نگاهش رو داد به رز که با حیرت نگاهش میکرد.
میکائیل خانه ی کودکی رز رو از کجا دیده بود؟
خانه ای که خود رز هم فقط تکه خاطرات هایی در یادش بود و میکائیل ادامه داد:
– البته رز خیلی بچه بود… یادمه زیتونای تلخ درختو میکند و میخورد
وَ همین حرف باعث سیل سوال های خاله شد و ما بقی سوال ها با دروغ های میکائیل پاسخ داده شد اما یک سوال خاله باعث شد میکائیل خیره به رز شود:
– پس حلقت کو دختر؟!
میکائیل نگاهش روی دست سفید و کوچک رز نشست و گندش را بزند یادش رفته بود!
رز کمی هول کرد و انگار در زندگیش تا حالا دروغ نگفته بود و امشب برایش زیاد روی بود ولی آخر سر جان کند و گفت:
– باز یادم رفت… حتما باز جا گذاشتمش روی روشویی خونه دیگه
وَ میکائیل استاد نقش بازی کردن بود و توپید:
– صد دفعه گفتم حلقه ی زن یعنی این که این زن صاحاب داره بی صاحابا مزاحم نشن ولی باز تو دستت ننداختی؟
چشمان رز گرد شد و ناخواسته اون هم توپید:
– خب حالا… اصلا چرا خودت دستت نکردی مگه تو هم بی صاحابی؟
میکائیل لبخند کمرنگی زد، انگار در هر حال رز باید زبان دراز داستان باشد و خاله این بار پا در میونی کرد تا مثلاً بحثشان بالا نگیرد:
– خبه خبه حالا یه حلقست دیگه!
#پارت_200
×
باران شدت گرفته بود و تمام مدت میکائیل کنار پنجره ی اتاقی که هیچی جز یک فرش لاکی قدیمی نداشت ایستاده بود و از پنجره به تاریکی مطلق بیرون خیره بود.
شاید هنوز عطر همراز در اتاق جا مانده بود…
شاید هم باران خاطرات را تعریف میکرد!
×××
(فلش بک)
باران میزد به شهر…
میکائیل هجده ساله موتور هیوندای قرمز رنگش رو که اسمش رو قراضچه گذاشته بود رو گوشه جدول پارک کرد.
شاکی و عصبی و دست در جیب کاپشنش سمت چهار راهی که ماشین ها پشت چراغ قرمزش ایستاده بودند حرکت کرد و نگاه گردوند تا بالاخره همراز رو دید!
با دستکش قرمز بافتش شاخه های گل رز سرخش رو در دستش گرفته بود و از ماشینی سمت ماشین دیگر میرفت…
هر از گاهی بینش رو بالا میکشید و نوک بینی کوچکش از سرما سرخ شده بود و کمی هپلی شاید به نظر میآمد.
دخترک گل فروشی که رویا هایش رو میخواست به کرسی بنشاند!
میکائیل پا سمتش تند کرد و از پشت زد رو شانه اش… همراز برگشت و با دیدن میکائیل تعجب کرد و شاکی شد:
– میکا؟ مگه نگفتم دوس ندارم بیای این ورا؟
میکائیل پر اخم و بی توجه به جمله ای که گفته بود بی هوا غرید:
– تو برای اون ولدزنا ابی و دارو دستش دختر جور میکردی آره؟!
همراز جا خورد؛ گلها را دست به دست کرد:
– چی برا خودت غد غد میکنی میفهمی چی میگی
میکائیل نوجوان نیشخندی زد:
– برا من فیلم نیاها
بی پروا کوبید تخت سینه اش و گفت:
– فیلم چی دیوونه؟ حداقل مثل آدم حرف بزن بفهمم چی میگی
باران شدت گرفت و میکائیل تو صورت همراز خم شد:
– فهم؟ فهم یعنی فهمیدم اون روزی که دخترارو گرفته بودن تا ناموسشونو لکه دار کنن تو تک به تکشونو گیر انداخته بودی و راپورتشونو واسه ابی فرستاده بودی!
تو خودت اصلا گیر نبودی اون جا…
برای همین فرداش با سری نترس دوباره پیدات شد!
از لایه دندون هایش حرف میزد و صورت بهت زده همراز یعنی مهر تایید…
میکائیل هم دیگر نیستاد.
رو پشت کرد و با قدم های بلند سمت موتورش حرکت کرد.
همراز هم بیکار نماند، دنبالش رفت و ماشین هارا دور زد و میکائیل رو صدا زد ولی صدایش با بوق پرایدی به گوش میکائیل نرسید!
چراغ سبز شد و ماشین ها حرکت کردند و همراز برای این که فقط به میکائیل برسد بی توجه فقط به جلو خیره بود و کم مانده بود سمند سفیدی بهش بزند…
میکائیل هم بی توجه بدون اینکه به پشت سرش نگاهی کند روی موتورش نشست.
روشنش کرد و قبل اینکه پایش رو روی گاز بفشارد همراز سرا سیمه جلوی موتور رو گرفت:
– واسا باید حرف بزنیم
نگاهش رو گرفت:
– برو اونور
خواست موتورش را سمت دیگری هدایت کند ولی همراز اجازه نداد…
– ترو خدا میکائیل نرو
از شدت باران موهای میکائیل خیس آب شده بود و کلافه دستی رو صورتش کشید:
– سوار شو ازین خراب شده بریم یه خراب شده دیگه فقط… یالا
#پارت_201
×
برای این که زیر باران بی ترانه ی شهر نمانند زیر آلاچیق پارکی رفته بودند.
همراز شانزده ساله روی صندلی سنگی آلاچیق نشسته بود و گل رز قرمزی را پر پر میکرد و در ذهنش سناریو میچید تا جواب میکائیل را دهد و انگاری میکائیل هجده ساله برایش مهم شده بود!
– خب؟!
نگاهش رو به میکائیل که سوالی نگاهش میکرد داد:
– خب چی؟!
میکائیل انگشت اشارش رو سمتش گرفت:
– ببین منو طفره نرو… من واینستادم مثل سگ تو این سرما سگ لرز برم که تو .شعر ببافی بهم
جواب بده بگو واس چی اون دخترارو…
پرید وسط حرفش و اجازه حرف به میکائیل نداد:
– اصلا کی بهت همچین چیزی گفته؟
عصبی و کلافه بود… چند ماهی بود که وقتشان را باهم میگذراندند و میکائیل دوست نداشت همراز آدم بد قصه ها باشد.
اصلأ به قیافه زیبا و معصومش نمیآمد بد باشد؛ میآمد؟
دستی بین موهای خیسش کشید و جواب همراز را داد:
– کی بود چی بود چرا گفتو وللش!
جواب منو بده تو اون دخترارو تور میکردی واسه اون ابی حروم لقمه نه؟
همراز دروغ رو بلد بود…
اما هنوز آن قدر حرفه ای نبود که بتواند یکی مثل میکائیل که میان شغال ها قد کشیده بود را خام کند.
میکائیل خشمگین ادامه داد:
– حرف بزن فقط دروغ نگو که دروغ برای منو امثال من بو داره
آره دروغ بوی تعفن میداد اما وقتی حقیقت و دروغ در هم آمیخته شوند فقط بوی گسی باقی میماند که تشخیصش سخت است!
با گریه از جایش پاشد و سمت میکائیل رفت:
– به خدا مجبور شدم
و واقعا همراز مجبور شده بود؟
میکائیل چشمانش را بست و در این دنیا آدم خوب انگار واقعا پیدا نمیشد!
همراز با هق هق ادامه داد:
– وسط چار راه گل میفروختم شب بود خواستم برگردم خونه اما اما…
میکائیل صدایش را برد بالا و خوب بود که هیچ کس در پارک نبود:
– اما چی؟!
از جایش بلند شد و جیغ زد:
– خفتم کردن!… از دارو دسته های شما بودن!
بردنم پیش همون ابی اونجا برای این که ولم کنن با التماس و قول این که میتونم آمار چند تا دختر بیشترو براشون در بیارم ولم کردن…
#پارت_202
هق هقی کرد و حالا فقط صدای باران بود و اشکهای دخترک… میکائیل سری به چپ راست تکان داد:
– برای نجات خودت بقیرو حاضری…
این بار همراز اجازه ی حرف به میکائیل نداد و با لحن تهاجمی و اشک های پی در پیش گفت:
– حــــاضــــرم همه کار کــنــم…
مگه خود تو برای زنده موندنت تو سری خور و حرف گوش کن و کس و تا کس نیستی؟
مگه خود تو برای زنده موندنت وقتی چاقو خوردی چاقو نزدی؟!
مگه برای دو قرون پول مواد جا به…
میکائیل همراز را ناخواسته به عقب هول داد و هوار زد:
– خــــفــــه شو خــــــفـه شـــو…
همراز به ستون آلاچیق خورد و کمرش تیر کشید اما کوتاه نیامد:
– خفه نمیشم…
خفه نمیشم حقیقت تلخ میکائیل!
تو مجبور شدی منم مجبور شدم
تو واسه بقای خودت دلیل داری منم دلیل دارم… ابی آدرس چهار راهی که توش کار میکردمو داشت آمارمو درآورده بود من چاره ای نداشتم
اشکاشو پس زد و با گریه ادامه داد:
– چرا نمیخوای بفهمی ما از نظر آدمای این شهر آدم نیستیم؟
اونا مارو موش و شغال و کلاغای شهر میبینن نه آدم پس دلت نسوزه…
دلت برای آدما نسوزه!
#پارت_203
×
باران قطع شده بود و بوی خوشش در خیابان های تیره و تار شهر پیچیده بود.
میکائیل کنار در آهنی مشکی رنگ و رو رفته ترمز کرد و همراز از ترک موتور پیاده شد؛ سکوت سنگینی بین دو دوست حکم فرما بود اما آخر سر همراز طاقت نیاورد:
– فردا میای بریم شهرو از بالا…
و میکائیل نگذاشت همراز حرفش تمام شود و خیره به روبه رویش گفت:
– نه!
همراز ساکت ماند؛ او تا قبل از میکائیل دوستی نداشت و اصلا معاشرت با اکثر آدم ها بیشتر از هفت دقیقه حوصلش را سر میبرد ولی میکائیل جز دسته ی محدودی بود که نشستن و برخواست را با او دوست داشت پس نباید این دوست را هم از دست میداد!
بازوی میکائیل را گرفت و آرام سر کج کرد و لب زد:
– ببخشید!
میکائیل نیم نگاهی بهش کرد:
– اونوقت واس چی ببخشم؟
سری به چپ و راست تکان داد:
– نمدونم
میکائیل به در آهنی مشکی اشاره ای زد:
– برو خونه باس برم به زندگی سگیم برسم
همراز با ناراحتی کیلیدی از جیبش درآورد و با قفل در درگیر شد و هی لفتش میداد تا شاید میکائیل حرفی بزند اما خیال خام بود و در رو که باز کرد سمت میکائیل دوباره برگشت:
– دیگه دوست نیستیم؟!
میکائیل درگیر تفکرات درونش بود و سوال ها و فکت هایی در ذهنش چیده بود که نشون میداد همراز دروغ میگوید:
– نیگا منو دختر فکر نکن نفهمیدم دروغ میگی… تو مجبور نبودی تو خودت خواستی اون دخترارو بیاری اون جا! انتخاب خودت بود
آره حقیقت تلخ بود مثل همیشه…
میکائیل فکر میکرد همراز فرشته ی بالدار داستان زندگیش هست اما شیطان هم روزگاری فرشته بود!
همراز در چشم های میکائیل خیره بود و سکوت کرده بود و سکوتش یعنی حرف حق جوابی ندارد و میکائیل ادامه داد:
– ولی فراموشش میکنیم! برو خونه
همراز لبخندیزد و خال کنار لبش چرا این قدر جذاب بود؟!
– دوست دارم
راست میگفت یا باز هم دروغ بود؟
و کاش قلب میکائیل بی جنبه نبود.
همراز در رو باز کرد و نگاه میکائیل روی دختر بچه ی پنج ساله ای نشست که تو باغچه کوچک و جمعو جور حیاط با دمپایی های قرمز ایستاده بود و از درخت کوچیک زیتون تند تند زیتون میکند و با وجود تمامی تلخی زیتون اون رو میخورد!
درین میان صدای همراز بلند شد:
– توله سگ کل تنت خیس شده باز مریض میشی عمو کو که تو باز اومدی این جا هان؟
همراز رفت و در را بست… میکائیل هم پایش را روی گاز موتورش گذاشت و رفت ولی نمیدانست همین دختر بچه تلخی خیلی چیز هارا میتواند تحمل کند حتی شاید تلخی وجود اون رو…
#پارت_204
×××
حال
در اتاق باز شد و قامت کوچیک و صورت خسته ی رز جلو چشم های میکائیل نقش بست.
نگاهش رو از پنجره ای که قطره های بارون به رویش بودند و مثل بازیگران حرفه ای نقش گذشته را برایش بازی میکردند گرفت و بی قید و بند گفت:
– فکت از کمر من سفت تر
رز چشم غره ای به خاطر ادبیاتش رفت و دستی به فکش کشید ولی واقعا خاله ی مادریش انگاری پر حرف بود… نگاهش روی تشک دو نفره ای که خاله برایشان تو اتاق پهن کرده بود خورد و اخمی کرد:
– حالا تو چرا نخوابیدی؟
میکائیل پیراهنش را درآورد و با این که هوا باران زده بود اما هوا هنوز دم داشت و تحمل لباس برایش سخت بود:
– منتظر خانومم بودم… آخه میدونی چیه سرم رو بالشت بره و عطر موهاش و تنش تو بینیم نپیچه خوابم نمیبره جون تو
لحنش تمسخر آمیز بود و بی توجه به رز روی تشک دراز کشید…
ولی رز از نقش بازی کردن انگار خوشش آمده بود و به خاطر سنش شاید بازی کردن را دوست داشت.
پس اون هم ادامه داد:
– عطر تن خانمت چه بویی میده حالا؟
میکائیل متعجب نگاهش روی رز نشست.
این دختر اصلا قابل پیش بینی نبود و شاید شوخیش گرفته بود و شاید چند شخصیتی بود!
دستش را زیر سرش گذاشت و خیره به رز گفت:
– بیا بوت کنم!
رز تک خنده ای کرد و کم نیاورد… چهار زانو نشست روبه روی میکائیل:
– خب بو کن
میکائیل کوچک ترین حرکتی نکرد، خیره به صورت رز لب زد:
– هوای این جا مستت کرده یا نخورده مستی؟ چون داری بازی خطر ناکیو با من شروع میکنی
رز شانه ای انداخت بالا:
– بازی آدمو سرگرم میکنه تو لباستو بپوش نچای
– ولی تو بازی این داستان و جدی نگرفتی انگاری!
رز باز هم شانه ای انداخت بالا:
– شاید اقتضای سنمه شایدم تو زیادی جدی حرف نمیزنی
میکائیل نیشخندی زد؛ نکند دخترک فکر میکرد میکائیل برای ترساندن آن بولف میزند!؟
بی حوصله گفت:
– بخواب
سرش را روی متکا گذاشت اما رز اجازه خواب نداد:
– اوی نگفتی چه بویی میدم
میکائیل دست رز را گرفت و محکم در آغوشش کشیدش و قبل این که رز اعتراضی کنم بینیش رو روی موهای کوتاه رز گذاشت و نفس عمیقی کشید و معمولی لب زد:
– بوی خاصی نمیدی! بوی شمال میدی
درضمن من بازی خیلی دوست دارم شروعش کنی تا برنده معلوم نشه ول نمیکنم
بوی شمال؟!
نکند منظورش بوی جنگل و دریا و باران بود؟!
رز خودش رو به زور از آغوش میکائیل بیرون کشید و پر اخم گفت:
– باشه بازی میکنیم په… برنده ی بازی اگه من باشم باید بعد قضیه همراز بزاری برم
#پارت_205
میکائیل نیشخندی زد:
– اونوقت کجا بری؟
میخواست پیش سپهر برود و اصلا شاید همین جا میماند و بیخیال همه چیز میشد!
اصلا نمیدانست کجا اما حسش میگفت کنار میکائیل ماندن نتیجه خوبی ندارد:
– یه جا که تو نباشی… یه جا که آرامش باشه مثل این جا
میکائیل کلمه ی آرامش را مرور کرد… چیزی که یک عمر دنبالش کرده بود؛ هنوز هم دنبالش بود و خسته از نرسیدن های پی در پی تصمیم گرفته بود خودش آرامش را بسازد…
زندگی که دوست داشت یکی هم شکل همراز داخلش باشد و حالا دختر روبه رویش میگفت برم جایی که تو نباشی؟!
– پس وسط این همه بازی که زندگی و آدماش باهام دارن میکنن تو هم هوس کردی و میخوای باهام بازی کنی…
– خودت گفتی بازی کردن و دوست داری!
میکائیل سری به تایید تکون داد:
– زندگی یه کار کرده بازیکن قهاری بشم… باشه قبول وسط این همه هاگیر واگیرو داستان و راستان، بازی توهم قبول شرطتم قبول اما…
مکثی کرد و گوش های رز برای شنیدن ادامه ی حرف میکائیل تیز شد.
و میکائیل لب پایینش رو گاز گرفت و ادامه داد:
– اگه من ببرم باید بزاری هر کار دوست دارم باهات بکنم!
حرفش صریح بود و بی پرده!
و رز ترسید… ترسی که در چشمانش آشکار شد و عقب نشینی کرد.
سکوتش از رضایت نبود و میکائیل ادامه داد:
– و باید بهت بگم اول هر بازی بترسی باختی
با این که در دل مرور میکرد قمار کردن همان بهتر که حرام است اما دوست نداشت آدم بازنده داستان باشد و ترسو به نظر برسد:
– بازی چی باشه؟
میکائیل ابرویش را کمی بالا داد:
– بازی؟! میزارمش به انتخاب تو
باید بازی جذابی بشه
رز برای این که وقت بخرد سری تکان داد و گفت:
– پس باید فکر کنم
گفت و روی تشک بی توجه به میکائیل دراز کشید؛ برایش مهم نبود که کنار مردی نا محرم دراز کشیده و حوصله ی ادا درآوردن های مسخره ای که در رمان ها و فیلم های ترکیه ای دیده بود هم نداشت.
خسته بود و چشمانش را بست و غرق خواب شد.
میکائیل هم چشم بست ولی فکر فلش پیدا نشده خواب را از او گرفته بود و با این حال خستگی امانش نداد و چشم او هم سنگین شد!
هر دویشان در رویاهای تلخ و شیرین خواب هایشان غرق شدند بی خبر از این که بعضی بازی ها بیشتر از یک بازنده دارند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 108
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای وای چی قراره به سرمون بیاد؟!🥺
فرزان چیییی جانان کجاست..یکی برسه به دادم لطفا😂🙏
فرزان خیلی وقته نیومده
حالا اسمشو اشتباه نگفته باشم😂😂
کاش میکائیل همراز رو فراموش کنه و واقعا عاشق رز بشه کاش رز رو بخاطر خودش دوست داشته باشه نه شباهتش به همراز
کاش رز هم دل ببنده