با فکی لرزون در چشمای شب میکائیل لب زد:
– گفتی لختم میکنیو…
سرش و انداخت پایین و با پایین ترین تُن صدایش ادامه داد:
– میندازیم جلو نگهبانات
با پایان جملش صورتش خیس از اشک شد.
وَ میکائیل بود که مظلوم نماهایی رز رو تماشا میکرد و الحقم که خوب نقش بازی میکرد!
فک رز رو فشرد و صورتش رو بالا آورد و جدی لب زد:
– دیگه نه حنات رنگی داره نه من تماشاچی خوبی برای بازیگریای توام بگو خب!
رز نیشخندی زد و نمیدانست اشک های مزاحمش چطور ناخواسته روی صورتش میریختن.
امروز فشار عصبی که روش بود مرز صد رو هم گذرونده بود:
– آخرش قرار مثل خواهرم بیفتم گوشه تخت یکی یا بیمارستان یا گوشه قبرستون پس فیلم بیام نیام چه سودی به حال تو داره؟
اشکان روی صورت دخترک رو با شصت دستش پاک کرد.
رز فکر میکرد او مُرادی؟
همان مردی که صد ها نفر مثل همراز و میکائیل رو عوض و عوضی کرده بود؟
همانی که دست شیطان رو از پشت بسته بود و خوب بلد بود معصومیت رو از آدم ها بگیرد!
با نیشخندی لب زد حقیقت رو به رز این بار گفت:
– صدات از جای گرم بلند میشه جهنم ندیدی که فکر میکنی بیمارستان و سینه ی قبرستون جای بدیه!
رز بدون حرفی خیرش بود که ادامه داد:
– فکر کردی بیمارستان و سینه ی قبرستون جای بدیه؟
اگه دو روز از زندگیتو با زندگی من جابه جا کنن میفهمی جهنمم وجود داره!
رز گیج شد؛ نمیفهمید مرد هیکلی روبه رویش رو!
مردی که در صدم ثانیه صورتش مثل پسر بچه ای معصوم شده بود رو نمیفهمید.
میکائیل موهای کنار صورت رز رو کنار زد و ادامه داد
– آوررمت پیش خودم که نشی مثل همراز!
نشی مثل دختری که از زندگیش ققط حرص و طمع موند براش
آوردمت که عاقبتت نشه بیمارستان و قبرستون یا شایدم بدتر…
آوردمت تا شاید بتونی آبی باشی رو این من آتیش…
آوردمت که مثل یه شاخه گل رز ازت مراقبت کنم تا پَر پَرت نکنن!
با پایان جملش خیره و مصمم تو چشمان رز خیره شد و عقب گرد کرد.
شاید درست نبود الان این حرف هارا به زبان بیاورد اما این دختر از سر ترس دست به کارهای جنون آمیزی میزد!
نفس عمیقی کشید و سمت در خروجی اتاق رفت و بدون این که درو ببنده ادامه داد:
– حالا اگه خواستی برو
رز گیج، کیش و مات شده در اتاق روی تخت ماند!
نگاهش به جای خالی میکائیل بود و نمیفهمید سرنوشتی رو که بهش محکوم شده بود.
×××
میکائیل
به تخته و مهره های سیاه و سفید و تاس خیره بود و خودش با خودش بازی میکرد!
شاید مسخره به نظر میآمد از نظر دخترکی که روی پله های پلکان داشت یواشکی تماشایش میکرد ولی میکائیل خو گرفته بود با خودش!
از همان شیش سالگی که با تنی سوخته رها شد تا بمیرد…
از همان وقت ها که سَهمش از مادر داشتن فقط سه روز بود!
دوباره توی دستش تاس هارا چرخاند و روی تخته انداخت… جفت شیش!
نیشخندی زد از شانش گندش… جفت شیش خوب بود ولی الان که بدردش نمیخورد، وقتی یکی از مهره هایش بیرون افتاده بود و نمیتوانست داخل بازی بیاردش جفت شیش به چه کارش میآمد؟
نفس عمیقی کشید و همون لحظه رز ساکت و صامت بودن رو کنار گذاشتو از پله های پلکان پایین اومد و با صدای آرومی گفت:
– با خودت بازی میکنی؟
با شنیدن صدای رز که بعد ساعت ها تصمیم گرفته بود از اتاقش بیرون بیاید به خودش آمد و تازه متوجه حضور خورشیدش شد.
چقدر رزش شبیه همان تک مهره ای بود که با جفت شیش هم نمیتوانست وارد بازیش کند…
تَخترو بدون اهمیت به چیدمان مهره ها بست و خیره شد به رز:
– با تو بازی کنم؟
رز اخم کرد و روبه روی میکائیلی که روی صندلی نشسته بود ایستاد:
– تو…
میکائیل توجهش بیشتر جلب شد و رز ادامه داد:
– تو شوهر همرازی؟
شوهر همراز؟
اون پیر سگ کفتار مرادیو میگفت؟ اصلا حیف کفتار!
میکائیل تک خنده ی مردونه ای کرد:
– شوهر رسمیش که نه!
رز اخم هایش بیشتر کشیده شد توهم:
– جدیم من
– مگه من شوخی دارم؟
رز فقط با اخم نگاهش میکرد و میکائیل ادامه داد:
– اون حروم زاده ای که شوهر خواهرت من نیستم خوشبختانه
کی بود پس؟
شوهری که برای دیدن همراز اونم وقتی رو به قبله داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد نیومد… شوهر خواهری که حتی اسم و فامیلش هم نمیدانست و ندیده بودتش.
البته که اگر هم میدید آن مرتیکه یلا قبا را باید کفاره میداد!
رز پرسید:
– چیکاره ی همراز بودی پس؟
اهمیتی نداد به سوال رز… دخترکش بهتر بود کمتر بداند.
از جایش پاشد و سمت آشپزخونه رفت و رز مثل کش شلوار افتاد دنبالش:
– جواب منو بده باتوام… جواب ندی میرم
میکائیل در یخچال را باز کرد بطری شیر رو برداشت.
از نظر او دخترکش هم مثل شیر پاکتی تو دستش بود.
بیخیال جواب داد:
– تونستی برو
رز پاهایش رو کوبید به زمین؛ این مرد با خودش چند چند بود؟ چرا این قدر چند وَجهی بود؟
یک بار میگفت برو… یک بار میگفت تونستی برو!
پر اخم به مردی که لیوان شیری به دستش بود و تیکه کیک شکلاتی از روی جا کیکی روی میز برداشته بود خیره شد.
توقع داشت میکائیل با آن همه جای چاقو زخم و هیکل گوریل مانندش و آن زبان بی چاک و دهنش الان سمت بار خانه اش برود و یک گیلاس نجسی بخورد ولی حالا جلوی مردی که شیر و کیک میخورد ایستاده بود و هیچ چیز با عقلش جور در نمیآمد.
پر اخم و جدی لب زد:
– میشه جواب سوال من و بدی… ببین من دیوونما میزنم یه بلایی سر خودم و خودت میارما
اوهو دخترکش چه شجاع بازی در میآورد.
چقدر این خشونت ظاهری پوچش برایش جذاب بود.
این خشونت های رز وحشیش رو اگر در تختش میکشاند نور اعلا نور میشد، نمیشد؟!
خیره تو صورت دخترک پرویش با زیرکی لب زد:
– چرا گوشیتو خورد کردی؟
رز جا خورد از سوال یهویی میکائیل
سوالی که برای جواب دادنش باید کمی فکر میکرد اما میکائیل مجال فکر کردن نداد و ادامه داد:
– اینو جواب بده تا جواب بدم
– مگه مبادله کالا به کالا؟
میکائیل نیشخندی زد، نمیشناخت!
رزش مثل همراز نمیشناختش و بلدش نبود:
– دقیقا آدم روبه روت زیادی اهل مبادله و معاملست!
رز حرف کم آورد… هر وقت بحثشان به این سمت میرسید خواسته های شرور میکائیل رو از چشمانش میخوند و معامله با شیطان اشتباه محض بود.
کوتاه آمد و بحث را پیچاند:
– میخوام همرازو ببینم!
میکائیل لیوان شیرش را بالا آورد:
– کسیو که ماهی یه بار میدیدی و به همین منوال ماهی یک بار میبینیش
در دلش ادامه داد: البته اگه زنده بمونه تا ماه بعد
رز دیگر نمیدانست چه بگوید و دوست داشت ناخن های تیز لاک خوردش رو در پوست صورت مرد روبه رویش فرو کند و چند زخم و خَش دیگر به بقیه زخم های میکائیل اضافه کند!
اما میکائیل بود که برعکس حرصی که رز میزد خونسرد خوراکی هایش رو با اشتها میخورد.
رز خیره به مرد گنده ی روبه رویش چند بار پلک زد و با اعصابی خورد گفت:
– خب تو منو الان دزدیدیو…
میکائیل پرید وسط حرفش:
– گردنم کلفت بود دزدیم
این مرد چرا شبیه پسر بچه های پنج ساله باهاش یکی به دو میکرد؟
– دِ مگه شهر هرته که هر کی گردنش کلفت بود بره آدم دزدی
لیوان شیرش رو دوباره پر کرد، رز او را یاد بچگی هایی که باید میکرد و نکرد میانداخت و حالا عیبی داشت در اوج مردانگیش با این دختر بچه، بچگی کند؟
– دقیقا شهر هرته حرفیه؟
رز کلافه به اطراف نگاه کرد و میکائیل از بازی که شکل گرفته بود راضی بود.
رز فهمیده بود میکائیل قرار نیست آسیب جدی به او بزند، که اگر این طور بود الان لخت در حیاط عمارتش ایستاده بود.
پشت میز ناهار خوری نشست:
– از من رک و پوست کنده بگو چی میخوای من که تا آخر عمرم نمیتونم تو خونت بمونم
میکائیل در دلش مرور کرد، تا آخر عمرت میمونی!
همرازش را از دست داد ولی رزش رو محال بود به کسی بدهد.
آرزو هایش رو با این دختر مو خرمایی باید به واقعیت میرساند!
دستی دور دهنش کشید و کنایه وار جواب رز رو داد:
– خب اول بگو چی داری بدی؟
رز دوست داشت سرش را به دیوار بکوبد.
مرد اخموی جدی بی شوخی میکائیل رو بیشتر میتوانست ازین مردی که شبیه بچه های پنج ساله یکی به دو میکرد تحمل کند!
×××
تمامی پنجره های خونه حفاظ دار شدن!
تمام نگهبانا جلوی درب های خروجی ورودی بودن وَ میکائیل دیگر برای بار چندم به دخترش اجازه فکر فرار هم نمیداد!
دو سه روز گذشته بود و رز در اتاقی که بهش داده شده بود زندانی بود و تنها همدمش خاله شَبی بود.
پیر زن پیر لاغری که خیلی خیلی ساده به نظر میاومد.
در این دو سه روز هم میکائیل نگاه خورشیدی رز رو ندیده بود و بهش سر نزده بود… ذهنش آشفته بود خیلی آشفته.
آشفته ی فلش گمشده…
قول و قرارش با فرزان..
خورده فرمایشات آن کفتار پیر مرادی..
برگ گل رزی که باید ازش مراقبت میکرد و از همه بدتر همراز!
با ذهنی که آشفته بازاری بود برای خودش از پله های پلکان بالا رفت و بدون در زدن در اتاق رز رو باز کرد.
صدای هین دخترک بلند شد و از روی تخت پایین پرید.
با یکی از لباس های روشن خاله شبی شبیه خاله سوسک شده بود و در دستش خودکار و برگه ای بود!
میکائیل کنجکاو خیره به برگه در دست رز جلو رفت.
برگه ی دست رز رو بدون هیچ حرفی از میون دستانش بیرون کشید و غرید:
– باز داری چیکار میکنی تو؟
کلافه بود و تلخی لحنش دست خودش نبود!
تکه کاغذ رو جلوی چشمانش گرفت و با دیدن نقاشی ساده ی یک گل آفتاب گردان کمی اخم هایش باز شد.
نگاهش رو به رز داد، نقاشی که کشیده بود رو سمتش گرفت و بدون توضیحی دستور صادر کرد:
– آماده شو باید بریم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.