×××
به آب روون شده ی داخل اتاق میکائیل خیره بود و کم کم دل خودش هم از این همه هدر رفتن آب داشت میسوخت.
از حرس پوست لبش رو میجویید و با حرص لب زد:
– دِ خب شاید من مردم نباید بیای یه سر بزنی؟
تو همین فکرا بود که دستگیره در چرخید و رز با هیجان چسبید به دیوار کنار در!
همین که در اتاق باز شد صدای بهت زده ی میکائیل پیچید تو اتاق:
– احمق روانی چیکار کردی؟
رز؟
با دیدن خون دوید سمت حمام و نگاهش به رز که پشت سرش ایستاده بود نیفتاد.
پرده ی ساختگی رز رو با استرس و هول و وَلا کنار زد اما همین که حمام خالی رو دید اخم کرد!
خواست بچرخد که رز از پشت محکم بدون دلرحمی تابلو تو دستش رو کوبوند تو سر میکائیل!
صدای آخ میکائیل از شدت ضربه حتی در نیومد، فقط گیج سمت رز برگشت و همون لحظه از شدت ضربه افتاد روی زمینی که آب روش روون شده بود!
از پشت سرش خون میاومد و حالا خون با آب روی زمین ترکیب شده بود و اتاق میکائیل به گند کشیده شده بود.
خود رز هم ترسیده بود و یک باره گریش گرفت و تابلورو کنار انداخت و اسلحشو از لباسش بیرون کشید و سر میکائیل رو هدف گرفت.
هق میزد و دستش میلرزید!
نمیتونست این کارو کنه اون حتی توان نداشت مورچه ای رو بکشه اما حرف ها همراز تو گوشش میپیچید:
” اگه پیدات کنه میشه سایه روزت میشه کابوس شبت… رز برو همین الان پاشو جمع کن برو ازین جا تو نباید قاطی این داستاناشی پاشو ”
اون موقع نمیفهمید و نمیدانست منظور همراز چیه!
ولی الان اگر این مرد رو میکشت برای همیشه خلاص میشد از دستش نه؟
قطرات اشک روی صورتش میریخت و همون لحظه ناله میکائیل بلند شد کمی تکون خورد.
سر خونیش رو کمی بالا آورد که صدای حیغ رز تو اتاق پیچید:
– تکون نخور… تکون نخور به خداوندی خدا میزنمت
میکائیل گیج و منگ نگاهش رو به رز بود و تازه اسلحه ی توی دستان دخترک دید!
نیشخندی زد دستش رو پشت سرش کشید و گرمی خون رو که حس کرد با صدایی خش دار لب زد:
-نه خوشم اومد ناکار کردی
رز توجه ای نکرد و با دو دستش اسلحرو محکم تر گرفت سمت میکائیل و بدنش به لرزه افتاد.
میکائیل خواست بلند بشه اما صدای جیغ رز بلند شد:
– بــــهــــت میگم بتــــمــــرگ
میکائیل خیره به اسلحه تو دست رز با درد لب زد:
– بچه جون اون اسباب بازی نیستا!
اصلا بازی باهاش و بلدی؟
صدای شلیک گلوله که بلند شد در جایش کمی پرید و فهمید دخترک بازی رو خوب هم بلد است!
به تشک تختش که توسط گلوله ای سوراخ شده شده بود خیره شد و رز با گریه لب زد:
– تو همراز و بیچاره کردی!
تو خواهر معصوم منو ازم گرفتیش
عوضیش کردی و الان انداختیش رو تخت بیمارستان حالا اومدی پی من؟!
من مثل همراز نمیخوام شم نمیخوام… دست از سرم بردار
میکائیل خیره بود به صورت اشکی رز:
– اشتب…
– خــــــــــــفــــــــــــهشــــــــو
دستی تو صورت اشکیش کشید و لب زد:
– این قدر باید پَست و عوضی باشی که زندگی یه دختر بیگناهو به لجن کشیدی
از هرزه بازیا همراز برام تعریف میکنی؟ تو هرزش کردی تو و امثال تو به لجن کشیدیدش
شماها خواهرم و از گرفتید
حتی ارزش نداری یه گوله تو اون سرت خالی کنم
نفس نفس میزد دخترک و با نفرت جمله آخرش رو گفت:
– دست از سر منو زندگی من بردار
همین طور که دیدی من همراز نیستم نیستم نــــیــــــــســــــــتــــم
نفرت داشت که شبیه خواهرش شود، نفرت!
میکائیل ساکت ماندو رز ادامه داد:
– درا قفلن؟
میکائیل هنوز سرش گیج میرفت اما با یاد فرزان که قطعا صدای شلیک گلوله رو شنیده بود گفت:
– دسته کیلیدا روی میز پذیرایین!
قُلف زد:
– دروغ
گفته باشی… میام میکشمت
میکائیل ساکت ماند و رز همین طور که اسلحش پایین نمیامد عقب عقب رفت.
از اتاق بیرون زد و پشت سرش در اتاق رو بست و قفلش کرد!
نفس عمیقی کشید و به قلبش که دیوانه وار خودش رو به سینش میکوباند توجه ای نکرد!
بدو از پله ها پایین رفت و سمت پذیرایی حرکت کرد، با چشم دنبال دسته کیلیدی بود اما پیدایش نمیکرد.
حرصی شده بود و جیغ میزد
– کثافت دروغگو… کجاست پس کجاست؟
نفس نفس زنان و پر هیجان دوید سمت دیگر خونه که مبلمان راحتی چیده شده بود ولی نفهمید چی شد که از پشت ستون کسی زیر پایی برایش گرفت!
با سر روی سرامیک های خانه فرود آمد و تسلحه از دستش پرت شد و آن طرف تر افتاد!
ناله ای کرد چشمش به مردی خورد که انتظار نداشت در خانه حضور داشته باشد.
مردی با چشمان عسلی!
پر اخم و بی توجه به رز خم شد و اسلحرو برداشت و ریلکس گفت:
– جایی تشریف میبردین سرکار علیه؟
دوست داشت با تمام قوا جیغ بزند از این همه حواس پرتی و ناکامیش.
دوباره در یک قدمی فرار بود و این مرد دوباره سر و کله اش پیدا شده بود!
با ناله از روی زمین سفت و سخت بلند شد و با ترس به فرزانی نگاه کرد که اسلحرو داخل جیب شلوار لی مشکیش گذاشت و ادامه داد:
– چوب خطت پر شد دیگه
با پایان جملش بی رحم موهای مصری رز رو در میون انگشت های پر قدرتش گرفت اهمیتی به جیغ دردناک رز و بد دهنی هایی که میکرد نداد.
سمت پله ها کشوندش و خونسرد لب زد:
– میدونستی هر خانم در روز ۷۰ تا از تار موهاشو از دست میده؟
اما مال تو امروز ۷۰۰ تا و اگه تقلا کنی ۷۰۰۰ تا میشه
کف سر رز به سوزش افتاد بلااجبار دنبال فرزان کشیده شد تا به در اتاق میکائیل رسیدند.
میدانست میکائیل این بار از گناهش نمیگذرد و بر وعدش عمل میکند برای همین صدای جیغ هایش کل عمارت رو پر کرد و بی توجه به ریشه موهایش که در دستان فرزان به شدت کشیده میشد تقلا کرد تا شاید آزاد شود:
– ولم کن حرومزاده ولم کــــــــن ولم کنــــ…
فحش ناموس میداد و چاک دهنش باز شده بود تا فرزان رو عصبی کند اما این مرد زیرک تر از این بود که مثل میکائیل داغ کند.
بی توجه به تقلاهای رز موهایش رو به شدت کشید و این بار صدای گریه رز بلند شد…
وَ فرزان با یه دست دیگش قفل در اتاق رو باز کرد و رز رو هول داد داخل اتاق!
رز نفس نفس زنان با چشمون گریون حالا به میکائیلی خیره بود که یک دستش رو پشت سرش گذاشته بود و روی مبل تک نفره ی اتاقش نشسته بود.
وَ بدون هیچ حس خواسای به رز خیره بود!
حتی به خودش زحمت نداده بود شیر دوش حمام رو ببنده و حالا آب روونی نصف اتاق میکائیل رو خیس کرده بود!
عقب عقب رفت و چسبید به دیوار که صدای فرزان بلند شد:
– فکر کردم زد کشتت خلاص شدی
میکائیل فقط خیره به رز بود دستش رو از پشت سرش برداشت و چشمان رز با دیدن رنگ قرمز خون کمی سیاهی رفت.
فشارش از استرس و هیجان و ترس افتاده بود و این بار صدای میکائیل بلند شد:
– اگه میکشت که خودش خلاص میشد، حالا که ناکار کرده باید منتظر بمونه ناکار بشه
رز نفس نفس میزد و نگاهش بین دو مردی که بین آنها ایستاده بود در گردش بود!
آب روون روی زمین…
سوزش کف سرش و از آن بدتر زخمی که خودش روی ساعد دستش به وجود آورده بود…
خون روی دستان میکائیل و تابلوی شکسته شده ای که وسط اتاق افتاده بود…
خونی که روی زمین ریخته بود و نگاه سنگین دو مرد درون اتاق!
همه و همه باعث شد چشمانش بیشر سیاهی برود و از سر گیجه نفهمد چی میگوید:
– من من… نمیخواستمــــ…
نتوانست جملش رو کامل بگوید و ضعف تمام وجودش رو گرفت و همان گوشه ی اتاق افتاد و از حال رفت!
×××
با سر درد بدی چشمانش رو باز کرد.
دوست داشت الان در جای خودش، در اتاق خودش، در خانه خودشان بود!
خانه آپارتمانی ۶۵ متری که طبقه اول بود و دارای یک اتاق بود؛ اتاقی که متعلق به رز بود و از پنچرهی اتاقش که به کوچه دید داشت چقدر با سپهر حرف میزد و میدیدتش.
چقدر دیوار های اتاقش رو نقاشی کرده بود و پوستر های مورد علاقش رو به درو دیوار نصب کرده بود!
اما حیف که در تخت و خانه عیونی زندانبانش دوباره چشم باز کرده بود.
نگاهش رو دورش چرخاند و همین که نگاه مشکی میکائیل رو دید در خودش جمع شد!
میکائیلی که بالا سرش ایستاده بود و با نیشخند ابرویی انداخت بالا و گفت:
– به به خورشید پر فروغ چشم باز کردن،
میگم خورشید خانم تو اولین آدمی که میزنی تو سر یکی دیگه بعد خودت غش میکنی
رز هیچی نمیگفت و فقط میکائیل رو خیره نگاه میکرد.
حالش خوب بود؟ ضربه ای که زده بود تو سرش کاری نبود؟
میکائیل سمتش خم شدو قلب دخترک بر سینش کوبید و این بار میکائیل از گناهش نمیگذشت، میگذشت؟
ناخواسته به خاطر نزدیکی میکائیل در خودش جمع جمع شد ولی میکائیل بی اهمیت مچ رز رو گرفت!
وَ رز تازه نگاهش به سُرم بالا سرش و انژیوکت تو دستش خورد!
تا به خودش بیاید میکائیل انژیوکت از دست ظریفش بیرون کشید صدای جیغ دردناک رز تو اتاق پیچید!
از سوزن متنفر بود و یه جورایی فوبیا داشت نسبت بهش.
میکائیل بود که بیتوجه دستمالی رو روی دست رز فشرد:
– بیا و یکم از سلیطه بازیات کم کن
رز خودش رو روی تخت بالا کشید و انگار قصد حرف زدن نداشت.
نگاهش رو به سر میکائیل داد و میکائیل رد نگاهش رو گرفت:
– نترس فقط تونستی خراش برداریم!
خیره تو چشمان میکائیل و به دستش نگاهی انداخت و حرصی گفت:
– حق نداشتی بهم سرم بزنی!
– چیه میترسی معتادت کنم؟
آب دهنش رو قورت داد و ترسیده به میکائیل نگاه کرد.
حالا چی میشد؟ حالا از گناهش میگذشت یا نه؟ این بار گناه کبیره کرده بود؟
میکائیل که نگاه رز رو خوند ادامه داد:
– کی تسویه حساب کنیم حالا؟
جوابی نداد و نگاهش رو به اطراف اتاق داد…
همه چی به جز فرش فانتزی کوچک خیس کنار اتاق که لوله شده بود سر جایش بود و خبری از گندی که خودش زده بود دیگر نبود!
میکائیل که بی توجهی رز رو دید فک دختر رو گرفت.
صورتش رو سمت صورت خودش قرار داد و جدی و ترسناک لب زد:
– یادته گفتم یه بار دیگه هوس فرار کنی چه بلایی سرت میارم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اه دیگه حوصلمون سر رفته هیچ اتفاقی نمی افته میکائیلم اصلا شخصیت جذابی نداره سر و کله زدن با فرزان جذاب تره… کاش رز یه جوری گیر فرزان می افتاد میکائیل فقط داره یه جورایی خردش می کنه و براش قلدر بازی در میاره مسخره است
موافقم اصن کلا من یکی به عشق فرزان تو جلد اول امدم بخونم
نقش فرزان خیلی کمه
بعد از اونطرف مکائیل خیلی ادم تاکسیکه و رومخیه
حیف شخصیت رزه بعدا به خواد عاشق یه همچین ادمی بشه