رز دست نوازش تو صورت سپهر میکشید و هرزگاهی صدای هق هقش در فضا میپیچید؛ سپهر ققط ناله میکرد و تو همون درد بدی که داشت لب زد:
– امشب میام باز دم پَنــــ…
ناله ای کرد و ادامه داد:
– پَ پنجرتون یِ…یکم بمون نزار.. وی.ویروونه شم!
رز اشک هاش رو پس زدو ادامه ی آهنگی که سپهر خودش برای رز نوشته بود رو خوند:
– یه کوچه پر از سنگو یه پنجره میای یا که دیوونه شم!
تو اوج اون همه فشار سپهر تک خنده دردناکی کرد و تیکه تیکه لب زد:
– یا… یادت شیشه پنجرتو شکوندم؟
رز میون اشک هایش خندید!!
یادش بخیر دو سال پیش… دو سال پیش رز پانزده ساله فقط از دست پسر شر محله در میرفت و اون پسر برای جلب توجه دست به هر کاری میزد… از شکوندن پنجره ی اتاق رز گرفته تا نوشتن شعر برای دخترک!
اصلا از همان جا شروع شد علاقه سپهر به گیتارو موسیقی و این عشق چه بود که آدم یاغی رو عاقل میکرد و گاهی هم از آدم های عاقل یاغی میساخت…
رز با خنده تلخش ادامه داد:
– فرداش دم مدرسمون که اومدی چقدر فحشت دادم!
سپهر نگاهش رو تو چشمان رز داد و چی شد که یک دفعه این دختر از همه چی برایش مهم تر شد؟
عشق بچگی و نوجوانی و حالا جوانی…
آیا این عشق به بزرگسالی و میانسالی و در آخر پیریشان هم میرسید!؟
سپهر لبان ترک خورده خون مردشو تر کرد:
– اَگه..اگه پنجره ی اتاقتو… باز می…میکردی تا ببینمت شی..شیشه ی پنجرت نمیشکست
رز خواست حرفی بزند اما صدای آخ بلند سپهر در فضا پیچیدو رز تازه یادش افتاد سپهر وضعیت خوبی ندارد…
#پارت_156
×××
میکائیل بیقراری میکرد… اصلا چرا دلش باید برای یک مهره ی سوخته میسوخت؟!
همرازی که خیلی وقت بود از زندگیش خطش زده بودو حالا چرا باید دوباره وارد زندگیش میشد؟
در خانه که باز شد و صدای پایی به گوشش رسید نگاهش رو از دیوار روبه رویش گرفت و به دخترکی داد که هراسون و ترسیده سمت آشپز خونه دوید…
جوری پا تند کرده بود و هولو ولا داشت که متوجه حضور میکائیم هم نشد.
میکائیل از جایش پاشد و سمت آشپز خونه رفت و تو درگاه در ایستاد!
رز هراسون کیسه ای رو پر از یخ کرد و لیوانیو پر از آب کرد و چند حبه قند درونش انداختو همین که خواست از آشپز خونه خارج شود تازه نگاهش به قد و قامت میکائیل خورد.
یک قدم رفت عقب و با چشمان قرمز به میکائیل زل زد.
میکائیل هیچی نمیگفت و تو سکوت خیره بود به دخترکی که فاز فرشته نجات برداشته بود.
رز که سکوت میکائیل رو دید از کنارش بدون حرفی گذشت و دوید سمت زیرزمینی که سپهر درونش بی جان افتاده بود… میکائیل نیشخند زنان به جای خالی رز خیره شد.
همراز هم روزی فرشته بود… روزی مثل برگ گل پاک بود و… حیف!
تنها حیف…
خواست سمت اتاق خودش قدم بردارد اما فکر این که او هیچ وقت کسی رو نداشت تا برایش دلسوزی کندو حالا رز دلسوز پسرک چشم زاقی شده بود دیوانه اش میکرد!
فکر این که وقتی تو اوج معصومیتش، تو اوج کودکیش هنگامی که سوخته بود و صدای جیغ های دردناکش در راهرو بیمارستان میپیچیدو باز هم دلسوزی نداشت…
دستانش از خاطرات تلخش مشت شد و صدای جیغ های پسر بچه ی دیروز در ذهنش پیچید و بیرحمی در کل وجودش این بار فریاد کشید!
مشتش باز شد و پر اخم بدون شک و تردیدی سمت زیر زمین بیرون خانه قدم برداشت.
#پارت_157
با قدم های بلند از خونه بیرون زدو خودش رو به ورودی زیر زمین رسوند و با دیدن صحنه روبه رویش فقط حسادت کرد…
به پسرک مو قناری که رز مثل پروانه دورش میچرخید و برایش اشک بهار میریخت حسادت کرد!
دخترکش برای چهارتا مشت و کبودی این طوری دلسوزی میکرد؟
اگر دل خون شده ی میکائیل رو میدید هم این طوری دلسوز میبود؟
میکائیل نفس عمیقی کشید و این بار نیستاد به تماشا سمتشون قدم برداشت؛ رز با شنیدن صدای پایی برگشت!
با دیدن میکائیل ترسید و سپر شد برای سپهرو لب زد:
– به خدا دستت بهش بخوره ها…
میکائیل اجازه کامل شدن جمله ای رو به رز نداد و هولش داد کنار… یا یک دستش یقه ی سپهر رو گرفتو از صندلی جوری کشیدش پایین که صدای ناله سپهر بلند شدو میکائیل بی اهمیت کشان کشان سپهر رو دنبال خودش کشید و کمی مانده بود به ورودی زیر زمین سپهرو هول داد سمت خروجی!
پسرک با ناله روی زمین افتاد رز جیغ زدو خواست سمت سپهر بره ولی مچش اسیر دست میکائیل شد.
میکائیل نگاه جدی به رز کردو بلند بدون ذره ای شوخی مخاطب به سپهر غرید:
– نگات به نگاهش بخوره کور میشی
دستت به دستش بخوره بی دست میشی
از صد فرسخیش رد بشی صد متر میفرستمت زیر خاک… حالیت شد؟
#پارت_159
درد در تن سپهر مییچید ولی نگاهش به رز بود و با نیشخند دردناکی لب زد:
– حالیم نشه؟ اصلا مَ…من هیچ!
اَ…اگه خودش حالیش نشه چی؟
رز میترسید… از دیوانگی های میکائیل و جواب های سپهر میترسید.
میکائیل که دستش رو ول کرد خواست سمت سپهر بره اما میکائیل سمت رز برگشتو انگشت اشارشو تو صورت رز بالا برد و فقط با نگاهش برای رز خطو نشان کشید…هیچ حرفی به لب نیاورد و همین نیم نگاه غضبناک به قدری بیشوخی و جدی بود که رز دیگر قدم از قدم برنداشت!
اشکش را با پشت دستش پاک کرد و میکائیل خیره تو صورت رز جواب سپهر رو داد:
– داغ رو دل میدونی چیه بچه جون؟
داغ میمونه رو دلت اگه حالیت نشه و حالیش نشه!
جوری حرفش را زد که رز در چشمان میکائیل شعله های آتش رو دیدو میکائیل تحدید کرد هر دویشان را نه؟
رز ترسیده یک قدم رفت عقبو این مرد گاهی چشمانش ترسناک تر از حد تصور میشد.
میکائیل نگاهش رو به سپهر داد و ادامه داد:
– سعی کن معنیشو عملی نفهمی خب؟
سپهر تو سکوت فقط نگاهش روی رز ماند… میدانست حسرتش به دلش میماند و میتوانست تحمل کند اما داغ… داغ چیز دیگری بود و خیره به رز مانده بود و ذهنش آشفته بود اما فریاد میکائیل هر دویشان را از جا پروند:
– بــــه مــــــــن نــــگــــاه کــــــــن
#پارت_160
سپهر بیچاره چاره ای نداشت.
نگاهش روی میکائیل نشست و میکاییل تُن صدایش پایین نیامد:
– یــــــــــــزدان؟ یزدان بیا این تن لشو ببر بندا بیــــرون
وقتی خبری از یزدان نشد میکائیل جوری داد زد که اگر ستون های خانه از فولاد نبودن شاید خورد میشدن و میریختن!
– یــــــــــــــــــــَــــــــــــزدان یــــــــــــزادن!
به ثانیه نکشید که سرو کله یزدان پیدا شد و میکائیل دوباره تکرار:
– تا رو دستمون جنازه نیفتاده ببر بندازش تو جوب یه خیابونی
صدای جیغ نه رز چیزی رو درست نکردو یزدان سمت سپهر رفت!
وَ میکائیل جلو تر رز رو با زور و ضرب از زیر زمین بیرون کشید و رز التماس وارانه خواهش میکرد:
– نمیبینی حالش خوب نیست؟ تروخدا بزار صبح شه میکائیل واستا
توجه ای نمیکرد و مثل همیشه رز رو دنبال خودش میکشید و صدای رز قطع نمیشد:
– چی میخوای هان؟ چی از جون منو زندگیم میخوای ول کن دیگه بسه… بسه
سایتو انداختی رو زنگیم که چی؟ بسه دیگه
خودش رو عقب میکشید و جیغ میزد:
– حالش خوب نیست بی وجدان… میخوای چیکار کنی باهاش؟ واستا
#پارت_161
وارد خونه که شدند میکائیل بدون هیچ حرفی سمت پلکان قدم برداشت و رز رو از پله ها بالا کشید و رز هر چقدر تقلا کرد خلاص شود نشد و این صحنه بار چندم میشد که هی تکرار میشد؟
سمت اتاق خودش قدم برداشت و درو باز نکرده بود که به یک باره سوزشی روی پوست ساعدش حس کرد و نگاهش کشیده شد به رز!
دخترک خم شده بود و با تمام حرص دندون های تیزش رو میفشرد روی دستان میکائیل تا فقط ذره ای واکنش یا هوار و دادی از سوی میکائیل ببیند اما میکائیل فقط تو سکوت خیره شد به رز…
وَ رز حرصی تر میشد از این که میکائیل هیچ واکنشی نشان نمیدهد دست میکائیل رو ول نکرد! تا جایی که طعم شور خون توی دهنش جاری شد و میکائیل چرا خودش رو عقب نمیکشید؟
فقط دست رز رو ول کرد و بعد گذشت ثانیه هایی رز هم از فشار دندون هایش کم کردو سر بلند کرد… با چشمان گریون خیره شد به مرد روبه روش و میکائیل نگاهی به جای گاز رز انداخت!
رد دندان های دختر روی پوستش نقش بسته بود و از بعضی نقاط کمی خون میومد.
رز یک قدم رفت عقبو میکائیل این بار حرف زد:
– خوبه داری یاد میگیری
رز پشیمون نبود از کاری که کرده بود و غرید:
– چیرو یاد میگیرم عوضی بودن؟ پست بودن؟ حروم زاده بودن؟
شبیه تو یا همراز بودن!؟
#پارت_162
گریش قطع شده بود و حالا نفرت داشت..
عصبی بودو خشمگین و هورمون های بدنش هم که بهم ریخته بودن و اون رو کلافه ترش میکردن.
میکائیل بدون این که قدمی سمتش برداره مچ دست رز رو گرفتو بع یک باره هولش داد داخل اتاقش و پشت سرش خودش هم وارد شد.
در اتاقش رو که بست بدون ذره ای تعلل سمت رز هجوم برد و فک ظریفش بین دستای مردونش برای بار هزارم قفل شد و از لای دندوناش غرید:
– نگاه کن… خوب نگاه کن!
دورت پر آیــــنــــســــت!
با پایان جمله های عجیبش رز رو هول داد سمت آینه سرتا سری رو دیوار
خودش پشت رز ایستادک فک رز رو جلو آینه محکم نگه داشت و در گوشش غرید:
– نگاه کن خوب نگاه کن به چشمات!
چی میبینی؟ هان؟ بگو چی میبینی؟
رز ازین سوال های عجیب میترسید و با دستانش چنگ زد به دست میکائیل اما میکائیل دست رز رو محکم پس زدو فک رز تو دستانش فشرده تر شد و غرید:
– دِ بگو چی میبینی؟ چــــی مــــیبــــیــــــــنــــی؟
رز جوابی نداشت و میکائیل از لای دندون هاش در گوش رز غرید:
– نکنه فرشته پاک و مهربون میبینی؟
دختر مثل گل برگ پاک میبینی؟
خورشید مهتاب ندیده میبینی؟
دِ لامصب بگــــو چــــی مــــیبیــــنــــی!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.