پناه برد به میکائیل و سینه ی میکائیل را جایگاه اشک هایش قرار داد و این اتفاق برای بار دوم داشت میافتاد اما این بار دخترک از ته دل زاری میکرد…
طوری گریه میکرد که انکار قیامت شده طوری که محمد هم چند لحظه بعد در کنار یزدان قرار گرفت و هر سه با ناراحتی به رز خیره بودند و میکائیل آرام در گوشش لب زد:
– عزاداری کن که به وقتش نوبت گریه اونام میرسه…
میان گریه هایش حرفش دلش را زد:
– ناراحت نیستم که اون مرد مرده چون عزیز منو کشته بود
ناراحتم چون من خودمو کشتم… میکائیل نباید این شکلی میشد نباید
سرش را خواست از سینه میکائیل بیرون بکشد اما میکائیل با دست سالمش مانع شد و گذاشت هر چقدر دخترک میخواهد اشک بریزد و در نهایت رز بود که بعد ثانیه ای آرام گرفت و سرش را از سینهی میکائیل جدا کرد.
خیره به یزدان شد و آرام لب زد:
– زیر درخت هلو خاکش کن!
یزدان سوالی نگاهی به میکائیل کرد و میکائیل پیرو حرف رز را گرفت:
– منظورش زیر درخت هلو داخل حیاط خونهی خالشه
– آخه اونجا…
میکائیل میدانست یزدان میخواهد مخالفت کند و مخالفتش هم منطقی بود.
اول برگشتن به آن منطقه کار عاقلانه ای نبود
دوما آن جنازه نباید توسط فرد دیگر پیدا میشد و بلکه جای دورافتاده ای باید خاک میشد!
همه ی این ها را میدانست و وسط حرف یزدان پرید:
– میدونم ولی همون جا خاکش کن
#پارت_281
یزدان خواست چیزی بگوید که میکائیل با سر اشاره ای به رز کرد و این یعنی فعلا فقط بگو باشه!
یزدان سری به معنی تایید تکان داد و رز نفس عمیقی گرفت نیم نگاهی به یزدان کرد:
– وایسا منم میخوام بیام
نه رز نباید جایی میرفت.
چون هرگز قرار نبود خاله اش زیر درخت هلو خاک شود، میکائیل نه محکمی گفت اما رز مقاومت کرد:
– میخوام برم نیاز دارم به این که براش عزاداری کنم
میکائیل یک کلمه گفت:
– نه!
گریه هایش باز شروع شد:
– اذیتم نکن
– قول میدم سر خاکش میبرمت اما الان نه
رز دستی به صورتش کشید و به یک باره از اتاق بیرون زد… و محمد بود که دنبالش رفت و یزدان به حرف آمد:
– کجا خاکشکنم؟!
– یه جای پرت… ولی به رز چیزی که میخواد بشنورو بگو
یزدان نگاهی به بیرون اتاق انداخت و سمت میکائیل برگشت:
– رز بهم ریخته! نمیدونه چند چنده
دوست ودشمنشو انگار گم کرده
انگار تو یه شب خودشو گم کرده
میکائیل خیره به لیوان شیر و کیک روی میز لب زد:
– تو شوک درست میشه
حرفش را زد و خاطرش رفت به آن شب آخر سال و مهمانی که همراز لباس مشکی براق تنش بود…
و چرا خاطرات امشب برایش تداعی شده بودند و تمام نمیشدند؟
#پارت_282
×××
فلش بک
موسیقی بی کلام، صدای خنده های بی وقفه، لباس های پر زرق و برقو صدای اعصاب خورد کن کفش های پاشنه بلندی که کاش برای همیشه پوشیدنشان را ممنوع میکردند!
میز های قمار و در نهایت نگاه های خیره به مرد تمام سیاه پوشی که قد و هیکل و ظاهر پرنقص ولی جاذبش توجه آدم های سالن رو جلب کرده بود!
مثل همیشه مهمانی آخر سال مرادی بود..
و هیچ چیز فرق نکرده بود، همه چیز مثل قبل بود و تنها چیزی که فرق کرده بود، میکائیل بود.
ولی مهمان ها به خاطر ظاهر جذابش به او توجه نمیکردند بلکه توجهشان به خاطر کار هایش، زرنگ بازی هایش، این که در یک سال خودش را چطور بالا کشید و چه کار هایی کرده بود!
همیشه فرز و زرنگ بود اما امسال دست به هر کار و هر چیزی زده بود طلایش کرده بود و حالا روی تک مبل سلطنتی کنار پنجره ای تنها نشسته بود و بدون این که نیم نگاهی ارزانی کسی کند، سیگار گران قیمتش را دود میکرد و خوب پچ پچ های اطراف را گوش میداد و در خاطرش میسپرد!
اصلا سیگار را برای همین میکشید، که همه چیز در خاطرش بماند.
پسری میگفت:
– دیگه با شاهم فالوده نمیخوره!
مرادی خوب گرفت زیر پر و بال خودش
مردی میگفت:
– چطور گیر نمیفته؟ این همه گند کاری میکنه و هیچ کس پا تو کفشش نمیکنه؟
زنی میگفت:
– به نظرت دوست دختر داره؟
هر کس چیزی را میگفت، هر کسی او را با نگاهش یا حرف هایش تحسین میکرد و میکائیل هم همین رو میخواست… تحسین!
اصلا عادت آدم ها بود، برای پر کردن خلع درونیشان به دنبال تحسین دیگر آدم ها بودند.
#پارت_283
چشم هایش را با نیشخندی بست، کام عمیقی از سیگارش گرفت و در حالت خلسه ی شیرینی بود که صدای هم همه ای در گوشش پیچید و دقایقی بعد صدای کف و دست بلند شد!
پس صاحب مجلس بالاخره آمد…
میزبان مرادی بود و مثل همیشه بعد از این که تمام مهمان هایش وارد ویلای عمارتی اش شدند آمد!
این کار بی احترامی به مهمانان بود اما همیشه همین کار را میکرد، دیر میآمد تا اول خودش را به همگان نشان دهد و دوم بگوید کار ها و وقتش ارزش مند تر از مهمانانش هستند.
میکائیل چشم هایش رو باز کرد و نگاهش به جمعیتی خورد که کنار سالن ایستاده بودند و برای ورود میزبان کف میزدند...
انگار با کف زدن هم تحسین میکردند هم تشکر!
نگاهش را بالا تر برد، درست بالای پله های مرمری و دستانش کمکم مشت شد.
مردی میانسال و شیک پوش با موهای سفید بلندی که از پشت مرتب با کشی بسته شده بود…
و دخترک جوانی که کنارش ایستاده بود و لباس حلقه ای مشکی براق بلندش در کنار موهای کوتاه بلوند شدش جذاب ترش کرده بود.
هر دو لبخند های غرور آمیزی بر لب داشتند ولی میکائیل بدون این که ایستاده برایشان دست بزند با نیشخندی فقط تماشاگرشان بود.
اما هنگامی که دست زدن همه ی مهمانان تمام شد و میزبانان از پله ها پایین آمدند از جایش بلند شد و این بار محکم برایشان دست زد!
#پارت_284
و حالا تمامی نگاه ها و توجه ها سمت میکائیل بود…
جوری که لبخند غرور آمیز از لب های مرادی کم کم پاک شد و حالا میکائیل بود که لبخند داشت!
سمتشان قدم برداشت و بدون این که نگاهش را به چشم های متحیر شده ی همراز دهد لب زد:
– مثل همیشه همه چیز بی نقصه و عالیه، درست مثل خودتون
تعریف تو خالیش دیگر مهم نبود وقتی تمام توجهات تحسین های سالن را برای خود جمع کرده بود.
اصلا همین را می خواست توجه و تحسین و قدرت!
و تحسین از توجه دیگران میآید و قدرت از تحسین دیگر آدم ها نشات میگیرد.
مرادی هم لبخند مصلحتی زد زیرا قطعا در جمع و جلوی چشم دیگران، داشتن میکائیل زرنگ و جذاب برایش برگ برنده ای بود:
– جداگونه ایستاده کف زدی چون می خواستی بگی تافته ی جدا بافته ای…
کمی مکث کرد و بعد از این که حرفش را زیر زیرکی به میکائیل زد و به او فهماند قصدت را میدانم، لبخند دروغینش عمیق تر شد و فیلمش را بازی کرد:
– که البته هم هستی، تو مثل پسر عزیز نداشتمی!
پدر و پسر؟!
نه فقط به یک دیگر نیاز داشتند اما جلوی دیگران کمی فیلم بازی کردن برای تثبیت قدرت بد نبود…
مرادی حرف آخرش را زد و با خنده چندین بار بر بازوی میکائیل کوبید و این بار رو به مهمانان کرد:
– خوشآمدید بفرمایید پذیرایی کنید از خودتون
با پایان جملش هر کسی سمتی رفت و خودش هم دور شد ولی همراز مات زده نگاهش هنوز به میکائیل بود، میکائیلی که یک سال تمام ندیده بودتش!
هر جا میرفت و حضور داشت میکائیل نبود ولی آوازه اش بود و حالا بعد از یک سال رفیق قدیمیش را دیده بود…
رفیقی که بدون نیم نگاهی از کنارش رد شد اما همراز بود که ناخواسته دست میکائیل را گرفت.
و یادش رفته در دنیا هیچ دوستی و دشمنی ابدی نیست!
#پارت_285
و تنها لمس دست همراز باعث شد موجی از احساسات درون میکائیل شکل بگیرد.
از عشق و نفرت تا دوستی و دشمنی…
از حس دلتنگی تا حس بی تفاوتی…
اما یک یک حس از تمام حس های دیگر پیشی گرفت و آن هم کینه بود!
اخمانش در هم پیچید و حتی نگاهش را خرج همچون بی لیاقتی مثل همراز نکرد و فقط دستش را از میان دست های همراز با ضرب بیرون کشید و سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت.
و همراز بود که مات زده و حسرت وار نگاهش روی میکائیل ماند و دور شدنش را تماشا کرد اما کم کم ابرو های کمانی اش بودند که در هم پیچیدند و لب زد:
– نشونت میدم…
و در دلش مرور کرد…
هر چه باشد میکائیل هم فقط یک مرد است!
و واقعیت هم همین بود…
اما میکائیل مردی بود که همراز را همه جوره در رویا هایش شریک داشت و در دلش از او یک ناجی ساخته بود.
ولی به یک باره ناجیش از چشمانش افتاد!
جوری از لبه ی چشم های مشکی رنگش پرت شده بود که آن رویا های شیرین را حسرت دید و آن دوست داشتن را احمقانه خواند و حالا کینه بود که درونش فوران میکرد.
و همراز امشب اگر رنگ تیره و تار این کینه را میدید هرگز چنین فکری را نمیکرد که میکائیل فقط یک مرد است و تمام!
#پارت_286
و اما میکائیل داستان با هیاهویی از احساساتش وارد سرویس بهداشتی شد و مستقیم سمت روشویی مر مری شکل رفت...
و بدون این که به خودش در آینه نگاهی بیندازد مشت مشت آب سرد بر روی صورتش زد و نفس نفس زنان دو طرف رو شویی را با دو دستش گرفت و سرش را بالا آورد و در آینه خیره شد…
انعکاس تصوریش را میدید اما این انعکاس، انعکاس خودش نبود!
خود واقعیش در اصل پسر بچه ای بود که از کار های بدی که کرده بود وحشت داشت.
از این که به رویا هایش هم نرسد ترسیده بود.
و از این که هیچ وقت هیچ کس از ته دل او را دوست نداشت غمگین بود.
همراز، مادرش، پدرش همگی او را به نحوی پس زده بودند…
آدم های مهم زندگیش که میکائیل از ته قلبش دوستشان داشت اما آنها چه کرده بودند؟!
آنها کاری کردند که میکائیل از دوست داشتن آدم ها ترسیده بود و خب وقتی نور نباشد تاریکی حکم فرماست پس وقتی دوست داشتن نباشد نفرت قد علم می کند!
با دست خیسش آینه ی روبه رویش را لمس کرد و لب زد:
– چرا شبیه خودم نیستم؟!
جوابش خودش را با نیشخندی داد:
– چون شبیه خودت بودن یعنی زیادی ضعیف بودن
و این بار صاف و استوار ایستاد.
ابرو هایش را در هم پیچاند و با چند برگ دستمال کاغذی خیسی صورتش را خشک کرد و با قدم های بلند از سرویس بیرون زد و سمت میز قماری که مرادی پشتش نشسته بود قدم برداشت.
#پارت_287
بالا سر میز ایستاد و مرادی بدون این که نگاهش رو به میکائیل بدهد ورق های طلایی پاسور را بر زد و گفت:
– شلم* بازی میکنی؟!
مخاطبش میکائیل بود و جوابش را به ثانیه داد:
– البته
جواب تککلمه ایش باعث شد مرد روبه روی مرادی سریع بلند شود و خواست کنار برود تا میکائیل روبه روی مرادی بنشیند و با یک دیگر یار شوند اما میکائیل دستش را روی شانه ی مرد گذاشت و لب زد:
– رقیبم قدر باشه خیلی بیشتر بازی بهم میچسبه تا این که یارم قدر باشه
در لفافه حرف میزد و نگاهش مستقیم به مرادی بود و مرادی منظور میکائیل را خوب فهمیده بود!
علنا گفت من هیچ وقت یارو یاورت نیستم اما مرادی نیشخند صدا داری زد:
– الحق که پسر خودمی
میکائیل در دلش نیشخند پر رنگ تری از مرادی زد و در دلش مرور کرد… پسر؟!
خب شاید پسر خوانده ای بود که مانند یک ولیعهد منتظر مرگ پدرش بود تا بعد از مرگش جایش بنشیند اما نه…
او فقط فعلا پسرک حلقه به گوشی بود که در بند مرادی گیر کرده بود اما آزاد میکرد خودش را روز و روزگاری و به دنبال آرزو هایش میرفت…
آرزو های کوچک دورش!
مرادی نیم نگاهی به مردی که سمت چپش نشسته بود انداخت و مرد سریع از جایش بلند شد تا میکائیل بنشیند.
و میکائیل کتش را درآورد کنار صندلی آویز کرد و همین که نشست ورق های پاسور را مرادی روبه رویش گذاشت:
– حالا که خواستی رغیبم شی خدنگی کن تا قدر یار قدر خوش اقبالو بهتر بدونی!
*شلم یا روکن یکی از بازیهای پاسور است که بعد از حکم (بازی)، محبوبترین بازی ورق در بین ایرانیان محسوب میشود. شلم از واژه “Slam” انگلیسی و “Chelem” فرانسوی گرفته شدهاست و به معنای جمعآوری تمام برگهای موجود در بازی است.
#پارت_288
لحنش شوخی وار بود اما میکائیل هم معنی جمله ی مرادی را خوب فهمید؛ با تکخندهی نمایشی ورق هارا برداشت و حرفه ای شروع به بر زدن کرد و شوخی وار و البته که کنایه آمیز گفت:
– آدم باید رقیب قدر انتخاب کنه تا قدر شه… بهاش اگه خدنگی کردنه مشکل نئاره مهم تهشه آقا
تهش خودت قدر میشی
با پایان جملش چهار برگ وسط میز گذاشت و به ترتیب پاسور هارا چهار تا چهار تا به بقیه داد و مرادی لبخندی زد:
– اگه من آقامو تو بچه، گوش بده بم…
میکائیل ناچار نگاهش روی مرادی که پاسور های روبه رویش را بر میداشت و بدون هیچ تغییر چهره ای دستش را میچید نشست و مرادی ادامه داد:
– ببین بچه توی بازی قدر شدن یه بخشه اما شأنش و اقبالم یه بخش دیگه
پس هیچ وقت یاری که پر اقباله رو حتی اگه قدری ول نکن وگرنه میبازی…
و با پایان جملش به پشت سر میکائیل خیره شد و لبخندی زد و ادامه داد:
– مگه نه عزیزم؟!
میکائیل کنجکاو سر برگرداند و با دیدن همراز فقط کارت هایش را در دستش فشرد.
همراز لبخند لوندی زد و سرش رو به تایید تکان داد و میکائیل چرا نگاه نمیگرفت؟
دندان هایش را روی هم از فرط خشم روی هم فشرد و همراز نگاه خندانش را روی صورت میکائیل که آورد میکائیل بار دیگر آخرین دیالوگ مرادی را دوره کرد!
(هیچ وقت یار پر اقبالتو حتی اگه قدری ول نکن وگرنه میبازی)
کاری که همراز کرد!
یار پر اقبال را انتخاب کرد به جای یار قدر…
نیستاد بجنگد کنار یار قدرش و سریع تسلیم بختو اقبال خوب دیگری شد.
اما میکائیل برای آزادیش میجنگید نه که بدتر اسیر شود پس همیشه رقیب میماند…
میکائیل نگاهش را با جان کندن از همراز گرفت و به چشم های پیروز مرادی خیره شد و با لبخندی گفت:
– نصیحت خوبی بود
کارت هایش را در دستش چید و با دیدن برگه های خوبش شیطنت وار ادامه داد:
– اما حیف که من بچه حرف گوش کنی نیستم آقا!
و لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست.
او همیشه از بچگی تا هر وقت که فکرش را میکرد یک جنگجو بود و حالا مرادی او را از چی میترساند؟ جنگ سخت یا باخت؟!
از نبرد سخت که لذت میبرد و باخت هم که از کودکی داده بود و فهمیده بود هر باخت ممکن شروع بردی بزرگ باشد.
#پارت_289
مرادی خیره به میکائیل لب زد:
– ماهی کوچولو دندون درآوردی
ماهی اصطلاحی برای قمار بازان، به این معنی که اگر بازیکن تجربه کافی نداشته باشد یا خوب بازی نکند آن را ماهی صدا میکنند!
صدای خنده ی افراد دور میز با این اصطلاح بلند شد و میکائیل هم فقط لبخندی زد.
لبخندی به معنی این که فقط صبر کنو ببین که این ماهی چطوری کوسه میشه و دونه به دونتون رو به دندون هاش میگیره طوری که آکواریومتون پر از رنگ قرمز بشه….
بعد از کری خواندن ها و امتیاز های منفی مثبت بالاخره بازی تمام شد و دیگر آخر های مجلس هم بود و سر انجام میکائیل با کنایه گفت:
– ماهی، بازی رو برد…
مرادی خیره بهش سری به تأیید تکان داد و میکائیل از جایش بلند شد و کتش را در دستش گرفت و روبه یارش گفت:
– پولارو جمع کن… با اجازه
گفت و نیستاد تا مزد بردش را بگیرد و پشتش را کرد و رفت ولی سنگینی نگاه مرادی را حس میکرد.
مرادی که در دلش مرور میکرد اشتباه کردی این پسر رو بزرگش کردی اشتباه!
میکائیل خوشحال از بردش از مجلس خارج شد و بیرون زد.
و همراز همان لحظه خم شد و در گوش مرادی چیزی گفت و مرادی بعد مکثی نیشخندی زد و سری به تایید تکان داد و لب زد:
– فقط مسعود نفهمه!
و با پایان جملش همراز با لبخندی مغرورانه سمت خروجی رفت و مانتویش را از خدمه گرفت و آن هم از مجلس خارج شد و پشت میکائیل حرکت کرد.
#پارت_290
میکائیلی که از همه جا بی خبر سوار ماشینش شد و سمت خانه اش حرکت کرد.
و تو کل مسیر غرق یک تصویر بود، آن هم تصویر همراز بود.
همرازی که کاش این قدر بی معرفت نبود و واژه ی معرفت را این قدر نابود نمیکرد.
او که کل داستان زندگی میکائیل را میدانست، پس چرا رفت مگر میکائیل نگفته بود دیگر تحمل رها شدن را ندارد؟
کاش اصلا از اول نمیآمد تا میکائیل تنها را تنها تر از این نمیکرد…
تنهایی که میکائیل دیگر ازش فرار نمیکرد بلکه با او رفیق شفیق شده بود!
میکائیل در کوچه باغ خانه اش پیچید و با دیدن آریزوی سفیدی که چراغ هایش هم روشن بود و درست جلوی درب خانه اش توقف کرده بود اخمانش درهم پیچید!
در این کوچه سال تا سال کسی راهش را گم نمیکرد و الان در این ساعت از شب این ماشین نا آشنا جلوی درب خانه اش چه میکرد؟
با احتیاط جلو رفتو روبه روی ماشین نا آشنا توقف کرد.
با یک دستش در داشبورد ماشینش را باز کرد و نگاهش روی اسلحه اش نشست ولی وقتی چراغ های آریزوی سفید رنگ خاموش شد و میکائیل نگاهش به نگاه همراز خورد نفس عمیقی کشید و در داشبورد را بست اما خشکش زده بود و متعجب بود.
همراز این جا چه میکرد؟!
هیچ حرکتی نمیکرد حتی نمیدانست الان باید چه واکنشی نشان دهد.
اصلا برای چه همراز این جا آمده بود؟!
میخواست چیزی را توضیح دهد یا عذرخواهی کند؟
توقع دیدنش را جلوی درب خانه اش نداشت.
همراز که از ماشینش پیاده شد و منتظر خیره به او ماند میکائیل هم به خودش آمد.
از ماشینش پیاده شد اما همین طور که در ماشینش را گرفته بود و قدمی به جلو نگذاشته بود غریبانه گفت:
– فرمایش؟
#پارت_291
زمین کوچه باغ خاکی بود و همراز با پاشنه بلند تلو تلو چند قدم به جلو برداشت و آرام گفت:
– دعوتم نمیکنی به خونت؟
چند بار پلک زد؛ دوست داشت حرف های همراز را بشنود؟ نه دوست نداشت
برایش هیچ عذرو بهانه ای قابل قبول نبود و جدا از این ها حرف چه چیزی را درست میکرد؟
– نه، شب خوش
با پایان جملش دوباره سوار ماشینش شد و چهره ی مات زده ی همراز را نادیده گرفت.
این بار ریموت در حیاط را زد و بدون معطلی وارد حیاط خانه اش شد و از آینه ماشین به همرازی که خشکش زده بود نگاه کرد.
نگاهش را هنوز نگرفته بود که همراز با قدم های بلند از در حیاط که هنوز کامل بسته نشده بود وارد حیاط خانه شد.
میکائیل نچی کرد و در دل مرور کرد که امشب فقط به خیر بگذرد.
از ماشینش پیاده شد و کنایه زد:
– زنبابا نصف شبی هوس گرگم به هوا کردی که افتادی دنبال من؟! بیرون
گفت و نیستاد، سمت خانه اش حرکت کرد و چند پله ایوون را بالا رفت ولی همراز هم ساکت ننشست و دندون سابید بهم چند قدم جلو رفت:
– منو از خونه ی شوهرم بیرون میکنی؟! این جا که واقعا مال تو نیست، هست؟
#پارت_292
میکائیل ایستاد.
با شصتش گوشه لبش را دستی کشید و چشماش رو محکم بست تا شاید آرام شود و دق و دلی هایش را یک جا سر همراز خالی نکند اما همراز سکوت نکرد:
– فکر کردی اگه من نبودم، اگه من به مرادی نمیگفتم این خونرو بهت میداد؟
چشمانش باز شد و حالا هاله ی قرمز رنگی چشمانش را احاطه کرده بود…
قرمزی که در تاریکی شب شاید به چشم همراز نمیآمد که اگر میآمد دمش را هر چه سریع تر روی کولش میگذاشت و میرفت!
با نیشخندی سمت همراز برگشت و با قدم های بلند راه آمدرو برگشت؛ جوری که همراز قالب تهی کرد و چند قدم عقب رفت اما حالا میکائیل در صورتش خم شده بود و با تمام خشم و حرص از لای دندون هایش میغرید:
– اگه تو نبودی؟… آره ای کاش که نبودی که اگه تو نبودی الان من داشتم زندگی خودمو میکردم و توی این لجنزاری که هر گوشش بوی تعفن سگ مرده میده دست و پا نمیزدم!
همراز کیش و مات شد و میکائیل ادامه داد:
– و اگه من نبودم همراز… اگه منه نیم منه توخالی لات بی سر پا نبودم تو هیچ وقت خانوم یا شایدم هرزه ی اون عمارت نمیشدی پس خفه خون بگیرو گورتو نه تنها از خونه بلکه از زندگیم گم کن
#پارت_293
همراز بود که از درون خورد شده بود اما مقاوم تر از این حرفا بود و لب زد:
– تو هیچی نمیدونی…
داد زد و پرید وسط حرفش:
– نمیخوامم بدونم!
دیگه هیچی از تو نمیخوام بدونم
گفت و دیگر نیستاد و وارد خانه اش شد و در را جوری بهم کوبید که صدای بلندش گوش های خودش هم آزار داد.
با ناراحتی سمت اتاقش حرکت کرد و پیراهن مردونه ای که برایش کمی تنگ بود رو از تنش کند و به قدری کلافه بود که دکمه های آخرش را باز نکرد، بلکه محکم با دستش دو طرف پیراهن را گرفت و جرش داد و گوشه از خانه همیشه ساکتش انداخت.
وارد اتاقش شد و نفس نفس زنان از آینه های بلند و قدیش گذشت و با شلوار زیر دوش حمام شیشه ایش قرار گرفت و آب سرد را باز کرد!
و با هر قطره ی آب سرد انگار شعله ی درونش آرام میگرفت و چشمانش را بستو به شیشه ی حمام تکیه داد و لب زد:
– دارم دیوونه میشم… دیوونه!
گوشه حمام سر خورد و همین طور که آب سرد روی بدنش میریخت کمی آرام گرفت اما این آرامش همان آرامش قبل از طوفان بود.
چون میکائیل فکر میکرد این شب کذایی تمام شد و گذشت اما این تازه شروع ماجرا بود.
چون درست آن طرف تر… جایی که همراز هنوز ایستاده بود و خشکش زده بود مرادی داشت با همراز تلفنی حرف میزد!
دستور میداد و همراز فقط اشک هایش روی صورتش میریخت و هیچ جای مخالفتی نداشت!
#پارت_294
لبش را محکم بین دندان هایش گرفته بود و مرادی حرف آخر را زد:
– فهمیدی؟!
دستی زیر چشم هایش کشید:
– مسعود بفهمه منو میکشه تورو بدبخت میکنه
مرادی بعد مکثی لب زد:
– اما قرار نیست بفهمه…
جوابی از سوی همراز نشنید جز هق هق ریزی و ادامه داد:
– خودت در گوشم پیشنهادشو دادی که بری پیش میکائیل پس چرا الان داری گریه میکنی و اسم مسعود و میاری!؟
چرا؟!
چون میکائیل بد آب پاکی را روی دستش ریخته بود و دیگر دلش نمیخواست با او رو در رو شود.
چون میخواست فقط با میکائیل کمی وقت بگذراند و با کمی توضیح مثل قدیم باز رفیق هم شوند اما حالا مرادی از او چه میخواست؟
به میکائیل نزدیک شود تا از کار هایش سر در آورد و این یعنی میخواهد میکائیل را یا کله پا کند یا ازش آتو داشته باشد و همراز این کار را نمیپذیرفت.
او بدترین کار را یک بار بر سر میکائیل آورد و او را آخر سر رها کرد و حالا دوباره یک بلای دیگر را بر سر زندگیش میآورد؟!
نه توانش را نداشت.
دیگر قلبش این سری چیزی ازش باقی نمیماند!
مرادی که سکوتش را دید ادامه داد:
– یادت باشه اونی که ازش باید بترسی مسعود نیست منم!
مسعود اگه از کارای دیگمون خبر دار بشه اونی که زنده میمونه منم و اونی که میمیره تو پس حواستو جم کن
همراز اشک هایش را پس زد صدایش را پایین آورد و با حرص جوابش را داد:
– من قرار بود بیام این جا برای دل خودم نه برای خبر آوردن و بردن برای تو
من نمیخوام به میکائیل به خاطر تو نزدیک شم
به قدر کافی کثافت کاری برات کردم و حالا وقت جبران تو
#پارت_295
مرادی خونسرد تهدید کرد:
– همراز یک درصد اگه مسعود بفهمه تو واسه ی دل خودت میری خونه ی میکائیل چی میشه؟!
اون الان فکر میکنه تو ور دل منی نه خونه ی میکائیل…
حالا فکر کن من زنگ بزنم و بگم همراز رفت دنبال میکائیل!
چی میشه یعنی به نظرت هوم؟
تن همراز یخ بست و مرادی با سکوت همراز ادامه داد:
– پس مثل همیشه… من هیچی به مسعود نمیگم، توهم کاری که من میخوامو میکنی!
معامله ی دو سر سود!
چشم هایش را محکم باز و بسته کرد و ناچار و درمانده باشه ی آرامی گفت و تماس همان لحظه قطع شد!
گوشی تلفنش را آرام از گوشش پایین آورد و نگاهش رو به خانه ی میکائیل داد و با لبخند تلخی انگار که میکائیل روبه رویش ایستاده بود لب زد:
– آره راست میگی میکائیل… راست میگی خودم این زندگی پر زرق برق و خواستم اما کاش میفهمیدیو باور میکردی که چقدر دوست دارم!
اشک هایش روی صورتش ریختند:
– ولی میدونی چیه بازم پسم بزن… بازم خوردم کن نباید دیگه باهم باشیم چون این برای تو خوب نیست
چون من لعنتی هر دفعه که بهت نزدیک میشم فقط قرار آزارت بدم!
اره میکائیل پشیمونم که تورو انتخاب نکردم!
اشک چشمانش را پس زد و نفس عمیقی کشید و بعد مکث طولانی سمت خانه میکائیل حرکت کرد.
حرکت کرد و این بار به خودش قول داد نباید به میکائیل آسیبی بزند او دوست روز های سختش بود!
هر چه بود و نبود روز و روزگاری انتخاب قلبش بود و این سری دیگر نباید به خاطر خواسته هایش میکائیل را دور میزد!
#پارت_296
وارد خانه شد و همه جا تاریک بود.
تاریک مثل قلبش…
اما کنج خانه روشنایی کمی دیده میشد.
خانه مثل قلب همراز تاریک تاریک بود اما روزنه ای نور در کنجش دیده میشد!
همراز سمت روشنایی رفت و نگاهش به میکائیلی خورد که گوشه ی خانه نشسته بود.
بالا تنش برهنه بود و شلوار مهمانی را هنوز به تن داشت ولی کاملا خیس خیس بود!
انگار که همین شکلی زیر دوش رفته بود.
و میکائیل صدای پای همراز را که شنید نگاهش را به همراز داد اما چیزی نگفت، تنها شیشه ی مشروب کنارش را برداشت و یه سره سر کشید.
همراز سمتش رفت و میکائیل خمار لب زد:
– نرفتی یا توهمی؟
همراز روبه رویش زانو زد و نگاهش به موهای مشکی خیس میکائیل که روی پیشانیش ریخته بودند نشست:
– به نظر خودت توهمم یا واقعی
میکائیل خیره به چشم های همراز فقط لبخندی زد ولی همراز بغض کرد.
دست دراز کرد سمت موهای میکائیل اما وسط راه میکائیل دست هایش را گرفت:
– برو همراز برو… ترو خدا برو
همراز اشکش روی صورتش جاری شد:
– بزار باهات حرف بزنم
سری به چپ و راست تکون داد و خنده ی بلندی کرد:
– حرف؟ این قدر تو آینه با خودم حرف زدم که دیگه دلم نمیخواد حرف آدما تو گوشم بپیچه!
این قدر جلوی آینه جای تو با خودم حرف زدم
جای مامانم با خودم حرف زدم
جای بابام با خودم حرف زدم
جای روزگار با خودم حرف زدم
حتی جای خدا هم با خودم حرف زدم
این قدر حرفای خیالی زدم که جلو آینه یهو خودمو گم کردم
#پارت_297
دست همراز را ول کرد و ادامه داد:
– هی جلو آینه به تو میگم:(همراز من که چیزی نخواستم فقط یه زندگی عادیو میخواستم باهات شروع کنم چرا رفتی؟)
بعد تو میگی:(خب من دلم یه زندگی خوش آب رنگ پر زرق و برق میخواست)
بعد من راضی میشم
بعد به مامانم میگم:(مامان من که چیزی نخواستم فقط میموندی بالا سرم از آب و گل در میاومدم تا از همون بچگی جوب خواب نمیشدم، آخه چرا بچتو ول کردی رفتی؟)
بعد مامانم میگه:(خب من از یه آدم عملی معتاد بچه نمیخواستم)
بعد باز من راضی میشم
همراز با غم نگاهش میکند و میکائیل مانند پسر بچه ای که با عالم و آدم قهر است کنج خانه نشسته بود و شکایت میکرد.
همراز لب باز کرد چیزی بگوید اما میکائیل مانع شد:
– نپر وسط حرفام… اگ اگه اومدی اینجا باس فقط گوش بدی
همراز ساکت شده نگاهش میکند و میکائیل ادامه میدهد:
– من حتی روبه رو آینه خطاب به بابام گفتم:(مگه ندیدی من سوختم؟ ندیدی داشتم میمردم؟! چرا ولم کردی تو اون گاوداری؟)
بعد اون میگه:(خب پسرم من یلا قبا معتاد اون موقع نسخ بودم گیر و دارم فقط و فقط مواد بود)
بعد من باز راضی میشم!
همراز لبش را گاز میگیرد و دستی زیر چشم هایش میکشد:
– میکائیل مستی پاشو… پاشو ببرمت زیر دوش
و میکائیل پسش میزند و بی توجه ادامه حرف های خودش را میزند:
– بعد میرسیم به روزگار
من میگم:( روزگار چیکار کردمت؟ که از اول بسمالله نحس بودی واسم؟
خب اگه مشکلی داری بگو باهم حلش کنیم!
من به خدا به پیغمبر فقط یه زندگی عادی میخوام همین)
بعد میدونی روزگار چی میگه؟
میگه:(اگه میخوای خوش شم برات
اگه میخوای به کامت باشم و رفیقت شفیقت شم فقط عوضی شو!
لاشی روزگار شو ببین چطور من روزگار به کامت شیرین میام)
این طوری میگه همراز ولی من هنوز راضی نشدم!
#پارت_298
همراز لبانش میلرزد و اشک هایش دیگر دست خودش نیستند و آرام لب میزند:
– خدا چی؟! از خدا چی میپرسی؟ راجب چی حرف میزنید؟
میکائیل خنده ای میکند و نگاهش را از همراز میگیرد:
– میگم:(خدا ببین روزگار چی میگه!
بابا اوس کریم یه نگاهیم بنداز به ما یه پسی بزن زیر گوش این روزگار بی ناموس بگو ول کن این بندمو بسشه دیگه!
میگم خدا چرا خب اصلا من باید زندگیم این طوری باشه؟
تو که میدونی من نمیخوام عوضی شم نمیخوام جز آدمای کثافت زمین باشم چرا به روزگار نمیگی دست از سرم برداره؟)
اما جوابی بهم نمیده…
دادم میزنم میگم:( خب چرا چراااا؟!
فقط بگو چرا؟ چرا باید من عوضی داستان باشم چرا باید زندگیم همیشه تو لجنزار باشه)
اما بازم هیچی نمیگه
سرش را انداخت بالا:
– خداست دیگه گنگش بالاست بام حرف نمیزنه منم باش قهرم
همراز نگاهش را از میکائیل میگیرد و چند نفس عمیق میکشد و دوباره حرفش را تکرار میکند:
– پاشو ببرمت زیر آب حالت بهتر میشه… مگه چقدر خوردی؟
میکائیل نچی میکند:
– فکر میکنی مستم؟ نچ
اتفاقا خوب میفهم کی جلوم وایساده، چی دارم میگم و به کی دارم میگم!
#پارت_299
همراز سری به تأیید تکان داد و شانه ای بالا انداخت و آرام در گوش میکائیل لب زد:
– منم میفهمم داری چی میگی!
داری میگی با رفتنم زندگیتو به لجن کشیدم!
ببین منم میدونم کی جلوت وایساده
م..من وایسادم یه آدمی که به چشمت عوضی عالم
لب بالاش رو به دندون گرفت و بعد مکثی با غم تمام ادامه داد:
– من درک میکنم چی داری میگی
داری میگی خسته ای از بازی دنیا و بزار بهت بگم که منم خستم…
اره خودم بی راهرو انتخاب کردم اما به خدا میکائیل منم بد خستم بد
میکائیل نگاهش را به چشم های همراز نمیداد سرش پایین افتاده بود و بعد ثانیه ای فقط بطری شیشه ایش را بالا آورد و قلپی ازش خورد و آرام لب زد:
– زندگی ما لجن بود از همون اولشم اما تو یه کار کردی گیر کنیم توش جوری که لجنزار بشه خونه ی اول و آخرمون
دیگه گیریم تا آخرش تو همین لجنزار همراز چه خسته باشیم چه نباشیم
نوازش وار دستی رو صورت میکائیل کشید:
– نگو این طوری یه فرصت بده بهم، بزار باهم ازین لجنزار بیایم بیرون
میکائیل این بار نگاهش را در نگاه همراز داد:
– کم برای جایی که هستی دست و پا نزدی که الان بخوای از توش بیای بیرون!
#پارت_300
نیشخند با صدایی زد و ادامه داد:
– برو همراز تو سرت امشب از من داغ تر
میگی من مستم اما خودت هذیون میبافی بهم
حرفش را زدو دیوار را گرفت و بی توجه به همراز بلند شد.
پله ها را یکی به دو بالا رفت و همراز خشک شده سر جایش مانده بود و توان ذره ای تکان خوردن نداشت.
میکائیل دوباره پسش زد؟!
چشم هایش را محکم بازو بسته کرد و در دل مرور کرد که حق بده بد نارو زدی و رفتی.
اما با این تفاصیل همراز دختری بود که هرچه را میخواست باید بدست میآورد و همیشه هم دنبال دست نیافتنی ترین چیز ها بود.
هر چقدر موضوعی دست نیافتنی تر به نظرش میرسید برایش بیشتر دست و پا میزد و شاید این خصوصیت نقطه ی قوت بود، شاید هم نقطه ی ضعف!
از جایش بلند شد، ناخن بلندش را بین دندان هایش گذاشت و شروع به جویدن کرد و همان لحظه صدای پیامک گوشیش بلند شد و با دیدن نام مسعود روی گوشیش سری پیامش را باز کرد:
(شب نمون… بیا)
همین پیام کوتاه یعنی دیگر شب پیش مرادی نمیمانی، مستقیم میایی خانه تا بعد از یک هفته رفع نیاز کنی و ببینمت و دوباره کابوس شب و روزت شوم!
همراز گوشی را در دستش محکم فشرد و با نفرت آرام لب زد:
– یه روز به عمرم بمونه هم میکشمت… خودم میکشمت مسعود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 75
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هیجا راجب مسعود چیزی نگفتید
یا من یادم نمیاد مسعود کیه
پس همه آتیشا از گور مسعود بلند میشه
مسعود کی هست
میکائیل خیلی گناه داره
همراز ظاهرا زن مرادیه ولی انگار زن مسعود باشه
مسعود کیهههههه؟؟؟؟؟؟؟
مسعود کیه ؟؟؟چرا همراز ازش میترسه مگه زن مرادی نیست؟