خیره به دختر روبه رویش بود که صدای مادر جانان آن را به خودش آورد:
– فرزان؟
لبش رو تر کرد و کمی آهسته گفت:
– بعد مهد جانان من میرم دنبالش، ساعت آدرس و برام بفرست… فعلا کار دارم
تماسو قطع کرد و با قدم های بلند سمت دختری رفت که از دور وقتی دیدش به عقل سالمش شک کرد!
دخترک به سختی آروم آروم خودش رو پایین میکشید تا به زمین برسد و دیگر چیزی نمانده بود و فرزان از پایین خیره بود بهش:
– اوی داری چیکار میکنی؟
همین جمله کافی بود که دخترک از ترس و هول دستش کشیده بشه به پارچه به سمت پایین به سرعت حرکت کند.
جیغ های کوتاه میزد و وای وای از دهنش نمیافتاد و انگار از کار کردش پشیمان شده بود اما دیگر دیر شده بود و خیلی بد خورد زمین و صدای نالش بلند شد.
کمرش تیر وحشتناکی کشید و پایش ضرب دید، لبش رو از شدت درد گاز گاز میکرد و چهرش از درد توهم رفته بود.
دوبار تا الان بد خورده بود زمین و هر دوبار خدا بهش رحم کرده بود، هر چند تا سه نشه بازی نشه!
فرزان مثل همیشه بی اهمیت به هر اتفاقی چهرهی خونسردش رو حفظ کرده بود و با اخم خیره بود به دختری که چهرش براش آشنا میزد ولی هر چقدر فکر کرد یادش نمیاومد این دختر رو کجا دیده!
رز با درد بدی که تو کل بدنش مخصوصا دردی که در پا و کمرش پیچیده شده بود از روی زمین به سختی بلند شد و در حالی که مثل پیرزنی خم بود با التماس روبه فرزان گفت:
– ترو خدا بزارید من برم… چی از جون من میخواید؟
کمی مانده بود گریش بگیرد و فکر میکرد مرد روبه رویش یکی از آدمک های میکائیل است!
فرزان بیتوجه نگاهی به پنجره کوچک بالا سرشان کرد و دیوانگی دختر روبه رویش رو تحسین کرد.
دختر رو نمیشناخت ولی تو یک نگاه فهمیده بود جنگجوی خوبی:
– برو کسی بهت کار نداره!
چشمان رز گرد شد و چند لحظه مات شد.
چند بار پلک زد و همین طور که آرنج زخمیش رو گرفته بود گفت:
– برم؟!
فرزان نیم نگاهی به پشت سر خودش انداخت:
– فقط درب اصلی دوربین و سرایدار داره باید از در پشتی بری… این جور خونه ها یه در کوچیک پشت حیاط دارن شانس بیاری قفل نباشه.
رز احساس میکرد مرد چشم روشن روبه رویش او را دست انداخته و با این حال خواست عقب گرد کند که فرزان مچ ظریف رز رو اسیر کرد.
رز رنگ باخت و فرزان خیره تو صورت دخترک گفت:
– نترس، کاریت ندارم… جواب سوالم و بده ولت میکنم میری قلاده نبستم به گردنت که… اسمت چیه؟
رز قلبش میکوبید به سینش و لب زد:
– رُز
رز؟! نمیشناخت
هیچ اسمی به این نام نمیشناخت و اسمش هم جز اسم های خاص بود و محال بود اگر فرزان کسی رو با این نام میشناخت صورتش رو فراموش کند!
اون هم این صورت خاص و زیبایی که در اوج سادگی و کودکانه بودنش میتوانست دلفریب هم باشد
سرش رو خم کرد و سوالی گفت:
– رُزِ؟!
تو چنگ گرگ اسیر بود و فامیلیش رو به اجبار گفت:
– چِگینی
شناخت!
در دلش لبخندی زد و دست دخترک رو ول کرد.
رز رو تا حالا ندیده بود اما خواهر رُز رو چرا!
شباهت زیادی به هَمراز داشت و برای همین فکر کرده بود از قبل دیدتش.
همرازی که دلفریب بود اما سادگی توش دیده نمیشد.
رز هنوز گیج بود و فقط دوست داشت خلاص شه از دست آدم هایی که نه میدونست کین نه میدونست چی میخوان!
فقط میدانست تمام این آتیش ها از گور همرازی بلند میشود که روبه موت روی تخت بیمارستان افتاده بود
فرزان عقب نشینی کرد و مثل همیشه خنثی گفت:
– خوشحال شدم
گفت و از جلو چشمان متعجب رز کنار رفت.
×××
میکائیل
– این گندیه که خودت زدی… خودتم جمعش میکنی میکائیل
میکائیل کلافه و عصبی بود.
دوست نداشت این کار رو انجام بده اما بد لای منگنه گیر کرده بود:
– فرزان اون دختر با پای اون پیر سگ مرادی اومد وسط بازی حالا من برم نفسشو قطعــــ…
نزاشت حرف میکائیل تمام شود
دستش رو بالا آورد و مانع حرف میکائیل شد:
– اون دختر اتفاقا با تو اومد وسط این بازیا و دقل کاریاتون
به من ربطی نداره کی زده کی برده کی فضولی کرده!
نه به من ربط داره نه میخوام بدونم!
من فقط پولم و میخوام که سالم ازین گندی که شماها زدید بیرون بیاد
میکائیل پر اخم خیره شد به صورت فرزان:
– خوبه دیگه… یکی نگران پولش!
یکی نگران اینه که کثافت کاریا و حرمله گریاش معلوم نشه!
کی نگران اون دختر بیچارست که رو تخت بیمارستان همین الانشم داره با مرگ دست و پا میزنه؟
بایدم من آدم بفرستم و نفسش و ببرم؟
فرزان نیشخندی زد، از کی تا حالا میکائیل برای آدمی که مهره ی سوخته بود دل میسوزوند؟
لبش و تر کرد و گفت:
– همراز بیچارست؟!
جوابی نداد و نفس عمیقی کشید که فرزان ادامه داد:
– اگه اون بیچارست تو چی په؟
راست میگفت، بیچاره شده بود!
از وقتی نگاهش به نگاه همراز خورد بیچاره شده بود.
هوسی به اسم دروغین عشق که آتش زد به زندگی هردو شون
فرزان ادامه داد:
ببین منو… تو اومدی به من گفتی پولت و بیار این جا سرمایه کن کاری نداشته باش چی داریم میخریم چی داریم میبریم… تو اومدی گفتی سر سال پولو با سودش میزارم تو جیبت!
تو ضامن پول و اعتبار من شدیو حالا مثل این که تو گندم زدی!… حالا میگی چرا همه گیر دادین به من؟
میکائیل با شصت دستش چشمانش رو ماساژ داد:
– من گفتم تو چرا قبول کردی؟ من بگم برو تو چاه تو فرزان عظیمی میری تو چاه؟
من یه غلطی کردم، جُرشم کشیدم واسه دو روزم دست از سرم بردارید… حوصله ندارم دیگه نمیکشم!
با پایان جملش جعبه سیگاری که روی میز اتاق کارش بود و برداشت و همزمان فرزان گفت:
– من سودم نمیخوام، سود پیشکشتون… پولم میکائیل؟!
مگه یه قرون دو قرون که ببخشم؟
من گفتم یه چی حالیته یه تهران شناخت دارن روت، حساب باز کردم روت
وگرنه به من چه که تو اون بی پدر مادر کارتون کثافت کاری و خلاف بود؟
به من چه که اون دختره همراز فضولی کرد و باید بمیره؟ به من چه که اون فلش کوفتی گم شده؟
پول من و میدی پای منم ازین بازی قطع میکنی
من نه سر این بازیم نه ته این بازی
نه شَر درست میکنم برای خودم نه شرخَرم
فندک طرح فرشته نقره ایش و زیر سیگارش زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت.
خیره به فرزان شد:
– الان بگید چیکار کنم خلاص شم از شر همتون؟
برم نفس کسی که…
بعد مکثی ادامه داد
– کسی که یه زمانی مثل یه یابو عاشق و معشوقش بودم و ببرم؟! راضی میشید؟ دست از سرم بر میدارید؟
فرزان دستی رو صورتش کشید.
متنفر بود از وقتایی که راه حلی نداشت:
– خودتم میدونی تو زندش بزاری مرادی نمیزاره!
میدونی که رفتی از الان جایگزین آوردی برای خودت
میکائیل چشماش ریز شد.
فرزان چطور بو برده بود از رز؟
سیگارش و نکشیده تو جا سیگاری خاموش کرد و نیشخندی زد:
– مشام سگ داری مثل این که
– مشام سگ که نه ولی مشام گرگ چرا… فکر کن مرادی بفهمه همراز خواهر داشته!
یه دختر خوشگل تر، ترو تازه تر شایدم باهوش تر
دستای میکائیل مشت شد.
فرزان از جاش پاشد:
– پول من و ازون پیر سگ مرادی هر جور شده میگیری… هر طور شده! به من ربط نداره اون چی میخواد چی نمیخواد ازت… از اولشم اشتباه کردی با همچین آدم لاش خوری رفتی تو معامله و هم تیمی شدی باهاش
خواست سمت در بره و میکائیل دیگر نتوانست ساکت بشینه.
حالا که فرزان تحدید میکرد چرا میکائیل تحدید نکند؟
مگر اون کم کسی بود؟
– گفتی بچه ی داداشت چند سالش بود؟
دستان فرزان روی دستگیره در خشک شد.
آدم خونسردی بود ولی اون لحظه جوری دستیگررو فشار میداد که اگر از آهن نبود تا الان خورد شده بود.
نفس عمیقی کشید و آرامشش رو برگردوند سمت میکائیل برگشت و آروم آروم سمت میزش رفت:
– یک بار… فقط یک بار دیگه اسم خانواده ی من و بیاری یک گل رُزو زنده زنده جلو چشمات پرپر که هیچی آتیشش میزنم
میکائیل آتشی که تو چشمان فرزان روشن کرده بود رو میتوانست ببیند اما کوتاه نیامد:
– من و تحدید نکن!
بیشتر از تو نباشم کمتر از تو هم نیستم… جفتمون مال یه قماشیم
فرزان بازی با کلمات رو بهتر بلد بود:
– نه کمتر نیستی اما تو مثل من دیوونه نیستی!
من و تو بیفتیم به جون هم از هر دومون استخون میمونه… با این تفاوت که از تو فقط خاکستر استخونات باقی میمونه
دو مرد عصبی و پر خشم خیره بودن بهم.
مثل دو شیری که هر کدوم میخواستن از قلمرو خودشون محافظت کنن!
فرزان دیگر به نگاهش ادامه نداد و سمت در خروجی پا تند کرد و این بار میکائیل ناچار لب زد:
– کمکم کن فرزان!
فرزان باز مکث کرد!
حوصله دردسر نداشت ولی میدونست میکائیل از پس آدم سگ صفتی مثل مرادی بر نمیاد.
به اون ربط نداشت اما چهره ی زار میکائیل اون رو لای منگنه میزاشت.
برگشت سمت میکائیل:
– مرادی کم کسی نیست بخوام باهاش در بیفتم
– آره نه زور من به اون حروم لقمه میرسه نه زور تو اما باهم… باهم میتونیم زمینش بزنیم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا انقدر از فرزان بدم میاد
اما ار میکائیل خوشم میاد
و رز وحشی رو هم تنها رمانیه ک دختره متوجه از خودش دفاع کنه و زرنگه خیلی عالیه
فک کنم بخاطر فصل قبل باشه ک متنفری ازش
اون یکی از رمانشو اصن نخوندم
نمیشه نویسنده تند تند پارت بده🥲
سر جاوید چ بلایی نازل شده؟
مرده نکنه؟
خار ط پامه
بالاخره پارت گذاشتی
خواهشا مثل رمان اوای نیاز
منظم پارت بزار
ممنونم❤😍
منظمه. هفتهای یک بار به سبک قطره چکان