رز دندوناشو روی هم سابید و صدای میکائیل دوباره به گوشش رسید:
– رمز گوشیتو به من میدی منم بعد این که کارم باهاش تموم شد بهت برش میگردونم
رز یاد پیام های خودش و سپهر افتاد، از اون مهم تر پیام های همراز!
آب دهنش رو قورت دادو به موبایل تو دست میکائیل خیره شد:
– گوشی یه چیز شخصیه چرا باید رمزشو بهت بگم؟
– نترس کاری به تاریخچه ی گوگلت فیلمایی که دیدی ندارم!
فقط اگه نگی راحت میدمش دست یکی تا قفلشو باز کنه اونوقت خودت بی گوشی میمونی
رز پوست لبشو کند:
– به جهنم تو اون گوشی چیز خواستی نیست بده رمزشو بزنم
میکائیل ابرویی بالا انداخت و بدون این که گوشی رو به رز بده گفت:
– بگو میزنم
با زیرکی گفت:
– رمزش پین نیست الگو!
یه ال برعکس از سمت راست
میکائیل گیج شد و همون لحظه رز گوشی رو از دست میکائیل چنگ زد و گفت:
– بده خودم میزنم
خواست کمی دور شود که میکائیل مچ دستش رو محکم گرفت:
– همین جا بزن!
– قاتل نگرفتیا… ول کن دستمو بزنم
میکائیل دستش رو ول کرد و همون لحظه رز بدون درنگی با تمام زوری که داشت گوشی رو محکم به زمین کف سنگ مشکی آشپزخونه کوبید!
گوشی خورد شد!
هیچی از صفحه ی ال سیدیش باقی نموند و دل و رودش بیرون ریخته شد.
حالا رز بود که با ترس به میکائیل خیره شد.
میکائیلی که باز رز رو بچه دونست
باز رز رو دست کم گرفت، باز از یه دختر بچه ۱۷ ساله رکب خورد!
نگاهش رو با مکث از گوشی گرفت و به صورت رز داد.
دخترکی که کمی عقب گرد کرد و قلبش مثل گنجشکی تو سینش میکوبید.
تو دلش میگفت غلط کردم ولی مغزش هر بلایی که به سرش میآمد رو ارزش دار میدونست چون دوست نداشت میکائیل بویی از سپهر ببره!
سپهری که نقطه ضعف رز بود و اون خوب میدونست دست آدمی مثل میکائیل نقطه ضعف دادن یعنی کیش و مات قبول.
جدا از سپهر پیام های همراز… همرازی که هر چه بود خواهرش بود!
با ترس خیره بود تو صورت میکائیل؛ میکائیلی که کارد میزدی خونش در نمیآمد.
رز خواست عقب تر برود اما مچ ظریفش در دستان قدرتمند میکائیل قفل شد و تند تند گفت:
– از دستم لیز خورد
از ترس چرت میگفت، خودش هم میدانست چرت گفته ولی میکائیل بود که بدون رحم مچ رز رو میفشرد.
صدای جیغ دردناک دختر بلند شد و با دست دیگش چنگ زد به دست بزرگ میکائیل اما
میکائیل از بین دندون های قفل شدش غرید:
– خودتو لو دادی پس خر عمته یابو بابات!… منو خر فرض نکن
بدون رحمی با هر کلمه ای که میگفت فشار دستش بیشتر میشد و صدای گریه رز بود که تو آشپزخونه پیچید اما این بار میکائیل دل نسوزوند و ادامه داد:
– مــــنــــو خــــر فرض نــــکــــن
عملا چیزی نمانده بود مچش خورد شود و با دست آزادش چنگ زد به سینه ی میکائیل و مظلومانه ناله کرد:
– ول کن شکست، ول کن
این بار نه لحنش تاثیری گذاشت نه حرفش!
فقط چشمانش بود که در چشمان میکائیل قفل شد و باعث شد میکائیل کوتاه بیاید.
دستش رو ول کرد ولی نگاهش هنوز غضبناک بود.
رز ترسیده عقب گرد کرد و مچ دستش رو ماساژ میداد و میکائیل غرید:
– از جلو چشمام خودتو گمو گور کن تا یه استخون سالم تو تنت نزاشتم
رز مات زده فقط خیره ی چهره ی برزخی میکائیل بود که صدای فریادش باعث شد در جایش بپرد:
– یــــــــالــــــــا گمشو
با ترس دوید و از آشپزخونه بیرون زد، با گریه و ترس از پله های پلکانی عمارت بالا رفت و ناخواسته به خود اتاق میکائیل پناه برد.
خودش رو پرت کرد روی تختو هق هقش کل اتاق رو پر کرد و لب زد:
– همراز… همراز ببین خودتو به چه روزی انداختی منو به چه فلاکتی!
همراز…
×××
میکائیل
سیمکارتو جلو چشمان عسلی فرزان گذاشت و حرصی گفت:
– همین مونده فقط!
فرزان سیم کارتو برداشت، مثل همیشه خونسرد جواب داد:
– حداقلش فهمیدیم اونم یه چیزایی میدونه
میکائیل نیشخندی زد:
– آره اگه به حرف بیاد
فرزان ابروهایش بالا رفت:
– شوخی میکنی؟
مگه میشه از یه دختر بچه ۱۷ ساله نتونی حرف بکشی؟
میکائیل اخم کرد و جدی تو صورت فرزان لب زد:
– من برای حرف کشیدن رَوشای خودمو دارم
– پس از همون روشا استفاده کن تا به حرف بیاد
دستی لای موهایش کشید:
– روشای تورو ترجیح میدم این بار
فرزان با نیمچه لبخندی گفت:
– این رز میکائیل… همراز نیست که سنگشو به سینت میزنی
میکائیل کلافه از جایش بلند شد.
همه میدانستن میکائیل سنگ همراز را به سینه میزد اما خود همراز هیچ وقت نفهمید که نفهمید:
– اونیم که سنگشو به سینمون زدیم خار چشممون شده… همرازی که باید در آخر سنگ قبرشو برم بگیرم
فرزان تو سکوت خیره شد به میکائیل
روز های سختی رو داشت میگذروند اما برای هدف مشترکشان لازم بود اعتماد مرادی جلب شه:
– میکائیل هر چه زودتر قال قضیه همرازو بکن بره… مرادی اعتمادشو از دست بده نسبت بهت کارمون صد برابر سخت تر میشه
میکائیل دستانش مشت شد:
– فقط همراز که میدونه اون فلش کوفتی کجاست… به نظرت نباید زنده بمونه؟
فرزان سری به چپ و راست تکون داد:
– میدونی چطوری باید پوز یه غول بیابونیو به خاک بمالی؟
میکائیل بدون جواب خیره به فرزان موند و میدونست الان فرزان قانعش میکند.
فرزان ادامه داد:
– اگه عاقل باشی میفهمی یه غول بیابونیو نباید با زور و بازوت به خاک بمالی!
تو توی سنگر مرادی میمونی تا فکر کنه تو همسنگرشی و خیالش راحت شه ولی به وقتش یه خنجر تیز برمیداری و از پشت غول بیابونیو غافلگیر میکنی!
گوش کن میکائیل فلش و میشه گشت دنبالش ولی اعتماد مرادی از دست بره دیگه رفته
میکائیل کمی به اطراف نگاه کرد و نمیتوانست قدم اول رو بردارد!
کشتن همراز یعنی کشتن تمام احساسات خودش
دستی تو صورتش کشید:
– الان همرازو بکشم همسنگر مرادی میشم؟
فرزان نفس عمیقی کشید:
– مرادی فعلا همینو ازت خواسته متاسفانه… اما کشتن عوضی جماعت که نباید سخت باشه برات
میکائیل نیشخندی زد:
– بدبختی این جاست خود خرم عوضیش کردم
این بار فرزان ساکت موند و حرف حساب جوابی نداشت!
×××
رز
اسلحرو میون دستان لرزونش گرفته بود و استرس تو کل جونش نشسته بود.
باید خودش رو آزاد میکرد وگرنه میکائیل ول کنش نبود!
میکائیل، قطعا همون مردی بود که همراز درمورد عوضی بودن و نامرد بودنش هشدار داده بود دیگر؟
مردی که باعث ترس همراز شده بود و قرار بود قبل این که همراز به کما برور رز رو بفرستد رشت پیش تنها خالیشان!
اما رز بود که به خاطر سپهر قبول نکرد برود و حالا از کرده خودش پشیمان بود.
اسلحرو تو دستانش فشرد و اون رو داخل جیب ساحلیش گذاشت و به در اتاق خیره شد، دری که خیلی وقت پیش میکائیل دوباره قفلش کرده بود.
وَ به نظر رز الان بهترین فرصت برای گریختن بود، چون در خانه خودش بود و میکائیل وَ خبری از آدم و آدمک های میکائیل نبود.
نیشخندی زد و در دلش فاتحه ای برای میکائیل خواند و از جایش پاشد.
سمت حمام کوچک کنار اتاق رفت.
شیر آب داغ رو باز کرد و لیف سفید کنار دستش رو که احتمال میداد برای میکائیل باشد رو برداشت.
لیف رو لوله کرده و داخل چاهی کوچک حمام جا داد و مسدودش کرد.
لبخندی به زرنگی خودش زد و با رضایت از حمام بیرون اومد و در حمام رو هم نبست، اهمیتی هم به آب روون شده ی روی زمین نداد!
×××
همینطور که به بخارای آب داغ خیره بود با نشونه گیر دارت روی ساعد دستش زخم سطحی ایجاد کرد و از سوزش پوستش لب گزید!
همین که خون رو روی پوست سفیدش دید لبخند رضایت بخشی زد و با فشار دادن اطراف زخمش باعث شد زخمش بیشتر باز بشه و خون بیشتری روی دستش نمایان بشه.
وَ رز برای آزادی چه ها که نمیکرد!
حالش با دیدن خون یک طوری شده بود و همینطور که لبش رو میگزید رو تختی تخت رو که مانند پرده ای جلوی حمام نصب کرده بود رو آغشته به خونش کرد!
طوری که رنگ خون به چشم میکائیل بیاید.
از اثر هنری که ساخته بود با لبخند کمرنگی کمی فاصله گرفت و نگاهش به آب روون شده ی توی اتاق افتاد!
برایش اهمیتی نداشت اتاق میکائیل رو آب ببرد حتی اگر خانه میکائیل رو هم آب میبرد برای او اهمیتی نداشت!
تابلوی نقاشی چوبی بالای تخت رو برداشت و مطمعن بود میکائیل در نگاه اول توجهش جلب حمام گوشه اتاق میشه نه تابلوی متوسطی که جایش خالی بود!
کنار در با ژست خاصی ایستاد
وَ انگار که گروه فیلمبرداری در حال فیلم گرفتن ازش بودن مخوف گفت:
– الان باید فقط صبر کنیم تا آقا شیر مثل موش دُم به تله بده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای جای حساسش بود..
چه بد رفت تا هفته بعددد💔