و گفت :
سلام دخترم خوبی؟
_ هی بد نیستم ممنون.
_ چقدر ضعیف شدی.
دلم می خواست تیکه هام رو شروع کنم
ولی احترام گذاشتم و چیزی نگفتم ‘
زندگی سخت شده دیگه.
هوفی کشید. موسوی گفت :
بفرمایید بشینید
چرا سر پا.
گفتم : من دیگه یواش یواش باید برم.
موسوی گفت :
آخه استاد بخاطر شما اومدن.
استاد گفت : اگه کار داری برو دخترم. مشکلی نیست.
_ نه دیگه.
می مونم استاد.
نشستم روس صندلی.
موسوی گفت بیان ازمون پذیرایی کنن.
بعدش استاد گفت :چه خبر؟
اوضاع چطوره دخترم
خودت چی خوبی؟
لحن مهربونی هم داشت.
ولی نمی تونستم هضمش کنم
خیلی اذیتم کردن اونم به ناحق.
با این حال گفتم :
بله. خوبه. البته فکر می کنم.
اما لحنم خیلی خشک و جدی بود.
اصلا شور و شوق سابق رو نداشتم.
_ کارا چطور پیش می ره.
به موفقیت نزدیک شدی.
یا نه.
تعریفت رو که خیلی از آقای موسوی شنیدم.
و همش رو باور داشتم.
چون ازت مطمئنم
لبخند زدم و تو دلم گفتم :
واسه همین اینقدر عذابم دادید؟
اما در جواب چیزی نگفتم. خودش متوجه یه تغییراتی شده بود.
برای همین گفت :
البته مثل سابق نیستی
مشخصه خیلی رنجور شدی
لبخند تلخی زدم و گفتم :
زندگی سخت شده دیگه استاد.
البته سختش کردن.
استاد خودش متوجه تیکم شد..
نفس صدا داری کشید و گفت :
دخترم من رو مقصر ندون. من اینجا هی کارم.
جوش آوردم.
یعنی چی هیچ کارم.
اون برام تعیین تکلیف کرد.
اون گفت بهم نمره نمی ده.
اون قرار ها رو گذاشت.حالا به حرف هرکی که می خواست گوش کنه
چه اهمیتی داشت؟
مهم این بود که همش زیر سر خودش بود.
حوصله بحث و کل کل نداشتم.
به زور عصبانیتم رو کنترل کردم.
و گفتم :
بله استاد حق با شماست. اگه اجازه بدید من مرخص شم.
تا اون لحظه که موسوی نظاره گر بود، گفت :
سروش که کاری نکرد؟
یاد لحظه ای افتادم که یقم رو گرفت. ولی دلم نمی خواست جلوی استاد حرفی بزنم.
برای همین رو به موسوی گفتم :
باهاتون صحبت می کنم آقای دکتر
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.