نگاه طولانی میکائیل باعث شد رز فکر کند حرفایش تاثیر گذار بوده که باز هم ادامه داد:
– همراز کلا آدم شَریه ولی به خدا من هیچ ربطی به اون ندارم… من هیچ ربطی به اون ندارم فقط به اجبار سرنوشت خواهرشم همین!
حرفایش تمام شد و میکائیل نگاهش رو بی توجه از رز گرفت.
آرنجش رو روی صورتش گذاشت و خیلی جدی گفت:
– مگه نگفتم اسم خواهرت و جلو من نیار؟
رز حرصی شد، پا کوبید به زمین یه قدم به جلو رفت:
– از قرار اوضاع که من الان تاوان کارای کرد و نکرده اونو دارم پس میدم پس اسم اونم میارم
میکائیل حتی نیم نگاهش هم به رز نداد و رز حرصی جوری که یادش رفته بود ازین مرد میترسد و الان اسیر جلو رفت.
با مشت محکم کوبید به بازوی بزرگ برهنه میکائیل و بالا سرش شروع به غر زدن کرد:
– با توام!
دِ خب لال از دنیا نری یه چی بگو دیگه!
من و اصلا واس چی آوردین این جا؟
میخوای انتقام همرازو بگیری ازم؟ میخوای اعضای بدنم و قاچاق کنی و بفروشیم به عربا؟
میخوایــــ…
حرفش کامل نشده بود که میکائیل آرنجش رو از رو صورتش برداشت و مچ ظریف رز رو گرفت.
کشوندش کمی سمت خودش… وَ رز لال شد و دیگر ادامه نداد.
میکائیل با دقت خیره شد تو تک تک اعضای صورت رز و زمزمه وار گفت:
– ای کاش واقعا میشد زبونت و برید و فروخت… خوابم میاد زبون به اون دهنت بگیر تا یه چیز دیگه تو دهنت نکردم!
رز ساکت و صامت فقط نگاهش میکرد و انگار درس نمیگرفت که هر دفعه قرار اون بازنده میدون بشه.
میکائیل مچ دستش رو ول کرد و به حالت عادیش برگشت اما صدای رز قطع نشد:
– منم خستم!
کلافه لب زد:
– تخت به این بزرگی بگیر بخواب
این بار سکوت کرد ولی در دلش هر چی بد و بیراه بلد بود نثار میکائیل و خاندان میکائیل کرد.
خیره نگاهش میکرد و دوست داشت دستانش رو رو دور گردن میکائیل بزاره و فشار بده تا خفه شه اما این فکرا توهمی بیش نبودن.
اصلا اون گردن قطور با دستان ظریف رز مگر خفه هم میشد؟
حتی اگر میکائیل تقلا نمیکرد قطعا دستان ظریفش نمیتوانستن میکائیل رو خفه کنند!
انگار نگاه پر نفرتش زیادی سنگینی کرد که میکائیل تو همون حالت گفت:
– بیا بگیر بخواب با اون لباس که شبیه پیر زنات کرده دست و دلم نمیلرزه نترس
اخم کرد و توجه ای به حرف میکائیل نکرد و فقط روی تک مبل اتاق نشست.
نگاهش کمی رو عضله های میکائیل بالا پایین شد.
دستان مردونش تیره تر بودن نسبت به بدنش!
همین طوری نگاه بدون خجالتش روی عضلات مرد میچرخید به جای زخم و چاقو هایی که روی تنش بود نگاه میکرد!
هر زخم یک داستان… انگار این مرد هم گرگ باران دیده بود.
×××
میکائیل
نگاهش روی جسم مچاله شده ی روی مبل بود… به قدری ریز و ظریف بود که روی مبل راحتی تک نفره به حالت جنین وار دراز کشیده بود.
نگاهش روی موهای مصری کوتاهش اومد و رنگ موهای رز توجهش رو جلب کرد.
موهای لخت خرمایی که نور آفتاب از پنجره روشون افتاده بود و حاله ای طلایی ایجاد کرده بود.
تاره ای از موهای رز رو بین دو انگشتش گرفت و به این فکر کرد که همرازم موهاش این رنگی بود؟
همرازی که همیشه موهاش یا شرابی بود یا بلوند.
لبخند تلخی زد و زمرمه کرد:
– اگه این رنگی بود و رنگ میزدی بهش قطعا دیوونه بودی دیوونه
چند تار موی تو دستش رو ول کرد و دست انداخت زیر بدن سبک رز.
مثل پر کاهی بلندش کرد و گذاشتش روی تخت.
رُز وول ریزی خورد و میکائیل دیگه نیستاد و از اتاق خارج شد…
وَ چون چشمش بد ترسیده بود از یاغی گریای رز پشت سرش در اتاق هم قفل کرد.
×××
از بوی بیمارستان متنفر بود و هر بار که پایش باز میشد به بیمارستان صدای جیغ و گریه های پسر بچه ای در گوشش میپیچید!
از پشت شیشه icu خیره بود به جسم بیرنگ و روی همراز!
بند جونش به یه مشت دستگاه وصل بود و در غیر این صورت مرده به حساب میاومد.
همرازی که هوش و کنجکاوی زیادش شاید هم زیادی خواهی هایش به این روز انداخته بودتش.
میکائیل دستانش رو توی جیب کتش فرو کرد و سرش رو کمی به راست خم کرد و مخاطب به همرازی که مثل یه جنازه رو تخت افتاده بود از پشت شیشه گفت:
– چطوری؟ موتوری… میبینم که بالاخره رژ قرمز بیست و چهار ساعتت و خط چشم خلیجی ضِد آبت از روی اون صورت ماهت پاک شده و از تب و تاب افتادی همراز!
نیشخندی زد و انگار که همراز هوشیار در کنارش ایستاده و تمام حرف هایش رو میشنود ادامه داد:
– ببینم اون لباسای حریر کوتاه یه وجبیت و صدای ناز دار و حرکات لوندت که هر مردی و کیش و مات میکرد چی شد؟
اصلا خلاصه بگم بهت سلاحای زنونت تو اون جلد الکی معصومت کجا رفته هان؟
نگاه کلی دیگه ای به تن بی جون همراز کرد و سری به چپ و راست تکون داد:
– یادت روز اولو؟ روزی که من خر روی تو وِل رگ غیرت به خرج دادم و کشوندمت تو بازی؟
بازی که من گرگو آقا کرد و توی وحشیرو هار جوری که خودت با دستای خودت قبر خودت و کندی ولی واقعا ایولا داریا
از پس من و ده تا مثل من بر اومدی ولی آخر سر شاخت و شوهر عزیزت شکوند… با این حال بازم سگ جون بودی داری نفس میکشی و همین نفس کشیدنت که به موییم بنده داره خنجر میشه روی تن و بدن مرادی و دارو دستش!
دستی رو صورتش کشید و با نیشخند تلخش ادامه داد:
– شوهر جونت حکم داده نفست بالا نباید بیاد حتی اگه به موییم وصل باشه… حالا جلادت میدونی کیه همراز؟
بعد مکثی تمسخر آمیز ادامه داد:
– منم من!
با پایان جملش حس کرد توی گلوش چیزی سنیگینی کرد و بغض وبال گردنش شد اما بیاهمیت ادامه داد:
– منی که جونم واست میرفت حالا باید جونت و بگیرم!
منی که یه زمانی سنگتو به سینم میزدم حالا باید سنگ قبرتو بگیرم!
کاش میمردی همراز… کاش همون موقع که داشتی فرار میکردی با همون ماشینی که زد بهت میمردی و یه جماعت و از شَر خودت خلاص میکردی!
دستی تو صورتش کشید و دیگر نتوانست ادامه بده، فقط با نیشخندی از شیشه icu فاصله گرفت زیرلب لب زد:
– چی بودیم چی شدیم!
از بیمارستان بیرون زد و همین طور که سمت ماشینش میرفت گوشیش و از جیبش بیرون آورد و به یزدان زنگ زد.
یک بوق نخورده صدای یزدان تو گوشش پیچید و میکائیل بدون سلامی گفت:
– جمع کن بریم محله ای که لاتاش واسمون شاه شدن، من از مرادی بشنوم؟ ازین دیوث پدرام باید حرف بشونم؟
یزدان دو هزاریش سریع افتاد و چشمی گفت که میکائیل تماس رو قطع کرد.
×××
یه دور قدم تو خونه معمولی که سرتا سر موکت شده بود و بوی سگ مرده میداد زد و با اخم به سه مرد گردن کلفت روبه رویش خیره شد و گفت:
– خب خب شنیدم تقی و نقی که لات محل بودن شدن صاحاب محل و سنگ میندازن جلو پایِـِــِـ…
کمی مکث کرد و نگاهش رو به یزدان داد، سوالی و تمسخر آمیز ادامه داد:
– مــــن یزدان؟! سنگ میندازن جلو پای من؟!
یزدان خیره به سه مرد روبه روش گفت:
– مادر نزاییده آقا
میکائیل سری به تایید تکون داد و ادامه داد:
– پس این سه تا ولدزنا چین جلو روی من؟
یزدان بازی رو خیلی خوب بلد بود:
– خرن آقا
میکائیل یه قدم سمت سه مردی که اخم هاشون توهم بود ولی کلامی حرف نمیزدن رفت:
– حیف خر و قاطر… خب میشونم کی دُم دراورده واسم؟
جنسای من تو انبار داره هوا میگیره و جنسای محل شما از کدوم گور و گورستونی تامین میشه؟
مگه ما با بزرگتراتون حرف نزدیم دست ندادیم؟ حالا چی شد دُم دراوروید بدم قیچیش کنن
یکی از مردا که کنار چشمش جای زخم چاقو بود به خودش جرعت داد و با لحن لاتیش گفت:
– آقا عسگری باید تشریف فرما شه ما این جا هیچ کاره ایم… هر کس تو این خونه کاره ایه ایشون، هر چی ایشونم میگه ما باید بگیم چشم، حالام اگه کارتون تموم شد عزت زیاد!
میکائیل با شصتش دستش، دستی به کنار لبش کشید:
– این انگور عسگری کیه که میگه؟
این بار شایان یکی از آدمای دیگه میکائیل که سمت چپش ایستاده بود جواب داد:
– تو راه آقا
میکائیل یه قدم سمت همون مردی که گوشه ی چشمش زخم قدیمی داشت رفت:
– خب انگور عسگریتون چی زر زر میکنه که شماها میگید چشم؟
مردی که گوشه چشمش زخم بود نیم نگاهی به رفیق کناریش انداخت، سکوت کرد ولی همون لحظه صدای یزدان که کنار پنجره ایستاده بود بلند شد:
– عسگری تن لشش و آورد
با پایان جملش میکائیل نیشخندی زد و به صورت نمادین دستی به شونه های مرد روبه روش که تقریبا هم قد و قواره ی میکائیل بود کشید تا گرد و غبار های لباسش کنار بروند و گفت:
– شانس آوردی که بزرگترت اومد
عقب گرد کرد و همون لحظه در خونه باز شد و عسگری وارد شد.
مردی کچل و شکم گنده که گردنش از مفت خوری کلفت شده بود و با دیدن اوضاع خونه شاکی گفت:
– تا اون جا که یادم میاد مهمون نخواستیم!
میکائیل سمتش قدمای بلند برداشت:
– مهمون حبیب خداست برادر یکم مهمون نواز تر باش
با پرویی شایدم از روی نادونی جواب داد:
– تا اون جا که ما میدونیم خر که سرش و میندازه میره خونه مردم نه آدم!
یزدان بود که حرصی گفت:
– اوووشـَـــــــه نبریم زبونتو ها
انگار که آدمای عسگری با دیدن رئیسشون جرعت گرفته بودن که یکیشون زبون دراورد و گفت:
– تو بپا ختنه سورونتو یه بار دیگه اجرا نکنیم روت
با پایان جملش دوتای دیگه خندیدن و یزدان خواست سمتشون بره که میکائیل اسمش رو گوشزدگرانه صدا زد!
یزدان ناچار سر جایش ایستاد اما میکائیل روبه روی عسگری بود و همین طور که از بالا به پایین نگاهش میکرد گفت:
– سالار و علمدارتون این بود؟
منتظر جواب کسی نموند و خودش ادامه داد:
– بینم جناب عسگری بودین شما؟
عسگری همین که سری به تایید تکون داد میکائیل بود که بدون ملاحظه سن و سالش تو صدم ثانیه یقش رو گرفت.
وَ جوری با سر کوبید تو صورت عسگری که خودش هم سرش تیر کشید!
صدای هَوار عسگری بلند شد و خون از دماغ شکسته شدش جاری شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیشه کل پارت رز و میکائیل باشه فقط؟
چنل تلگرام نداره این رمان؟
فکر کنم نویسنده رمان رو فقط برای فاطمه میفرسته که اون بزاره تو سایت
کاری به دیر به دیر پارت گزاریت ندارم
ولی اکه فرزان تو این فصل به عشقش نرسه خودکشی میکنم
وای آره!
بعد یک ما هنوز پارت ده هستیم و هیچ اتفاق خاصی هم توی رمان به وجود نیومده..
میگم الان این میکائیل خلاف کاره
ولی من چرا دوسش دارم
از همرازم ب کل بدم میاد
از رز وحشی هم خوشم میاد وحشی و باهوشه و خوشگل
کاشکی ازین ب بعد حداقل هفته ای دوبار پارت بزاری نویسنده ازی هفتع تا هفته بعد همه چی یاد ادم میره