رز چند بار پلک زد و ترجیح داد اتاق را ترک کند.
حرف های میکائیل برایش مثل یک کتاب فلسفه ی سخت عمل میکردند و ذهنش به قدری آشفته بود که حوصله ی تجزیه کردن نداشت.
نگاهش را از میکائیل گرفت و به قصد رفت خواست بلند شود ولی دستش در دست مردانهی میکائیل چفت شد و به یک باره روی تخت افتاد!
و میکائیل رویش خیمه زد:
– فرار نکن کنار بیا… بدون رو درواسی با این قضیه کنار بیا
در چشم های میکائیل خیره شد:
– نمیفهمم چی میگی ولم کن
شاید برای رز واقعا معنی حرف هایش سنگین بود؛ ساده و بدون تعارف گفت:
– این عوضی که داری تو چشماش نگاه میکنی عوضی خوب خوبه روزگار
از من عوضی تر اونایین که دنبالت بودن
همونایی که باهاشون دست و پنجه نرم کردی
من نباشم گیر اونا میفتی
تو به خاطر خواهرت تو این بازیا افتادی و بزار بهت بگم تا بازیو تا دست آخر بازی نکنی نمتونی ازش بکشی بیرون!
رک و پوست کنده بگم منو باید انتخاب کنی چون انتخاب دیگه ای با این شرایط نداری
هر چند تو وقتی منو نجات دادی یعنی انتخاباتو کردی ولی نمدونم چرا میخوای از زیر این انتخاب فرار کنی
رز دستش را روی سینه ی میکائیل گذاشت و به عقب هولش داد:
– برو اونور داری اذیتم میکنی
میکائیل جم نخورد خیره در صورت رز ماند و رز بعد چند نفس عمیق لب زد:
– گفتم برو اونور
فکش دوباره میون دست های میکائیل چفت شد و تهدید وار گفت:
– گفتم خودتو به خواب بزن بیدارت میره رو اعصاب و روانم گوش نکردیو حالا که بیداری…
دست دیگرش روی پهلوی رز نشست و ادامه داد:
– بهتر شرطی که باختیو ادا کنی؟! هوم؟
رز حوصله خودش را هم زیاد نداشت و این رفتار های میکائیل زیادی برایش گنگ و عصاب خورد کن بود و انگار میکائیل هم یادش رفته بود این دختر به این راحتی ها رام نمیشود.
صورتش که نزدیک صورت رز شد و لبش مقابل لب رژ بود درد شدیدی در دنده هایش پیچید!
رز بود که با دستش محکم کوبیده بود در دنده های میکائیل آن هم دقیق جایی که تازه داشت دردش میفتاد!
این دختر خوب بلد بود دست بگذارد روی نقطه ضعف ها…
نفسش را حبس کرد که داد نزند و برای چند لحظه چشم هایش را بست و صدای رز در گوشش پیچید:
– گفتم برو اونور
میکائیل چشم باز کرد و همین که دست رز بالا آمد که بار دیگر در دنده ی میکائیل کوبیده شود میکائیل بود که دست سرکشش را محکم گرفت.
فکش را ول کرد و دو دستش را بالای سرش قفل کرد و یا نیشخندی لب زد:
– نرم اونور!؟
#پارت_322
خلع سلاح به تمام معنا شد ولی زبان زرنگش از کار نیفتاد:
– هیچی به چیزی که دوست داری میرسیو منی که همین الانش نمیدونم زندگیم به کجا داره میره رو داغون تر میکنی
میکائیل خیره در صورت رز نیشخندی زد.
خم شد و لبش رو چفت گوش رز کرد و جوری آرام پچ زد که مو به تن رز سیخ شد:
– من دوست دارم تو حالت مثل قبل شه
دوست دارم کنار بیای با شرایط
دوست دارم همیشه همین قدر تخس و باهوش بمونی… من اینارو دوست دارم
دستان رز رو ول کرد و پیشونیش را روی پیشانی رز گذاشت و بعد مکثی بلند شد و بعد از نفس عمیقی با سختی تمام از اتاق خارج شد و رز بود که خیره به در اتاق در فکر فرو رفته بود…
به قول میکائیل انگار زندگی بازی های مختلفی برایش چیده بود و چه دلش میخواست چه نه باید هم بازی میکرد.
روی تخت نشست، خودش را در آغوش کشید و چانه اش را روی زانو هایش گذاشت و لب زد:
– نمیخوام بازیارو ببازم
#پارت_323
×××
نگاهش به لیوان شیر و کیک جلوی میکائیل بود و از حرفای بین یزدان و میکائیل چیز زیادی نمیفهمید.
میکائیل پا انداخته بود روی پا همین طور که با انگشت هایش روی میز ناهار خوری ضرب گرفته بود دستور میداد و یزدان مینوشت:
– کل جنسای انبارو رد کن بده بره، پایین تر از قیمت بازار نه ولی زیادم رو قیمتش مانور نده
یزدان همین طور که یاد داشت میکرد امرو نهی های میکائیل رو سر بالا آورد:
– قرار گرون شه ها… مخصوصا گلامون
میکائیل تیکه ای کیک داخل دهنش گذاشت:
– الان وقت ریسک نی، یه آتیش بندازن تو جنسامون یعنی دو هیچ به نفع اونا!
رد کن همرو بره
خورده فروشیم نکن سعی کن یجا بدی بره
یزدان سری به تایید تکون داد و میکائیل ادامه داد:
– به فرزان بگو تو بازار کار منو امثال منم مسعود نام چند نفر میشناسه! خودتم تتوشو ببین میتونی دراری
و رز با شنیدن اسم مسعود سمت میز مایل شد و یزدان با نیم نگاهی به او کنجکاو گفت:
– مسعود!؟
جای میکائیل رز جوابش را داد و از سکوت مطلق بیرون آمد:
– اونایی که دنبال ما بودن تو شمال اسم مسعود میآوردن…
یزدان به میکائیل نگاه کرد و با سر اشاره ای به رز کرد:
– عه اینم بالاخره زبونشو پیدا کرده
رز اخمی کرد و میکائیل با لبخند محوی لیوان شیرش را بالا برد و یک نفس تمامش را خورد و ادامه داد:
– این جا کمو کسر زیاد داره… ببین رز چیزیم میخواد بخر
و برای یک لحظه رز فقط برای این که سریع تر از حالو اوضاع غمناکش بیرون دراد نظر داد:
– میشه خودمون بریم خرید؟
نگاهش به میکائیل بود و اون هم بعد از نیم نگاهی حتی به جمله ی دخترک توجه ای نکرد، جوابیم نداد و به ادامه ی حرفش با یزدان پرداخت:
– اون حالش چطور!؟
رز ناراحت و متعجب خیره شد بهشون و یزدان شانه ای انداخت بالا:
– نمیدونم نتونستم خبر در بیارم
و باز رز درست مثل قاشق نشسته ای پرید وسط حرفشان:
– کیو میگید؟
این بار میکائیل جواب داد ولی کوتاه:
– خواهرت!
و سکوت حکم فرما شد و دستان رز مشت شد، باید دلش برای خواهرش میسوخت؟
سکوت بود اما بالاخره میکائیل سکوت را شکاند:
– من شب چهار شنبه سوری پارسال اسم مسعودو روی گوشی همراز دیدم!
کلامش با یزدان بود و دوره لیوان خالی روبه رویش با انگشت خط فرضی میکشید و رز کل حواسش روی لب های میکائیل بود.
چهار شنبه سوری پارسال؟!
نکند همان شبی را میگفت که همراز با حالو روز خراب در خراب به یک باره پریشان حال به خانه آمد؟!
#پارت_324
دهن باز کرد تا سوالش را بپرسد اما این بار زرنگی کرد!
ساکت ماند و زبانش را قفل زد سعی کرد بیشتر گوش کند و یزدان متعجب گفت:
– همون چهار شنبه سوریایی که مرادی مهمونی میگیره هر ساله دیگه؟
میکائیل سر به تایید تکون داد و خوب پیام مرادی که برای همراز فرستاده بود را یادش بود و ادامه داد:
– مرادیم از قضا میشناختش
یزدان خواست باز سوال کند اما این بار میکائیل با نیمنگاهی به رز مانع حرف یزدان شد:
– مفصل راجبش حرف میزنیم، معلومم نیست این مسعودی که میگیم همون مسعود باشه
یزدان دیگر چیزی نگفت.
و میکائیل یک حس قوی از درونش به او میگفت همان مسعود همین مسعود متقابل اوست و از قضا حریف قدریم هست.
چون اگر قدر نبود ناشناس نبود.
و میکائیل تا میخواست اول او را بشناسد ممکن بود او خیلی زودتر حمله کند!
دوست داشت آن شب چهار شنبه سوری را در سرش دوباره دوره کند اما حالش از آن شب بهم میخورد و صدای رز باعث شد از تفکراتش به بیرون پرت شود:
– تو اون بلارو سر همراز اون شب آوردی آره؟!
میکائیل متعجب شد و خوب فهمید رز چه میگوید اما پوسته ی بیرونیش را خونسرد نشان داد:
– نمیفهمم چی میگی!
رز اما پازل ها را در سرش خوب چیده بود، آن شب که همراز پریشان حال آمده بود خانه دقیقا شب چهار شنبه سوری بود و رز هیچ وقت به میکائیل در تعریف هایش نگفته بود که آن شب چهار شنبه سوری بود.
جدا از تمام این ها وقتی یزدان میگوید مهمانی بوده و درست همان شبم لباس شب مهمانی بر تن همراز بود پس دقیقا چهار شنبه سوری پارسال میکائیل درست جایی بوده که همراز بوده!
رز نیشخندی زد:
– وقتی داشتم برات تعریف میکردم اون شبو دیدم چقدر صورتت درمونده شد انگار که خودت گناهکار بودی!
و میکائیل نمیخواست رز چیزی از عمل کرد آن شبش بفهمد:
– نمیفهمم چی میگی
کمی حالت تهاجمی گرفت:
– میکائیل تو آدم زرنگی هستی خودتو نزن به احمقیت
چهار شنبه سوری پارسال بود که همراز دیر وقت با حال نزار اومد پیش من اونم با لباس مهمونی که پاره پوره شده بود توام از قضا دقیقا همون شب چهار شنبه پارسال مهمونی مرادی بود پس با همراز یه جا بودید
دخترک زرنگ! اما میکائیل نقابش را پایین نمیآورد:
– بودم که بودم، تو اون مهمونی صد تای دیگم بودن
اتفاقا من زود خسته شدم و سمت خونم رفتم
یزدان متعجب خیره بود و میدانست الان نباید کنجکاوی کند و رز هم ساکت ماند.
میکائیل بدون حرف دیگر از جایش بلند شد و در سرش دوره کرد دیگر هیچ وقت حرف های این چنینی جلوی رز نباید زده شود.
#پارت_325
اما صدای رز قطع نشد و دنبالش کشیده شد:
– فرار نکن… تو اون بلارو سر همراز آوردی مگه نه؟
چرا پی کارش نمیرفت؟!
توجه ای نکرد و سمت اتاق داشت میرفت اما رز آستین لباسش را که از پشت کشیدش و همین حرکت باعث شد میکائیل از کوره در بره و صدایش بالا رفت:
– نـــه کـــار من نبــــــوده رز کـــار من نـــبـــــوده
رز از صدای داد میکائیل یک قدم رفت عقب و میکائیل ادامه داد:
– اصلا گیریم کار من… خواهرت لیاقتش در همون حد چهار شنبه سوریه که یکی مثل سگ باش رفتار کنه تا توهم گرک بودن برش نداره… مگه غیر اینه؟
رز ساکت و صامت ماند و میکائیل باز پرسید:
– مگه غیر اینه؟
– آره غیر اینه… اون حال و روزی که من اون شب از خواهرم دیدم فقط میتونست کار یه حیوونی مثل شغالو کفتار باشه پس توام توهم گرگ بودن برندار!
گفت و نماند، غذا نخورده سمت اتاقی رفت و میکائیل ماند و نقطه ضعفی که رز قشنگ دست گذاشته بود رویش!
دستی در صورتش کشید و یزدان در درگاه آشپزخانه ایستاد و بیخیال تشنج بین رز و میکائیل لب زد:
– تا نفهمیم حریف کیه شانس برد نداریم
میکائیل خیره به جای رز لب زد:
– مرادی میدونه مسعود کیه مطمعنم
– چطو؟
مطمعن شد در اتاق رز بستست و سمت یزدان برگشت و آرام لب زد:
– چهار شنبه سوری مرادی به همراز پیام داده بود که مسعودو پیچونده بمونه تخت منو گرم کنه برای اغفال… منم یهو پیامو رو گوشی همراز دیدم
یزدان چند بار پلک زد و به اتاق رز اشاره کرد و آن هم آرام صحبت کرد:
– بلا ملایی که این میگفت…
میکائیل نزاشت صحبت یزدان تمام شود و فقط سری به تأیید تکون داد:
– بعد از ظهر میرم پیش مرادی
– چرا؟ میخوای بری بگی چی؟ بگی آقا مسعود نام میشناسی؟!
میکائیل کنار لبش دستی کشید:
– از یه جا باید شروع کنیم شده از بیراهه
#پارت_326
×
ساعت ها میشد که یزدان رفته بود و میکائیل هم بر روی برگه حساب کتاب هایش را میکرد.
جنس هایش را دو دوتا چهار تا میکرد و نقشه میکشید چه کند و چه نکند اما هر وقت که نگاهش روی در اتاق بسته شده مینشست کلافه میشد.
دخترک درون اتاق چه میکرد؟ حوصله اش سر نمیرفت؟
اصلا چطور این همه ساعت بدون شکاندن و جیغ و داد کردن در اون اتاق مانده است؟!
آخر سر طاقت نیاورد، بلند شد و سمت اتاق رفت و در رو بی هوا باز کرد!
رز روبه روی دیواری روی سرامیک ها نشسته بود و با مداد سیاهی که معلوم نبود از کجا پیدایش کرده بود در حال کشیدن چیزی بر روی دیوار بود.
و حتی سر بر نگرداند که میکائیل را ببیند…
میکائیل ابرویی انداخت بالا و گفت:
– درست مثل بچه هایی هر وقت صدایی ازت در نمیاد باید گشت دنبالتو دید داری کجا چه گندی میزنی!
رز توجه ای نکرد و میکائیل جلو رفت و کنار پای رز زانو زد و خیره به طرح رز شد و ادامه داد:
– با دیوارا انگار میونه خوبی نداری اون از دیوار اتاق من که تر زدی توش اینم از این
و به طرح رز خیره شد.
طرح یک گل رز کوچک بود با برگ هایی که با دقت و ظرافت کشیده شده بودند و این دختر نقاشی را بار ها نشان داده بود دوست دارد!
– رز… خودتو کشیدی؟
رز باز هم جوابی نداد جوری رفتار میکرد انگار میکائیل در اتاق نیست و میکائیل آدمی نبود که بی توجهی را تحمل کند.
کلافه دستش را روی مچ رز که در حال کامل کردن طرحش بود گذاشت و به پایین کشید.
و باعث شد یک خط کج و کوله ی پر رنگ روی طرح گل رز بیفتد و بتوپد:
– دو دیقه دیوارو خط خطی نکن منو نیگا کن
اما رز نگاهش به خط زشت و کج و کوله ای بود که طرحش را خراب کرده بود و لب زد:
– طرحمو خراب کردی…
و در دلش ادامه داد مثل زندگی قشنگم که با اومدنت یهو یه خط کشیده شد روش!
میکائیل ذره ای آن طرح برایش مهم نبود:
– با پاککن پاکش میکنی… منو نیگا
رز نگاهش رو به صورت میکائیل داد:
– پاککن خود طرحمو هم پاک میکنه دیگه به درد نمیخوره این نقاشی
میکائیل بی اهمیت به آن نقاشی دست رز را گرفت و به سمت بالا کشیدش و همزمان خودش هم ایستاد و رز رو هم بلند کرد:
– اول رو سرامیک نشین، دوم میریم خرید که دوست داشتی سوم برات لوازم طراحی میخرمو دیگه در و دیوارو خط ننداز بچه
دلش میخواست رز باهاش حرف بزند و خرید بردن بهانه ی خوبی بود.
با پایان حرف هایش سمت خروجی رفت و ادامه داد:
– در نهایت بچه بازیو بزار کنار مخ منم تا یه جایی کش میده ها
و رز بی اهمیت به اول و دوم های میکائیل لب زد:
– تو واقعا اون کارو با همراز نکردی؟
میکائیل در درگاه در ایستاد و چشم هایش را محکم و کلافه باز و بسته کرد و باز دروغ گفت اما این بار محکم طوری که انگار واقعا کار او نبوده:
– گفتم یه بار نه… کار من نبوده تموم می کنی این ماجرا رو؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای کاش همراز حافظه اش برگرده میکائیل این رز رو ولش کنه . میکائیل بیشعور سنگدل عاشق رز نیست و فقط چون رز شبیه همرازه میخواد جای خالی همرازو براش پرکنه واقعا که تف به شرفت میکائیل 😑😑😡😡🤬🤬
خیلی دلم برای همراز میسوزه هربار با اینکه نیس تو قصه ولی بخاطر سرنوشتش گریه میکنم
کاش میشد بهوش بیاد و ی جوری پیش بره همه چیز که برگرده به میکائیل هرچند عمرا اینطور بشه
دیگه دلم نمیخواد عاشق هم بشن حاضرم داستان تلخ تموم بشه ولی نه با عاشقی این دوتا
این همه دروغگویی میکاییل رنگ و بوی عشق و میگیره کاش با اون همه کثافت کاری دروغگو نبود!