میکائیل بود که صدایش کرده بود و رز سری به تایید تکان داد و لب زد:
– بیدارم نمیکنی؟ باشه پس من میخوابونمت ولی خاله…
این بار هق هقش شکست و پیشانیش را روی پیشانی پیر زن گذاشت و از ته دل با صداقت ادامه داد:
– نمیخواستم خونه ی درخت هلو رو خراب کنم… خاله خونتو خراب کردم!
از ته دل هق میزد ولی وسط میدان جنگ عزاداری کار عاقلانه ای نبود و میکائیل خمیده سمتش رفت و دستش را خواست بگیرد اما رز دستش را پس زد و با جیغ گفت:
– ولـــــــــــــــم کـــن
لبش را از درد گاز گرفت و با این حال سعی کرد دخترک را درک کند:
– زاری بد نی… اما آخ.. اما انتقام شیرین تر!
و رز پیشانیش را از پیشانی خاله اش برداشت و میکائیل ادامه داد:
– بزا بخوابه
و رز همین طور که اشکانش روی صورتش میریخت سری به تایید تکان داد و با دستانش چشمان خاله اش را بست و میکائیل ادامه داد:
– پاشو… پاشو رز
از درد شر شر عرق میریخت درد داشت از پا در میآوردش و ادامه داد:
– سوییچ ماشینو… تلفنم رز… آخ آ…
دندون هایش رو از شدت درد روی هم فشرد و رز این بار مثل یک ربات بی حس حرف گوش داد…
#پارت_238
×××
شال سر رز را دور بازویش محکم بسته بود تا بیشتر از این خونریزی نکند، مثل این که شانس آورده بود و گلوله فقط بازویش را خراش برداشته بود و در بازویش جا خشک نکرده بود!
نفس نفس میزد، شر شر عرق میریخت و گرم و سردش میشد، صورتش به خاطر ضربات آن دو مرد نامرد کم کم ورم کرده بود و دیدن برایش سخت شده بود و با هر دم و بازدمش دنده هایش تیر میکشیدند و درد را مغز استخانش حس میکرد!
به قدری درد در تمام تنش میپیچید که دندان هایش از شدت درد در هم قفل شده بودند با این حال پشت ماشینش نشسته بود و از خاکی میرفت و گاز میداد تا فقط از آن منطقه دور شوند و دست انداز ها بالا و پایین شدن های ماشین نمک زخم هایش بود اما درد الان مهم نبود…
چون هر چیز که نکشت قوی ترت میکند، پس فعلا فقط جان مهم بود و البته خورشیدی که کسوف کرده و کنارش نشسته بود!
و خورشید خانمش، رز! تازه با دنیایی به نام سیاهی آشنا شده بود و این قدر در دنیا سیاه و پر از عجایب غرق بود که وضعیت میکائیل را نمیدید!
حتی برایش مهم نبود میکائیل با این سرعت از خاکی دارد کجا میرود یا این که هر آن ممکن است ماشین با این همه تپه ی خاکی دست انداز چپ کند…
اصلا بهتر چپ میکردند و هر دویشان تا خود صبح در ماشین جان میدادند و شاید این طوری کابوس تمام میشد با مرگ؟!
ولی رز پرت بود… پرت در دنیایی دور و فقط خیره به انگشت های خونیش بود و حتی فکری هم نمیکرد… پوچ و تهی مطلق شده بود و صدای نفس نفس پر درد میکائیل او را کمی به خودش آورد:
– ر. رز زن.زنگ بزن…
گوشی موبایلش را طرفش گرفته بود و به سختی ادامه داد کلمه مد نظرش را گفت:
– یزدان
#پارت_239
رز باز مانند رباتی بیحس اطاعت کرد و صفحه گوشی میکائیل را که روشن کرد…
و نگاهش رو تعداد تماس های بی پاسخ میکائیل خورد!
یکی دو ساعت پیش دقیقا وقتی که با میکائیل آن بازی مسخره را در پیش گرفته بود بیست تماس بی پاسخ از یزدان داشت.
پنج تماس بی پاسخ از شایان نامی و دو تماس بی پاسخ از فرزان نامی دیگر و کلی پیام!
قطعا خبر هایی بود!
خیلی خبر ها که شوم بودنشان از همین امشب مشخص بود…
آب هم که از سر بگذرد دیگر چیزی مهم نیست!
با این حال بدون حرفی روی نام یزدان ضربهای زد و یک بوق نخورده صدای نگران و پر هول و ولای یزدان با عربده در ماشین پیچید:
– مــــیــــکائیـــــل!؟ میکائیل داداش؟ خوبی چرا جواب نمیدی مردمو زنده شدم… میکائیل همراز بهوش اومده!
بهوش اومده فقط بیا تهران نمون بـــیا تهران!
و بـــــــــوم…
میکائیل به یک باره پایش روی ترمز رفت و ماشین به بدترین شکل ممکن ایستاد!
همه چیز برایش با باز کردن چشم های رنگی همراز رنگ باخت…
همراز دختری که میکائیل دلخوش کرده بود زندگیش را شیرین کند اما همیشه چه خواسته چه ناخواسته زندگیش را تلخ میکرد…
تلخیش هم که مثل قهوه دلچسب نبود بلکه تلخی زهرمار بود.
اصلا این دختر همان تک دل باخت قمار بود؛ همان تک دل فریبکار که در بازی حکم در ابتدا بهش دل خوش میکنی اما حاکم حکم با دوی خشت آن را میبرد!
#پارت_240
بیدار شدن همراز یعنی پایان!
یعنی رو شدن فلش، یعنی در مرحله ی اول، پایان دادن به کار های مرادی و خط خوردنش از صفحه ی روزگار و بعد نوبت به میکائیلی میرسید که تو تمام کار ها خواسته یا ناخواسته همدست بود!
اصلا به قول خیلی ها میکائیل دشت گرد پسر خوانده ی مرادی است اما… اما هیچ کس از روی دیگر آدم ها که خبر ندارد.
میکائیل میخواست خودش فلش را پیدا کند و مرادی را به خاک و خون بکشد ولی حالا همدست و همنام کفتار صفتی به چوبه ی دار کشیده میشد؟
از چوبه ی دار نمیترسید، از مرگ هم نمیترسید حتی از خدا هم نمیترسید!
اتفاقا خیلی حرف ها با او داشت…
خیلی گلایه ها…
میخواست بپرسد که شنیدی داد هایم را؟
اصلا داد نه… صدای التماس های قلب بچگی هایم را!؟
اگر شنیدی چرا جوابی ندادی و گذاشتی در دلم سردی بی رحمی بشیند؟
اگر نشنیدی چجور خدایی هستی؟
بدنش شروع به لرزیدن کرد و او فقط از یک چیز میترسید!
آن هم این بود که بدون این که یکی از آرزو های ساده اش برآورده شود کنار کرکسی مثل مرادی و هم اسم او بمیرد…
خودش را باخته بود و رز هنوز درک نمیکرد اوضاع پیش آمده را و صدای یزدان داخل ماشین پیچید:
– میکائیل تا همراز به خودش بیاد حالش خوب بشه یه بیست چهار ساعتی شاید کمتر وقت داری… همین الان راه بیفت بیا تهران کاراتو ردیف کنو برو
مرادی که ممنوع الخروج تو خودت و یه طوری باید…
پرید وسط حرفش و حالش اصلا خوب نبود و انگار پایان قصه اش را پذیرفته بود:
– یزدان…
یزدان را جوری بیان کرد که نگاه رز به رویش نشست.
حالش از بد هم بدتر بود و اصلا چطور با این اوضاع و احوالش هنوز روی خودش نشسته بود و نفس میکشید؟
نفس عمیقی کشید و به سختی تمام ادامه داد:
– بیا… بیا رزو ازین جا ببر
#پارت_241
جملش را با التماس گفت نه؟!
انگار برایش فرقی نمیکرد که دیگر زنده بماند.
که انتقام بگیرد.
یا هر چیزی که نکشتش قوی ترش میکند.
انگار پایانش را پذیرفته بود و انگار به قول رز تمام بازی ها برنده اش میکائیل نبود!
درد امانش را بریده بود و تب و لرز داشت و صدای یزدان دیگر برایش واضح نبود و با درصدی روحیه و اراده انگار سرپا بود و همان هم دیگر از بین رفت!
قیافه ی تار رز که با ترس سمتش آمده بود و به بازوی سالم او میزد و اشک میریخت در سرش دوره میشد و نگاهش به لب های رز بود که تند تند تکان میخورد و انگار با یزدان داشت صحبت میکرد اما دیگر میکائیل چیزی نمیشنید.
فقط گاهی از حرکات لب های رز کلمه ی میکائیل را لب خوانی میکرد و به یک باره به خس خس افتاد و پشت سرهم سرفه کرد و قطرات خون از دهانش بیرون ریخت و سرش را به صندلی ماشینش تکیه داد و خیره به صورت اشکی رز بود…
چهره ای که آرام آرام محو شد و تبدیل به دختری با خالی در گوشه ی لبش شد و میکائیل لبخند بی جانی زد نفس نفس زنان هذیان را شروع کرد:
– هم.. همراز
و رز با گریه ترسیده لب زد و ادامه داد:
– یزدان بیا میکائیل حالش خوب نیست یزدان
کی میکائیل برایش این قدر مهم شده بود؟
شاید فقط نمیخواست در این تاریکی تنها بماند…
شاید میترسید آدم های منفی داستان باز سر و کله شان پیدا شود…
شاید هم… شاید های دیگر بماند برای بعد!
#پارت_242
و یزدان ترسیده از حرف های رز سراسیمه سمت آدرسی که رز داده بود در حال حرکت بود و خوب میدانست فاصله ی تهران تا رشت حداقل چهار ساعت است و با تعاریف رز میکائیل تا آن موقع به احتمال قوی تلف میشد و فقط سعی کرد آرامشش را حفظ کند تا رفیق کوچک تر از خودش جانش تلف نشود:
– رز گوش کن گریه نکن گوش کن…
رز سعی کرد آرام شود اما قیافه میکائیل را که میدید وخامت اوضاع را درک میکرد و صدای یزدان دوباره آمد:
– رانندگی بلدی؟
نالید:
– نه
– میکائیل نمیتونه راه بره؟
نگاهش به میکائیلی که زیر لب هذیان میگفت نشست و هقی زد و نالید:
– نه یزدان نه… نمیتونه فکر نکنم حالش خوب نیست از حال رفته انگار داره هذیون میگه
یزدان نفسش بالا نمیآمد، میکائیل کم برایش از برادر نداشت.
برادری که ابتدا شمشیر را به رویش بست اما بعد از مرگ بهروز همان دوست معتاد دوران جوانی میکائیل باهم کم کمک نرم شدند.
دستی به صورتش کشید:
– گوش کن… صندوق عقب داشبورد جا به جای اون ماشین کوفتی رو بگرد ببین چیز بدرد بخوری پیدا میکنی؟ هر چی هر چی فکر کردی بدرد میخوره بردار بعد سعی کن از ماشین خارج شید برید یه جا قایم شید تا من برسم… یا یکیو بهتون برسونم
فهمیدی؟
#پارت_243
رز نگاهش به بیرون از ماشین نشست، تاریکی وحشتناک و وحشی بود:
– میکائیل نمی…
پرید وسط حرف دخترک و هوار زد:
– سعی کن بتونه فهمیدی؟ ســـــعــــی کن از ماشین بکشیش بیرون
میدانست یزدان میترسید که دوباره سر وقتشان بیایند و با گریه ای که امشب تمامی نداشت آرام لب زد:
– اگه نتونستم؟
و یزدان چشمانش را محکم روی هم فشرد و با صدای گرفته ای گفت:
– خودت تنها برو یه جا قایم شو تا برسم
نه ناله واری گفت با هق هق لب زد:
– زنگ بزنم اورژانس؟…
و ترس از تاریکی را هم فراموش کرد:
– برم کمک بگیرم؟ خونه های روستایی باهامون نیم ساعت فاصله دارن میدوام میرم کمک میارم میکایئل حالش خوب نیست
یزدان به سادگی دختر نیشخندی زد و سعی کرد رز را قانع کند:
– گوش کن رز… آدمای عادی میتونن این کارا رو کنن میفهمی؟!
تو آدم کشتی، میکائیل پلیس دستش بهش برسه حکمش اعدام کمتر نمیشه همه گیر مییفتیم میفهمی؟
اون آدما یکیشون مرده یکی دیگشون سرو مرو گندست ممکن بیاد پیت…
اگه دیدی نمیتونی کاری کنی فقط برو یه جا قایم شو تا برسم بهت
#پارت_244
لبش را گاز گرفت و چرا او را از آدم های معمولی دنیا بیرون کشیدند؟
– قطع نکن یزدان میترسم
و یزدان جمله ای بیشتر نگفت:
– به شارژ موبایل نیاز داری
و تماس را قطع کرد و رز خیره به میکائیلی که پیشانیش پر از دانه های عرق بود خیره شد و در داشبورد را باز کرد اما چیزی جز تکه کاغذ و خودکاری در آن نبود!
و برای یک لحظه نگاهش روی مشمای خوراکی که روی صندوق عقب افتاده بود خورد و سریع سمتش هجوم برد و با دیدن آب معدنی که خودش خریده بود و نصفش را هم خورده بود لبخندی زد!
چیز زیادی نبود اما انگار برای رز وسیله بدرد بخوری به شمار میآمد.
درش را باز کرد و کمی با دستش آب در صورت میکائیل پاچید که چشمان میکائیل باز شد و صدای رز در ماشین پیچید:
– میکائیل؟ میکائیل منو نگاه کن نگاهم کن
نگاه میکائیل روی صورت رز نشست و رز با دست خیسش عرق های میکائیل را پاک کرد و تنش یک کوره آتیش بود.
دستش را دوباره خیس کرد و آرام روی صورت میکائیل کشید و با او مثل یک پسر بچه ی پنج ساله برخورد کرد و لب زد:
– یزدان میگه باید بریم یه جا قایم شیم
ببین من از تاریکی خیلی میترسم خب… با من بیا بریم باشه؟!
#پارت_245
انگار نمیشنید رز چه میگوید، پلک چشمانش دوباره داشت روی هم میافتاد و فقط دوست داشت چشمانش روی هم باشند.
و رز با عجز نالید:
– میکائیل من تنها نمیرم میترسم از تاریکی میترسم…
این بار شنید، سرش را به سمت مخالف چرخاند و با پایین ترین ولوم ممکن جواب داد:
– عا.. عادت میکنی
مثل پسر بچه های یک دنده که برای از خواب بلند شدن بد قلقی میکردند شده بود و رز با پشت دست آرام روی صورت ورم کرده ی میکائیل چند بار زد و همان ضرب دست درد را در صورت و بینی شکسته ی میکائیل پخش کرد و میکائیل از درد ناله ای کرد و انگار کمی هوشیار شد.
با چشمانی که به خاطر شکستگی بینیش سفیدیش کمی خون مرده شده بود نگاهش رو به رز داد… انگار نمیتوانست تصاویر را خوب ببیند و رز ادامه داد:
– مگه من خورشید خانمت نبودم؟ هان؟
خورشیدی که به تاریکی عادت کنه که دیگه خورشید نیست میکائیل هست؟
آرام لب زد:
– خورشید؟
رز سرش را تند تکان داد:
– آره…
خیره تو صورتش ماند و نفس نفس زنان سرش رو کمی کج کرد و این جور نگاه کردنش به مظلومانه ترین شکل ممکن بود و دل سنگ رو آب میکرد:
– چرا رف… رفتی؟! مگه زیر بارو… بارون بهم قول ندادیم که.. که اون خونه نقلیه بشه سر پناهمون؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 96
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نداریم؟ 😪
انگاری میکائیل هنوز عاشق همراز هست