چشمان خمار قرمز میکائیل که نشان میداد این سری این مرد کوتاه نمیآید و رز قلبش در سینه اش میکوبید و میکائیل لپ های رز را بیشتر فشرد و حالا لب های قلوه ای دخترک به جلو آمده بودند.
و میکائیل در سرش دوره کرد بامزه ی خواستنی!
نیشخندی زد و بی توجه به چشم های ترسیده رز لب هایش را دوباره به لب های دخترک دوخت و دستان رز بودند که کتف های میکائیل را فشار میداد و خوب بود که حداقل پسش نمیزد…
و طعم لب های رز و مزه ی شیرین پوست گردن رز و ناله دخترانه اش دیگر او را راضی نمیکرد و تمام غرایز مردانه اش بعد مدتی طولانی بیدار شده بودند اما مانتو دخترک جای کوچکشان اصلا به مزاجش خوش نمیآمد.
دستانش را دور رز حلقه کرد تنش را محکم به تن خودش چسباند و به یک باره بلند شد، طوری که صدای جیغ رز در خانه پیچید و برای این که نیفتد مانند کوئالا به میکائیل چسبید.
نمیدانست چه کند، همه چیز به یک باره پشت سر هم داشت اتفاق میافتاد و خودش هم بین غرایزش و عقل و دلش دست و پا میزد!
و میکائیل راضی از وضعیت موجود با لبخند پیشانیش را به پیشانی رز چسباند.
هر دویشان نفس نفس میزدند و سمت اتاق خوابی که تخت داشت حرکت کرد و رز باز با تردید نالید:
– واستا واستا… میکائیل
انگار رز وقت میخواست برای فکر کردن و دو دو تا چهار تا کردن اما میکائیل امان نمیداد. همان لحظه میکائیل دخترک را به دیوار خانه چسباند و غرید:
– واستم؟! مشکلی نداره اگه ایستاده ام دوست داری…
داری دیوونم میکنی، با دست پس میزنی با پا پیش میکشی چرا!؟
خودت میخوای یا نه؟
#پارت_354
رز هفده سال بیشتر نداشت، طبیعی بود که یک لمس و نزدیکی کوچک تمام معادلات ذهنش را بهم بریزد و در یک آن فقط از غرایزش پیروی کرد و با صدایی که خودش هم نشنید لب زد:
– میخوام
اصلا صدایی از دهانش خارج نشد اما میکائیلی که زوم لب های رز بود راحت لب خوانی کرد و همین بستش بود.
چون حتی اگر رز ساز نخواستن هم میزد او کوتاه بیا نبود.
نیشخندی زد و خیره به صورت پر حرارت دخترک با شیطنت لب زد:
– چیو میخوای!؟
و منتظر جوابی هم نماند سمت اتاق بدون هیچ مکثی حرکت کرد
رز رو که روی تخت گذاشت مانتویش را کند و خودش هم روی تن دخترک خیمه زد و دیگر اجازه ی هر کاری را داشت پس به ممنوعه ترین قسمت های دخترک دست میکشید و نگاهش به لب های رز بود که زیر دندان هایش فشرده میشد.
از تسلط کاملش راضی بود و دستان رز را که بالا برد و تاپ را از تنش کند میخ سفیدی تنش شد و دیگر بالا پایین شدن قفسه ی سینه ی مردانه اش و نفس نفس زدنش دست خودش نبود!
رز که نگاه خیره ی میکائیل معذبش کرده بود در خودش از خجالت جمع شد اما میکائیل غرید:
– نکن… خجالت نداریم
#پارت_355
کلامش به قدری دستوری بود که رز دیگر هیچ عکسالعملی نشان نداد اما همین که دست میکائیل به قفل لباس زیرش رسید رز دستش را چنگ زد و مانع شد.
و نفس نفس زنان و با ترس خیره ی میکائیلی شد که برای این حرکتش توضیحی میخواست.
دهن باز کرد چیزی بگوید اما حرفی نداشت و همان لحظه هم صدای زنگ در خانه به گوش هر دویشان رسید و به احمقانه ترین شکل ممکن رز لب زد:
– دارن… دارن زنگ درو میزنن
میکائیل عادت نداشت وسط رابطه کسی پسش بزند اما هر دفعه همین دخترک هفده ساله در اوج حرارتش سطل آب یخی به رویش میریخت.
اخم کرد و بی توجه به صدای زنگ در لب زد:
– آدم وقتی یه گوهی برمیداره میگیره تو دستاش اون گهو میخوره تا تهش… یا هم که کلا گوه خورد از اولش برداشت… حالیت شد؟
رز سکوت کرد و صدای زنگ دوباره به صدا آمد و میکائیل ادامه داد:
-پس الان وقتی داری این گوهی که باهم میخوریمو برمیداری تا تهش واستا
رز لال شد.
چون این چهره ی جدی و این لحن میکائیل جای بحث کردن نداشت…
میکائیل قفل لباس رز را بی اعتنا باز کرد و رز در خودش جمع شد ولی همان لحظه صدای زنگ موبایل میکائیل هم بلند شد و بر خرمگس معرکه لعنت!
صدای زنگ در، صدای زنگ موبایل، ضد حال های دخترک…
اخم هایش دیگر بیشتر از این درهم نمیتوانست برود چون میدانست باید بلند شود و قطعا خبریست.
با بد عمقی تمام از روی رز کنار رفت و دو دستی، دستی بر صورتش کشید، تمام حس و حالش پریده بود و با حرص خطاب به رز توپید:
– الان میام… جم نمیزنیا
اما همین که پایش از اتاق بیرون رفت رز به سرعت به تاج تخت تکیه زد و قفل لباسش را از پشت الکی الکی بست.
#پارت_356
نفس نفس میزد و حالا که او هم حس و حالش پریده بود و با عقل و دلش دو دوتا چهار تا میکرد دیگر دلش هیچ چیزی نمیخواست!
دستی بر صورتش کشید و زمزمه کرد:
– داشتم چه غلطی میکردم؟
در فکر بود که صدای باز شدن در و پچپچ های میکائیل به گوشش رسید و کمی که گوش هایش را تیز کرد صدای خشمگین میکائیل از حال به گوشش رسید:
– قرار بود بنده خودم باهاتون هماهنگ کنم جناب محرابی!
محرابی؟ آهان همان مدیر ساختمان!
گوش هایش را باز تیز کرد اما چیزی دیگر دست گیرش نشد…
صدای بسته شدن در که به گوشش خورد در جایش پرید، خب الان چه میشد اگر میکائیل دوباره میآمد؟!
هنوز جوابی نداشت و صدای نزدیک شدن پای میکائیل باعث شد در جایش بپرد و به سمت در اتاقش بدو حرکت کند.
به در اتاق که رسید نگاهش به نگاه متعجب میکائیلی که آن ور درگاه در ایستاده بود گره خورد…
و باز هم با تصمیم آنی در اتاق را به یک باره بست و قفل در را چرخاند!
نفس نفس زنان خیره بود به درو منتظر حرفی از جانب میکائیل بود ولی فقط صدای نیشخند میکائیل به گوشش خورد و هیچ حرفی از جانبش نشنید!
به در اتاق تکیه داد و سر خورد روی زمین و کلافه از بچه بازی هایش، دو دلی هایش دوباره با خودش زمزمه کرد:
– گند زدی رز
همان موقع صدای باز و بسته شدن در خانه دوباره به گوشش خورد و انگار خبر هایی بود!
#پارت_357
×××
وسایلی که خریده بودند رو سر جاهایشان گذاشته بود و لباسش را با تیشرت و شلوار ارغوانی عوض کرده بود، حالا که بیکار شده بود و روی مبل نشسته بود و ترس به جانش افتاده بود.
میکائیل به یک باره کجا رفت؟!
اصلا چرا از تنهایی میترسید مگر او سالیان سال تنها زندگی نکرده بود.
انگار همه چیز به یک باره درونش تغییر کرده بود…
از تنهایی میترسید، از خودش میترسید و جالب تر آن این بود که از میکائیلی که میترسید برای خودش نقطه امن درست کرده بود.
خیره به در شد و در سرش دوره شد که وقتی میکائیل آمد چه رفتاری نشان دهد آن هم وقتی تا چند دقیقه پیش صحنه ی اورتیکی را داشتند هر دویشان بازی میکردند.
در فکر بود که صدای چرخش کیلید و باز شدن در جایش پراندش و سریع ترسیده ایستاد اما همین که میکائیل را دید آرام گرفت.
با همین تیشرت و شلوارک سورمه ایش بیرون رفته بود؟
– کجا رفتی یهو؟
اخمانش درهم پیچیده بود، بی حوصله جواب داد:
– مرتیکه مفتش زنگ زده پلیس آگاهی اومده گزارش نویسی
– پ… پلیس؟
سری به تأیید تکون داد و سرش را بالا آورد.
با دیدن رز در لباس های جدیدی که خریده بودند اخمانش بیشتر درهم رفت:
– قرار بود از جات جم نزنی جهنده!
#پارت_358
یک قدم رفت عقب و سعی کرد نشنیده بگیرد و خودش را به نشنیدن بزند:
– پلیس چی گفت چی شد اصلا؟
کیلید رو روی میز انداخت:
– باز تو رنگ باختی؟ هیچی نگفت هیچیم نمیشه من شکایتی ندارم از کسی اما بد شد،
فعلا همه چیز داره رو دور بد میچرخه
دستا پشت سر هم برای ما داره زرت و زورت بد میفته
روی مبل نشست و ادامه داد:
– توام که یکم آروم کردن بلد نیستی
رز باز خودش را به آن راه زد:
– چیکار کنم خب؟ پاشم عربی برقصم برات؟
میکائیل ابرو انداخت بالا و نچی کرد:
– تو!؟ با اون موهای کوتاه و بدن فلاتت عربی برقصی؟ چه سمی میشه
فعلا هم با این کابل گرفتنت رقص کابلی بیشتر به کارت میاد
رز اخم کرد، چه راحت در ثانیه تغییر شخصیت میداد.
و چه زیرکانه فهماند که خودت را به آن راه زدی…
و رز جمله ی دومش را نادیده گرفت:
- و فعلا که دنبال همین بدن فلات و موهای کوتاهی
میکائیل هومی گفت و سری به تایید تکون داد و دیگر فس شده بود.
آمدن پلیس، دهن به دهن شدن با آن مدیر ساختمان فوضول که قطعا در جایش مینشاندش و از همه بدتر شبی که جور دیگری میتوانست باشد ولی نشد حالش را گرفته بودند:
– تو فکر کن شاید دختر دیگه ای فعلا در دسترسم نیست
رز وا ماند و قیافه اش باعث شلیک خنده ی مردانه میکائیل شد.
رز بیشعوری زیر لب گفت و سمت آشپزخانه رفت تا از گشنگی هر دویشان نمیرند و میکائیل ادامه داد اما این بار لحنش سرد بود:
– اما یادت باشه من آرومت کردم ولی تو نکردی… میرم بخوابم بیدارمم نکن
گفت و رفت.
و در سر رز دوباره دوره شد این مرد چه شخصیتی دارد؟ شخصیتی مجهول!
یا الان اسم رابطه ای که داشتند اصلا چه بود؟
#پارت_359
سردی به یک باره ی کلام میکائیل را دوست نداشت.
دوست داشت مثل دوتا دوست صمیمی باشند اما میکائیل فراتر میخواست و این رز را میترساند.
سعی کرد تمام افکارش را پس بزند بدون فکر به گذشته و حال و آینده آشپزی کند.
کاری که خیلی وقت بود ازش دور شده و بود. و زندگی کردن تنها از او در همان سنش هم یک آشپز خوب ساخته بود و آشپزی را هم دوست داشت.
شروع کرد ماکارونی درست کردن و وقتی کارش تمام شد و ماکارونی دم کشید، برای خودش بشقابی کشید و پشت میز نشست.
نگاهش به ماکارونی خوش رنگش بود و چنگالش را بالا آورد تا بخورد اما وسط راه پشیمان شد.
میکائیل که غذا نخورده بود بهتر نبود با او شام بخورد؟
از جایش بلند شد و سمت اتاقی که میکائیل درونش به خواب رفته بود حرکت کرد.
با بالا تنه ای لخت روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو روی پیشانیش گذاشته بود، رز چراغ را روشن کرد و سمتش رفت.
بالای سرش ایستاد و نگاه کلی به بدن عضله ایش کرد.
بدنش، کل تن ورزیده اش جای زخم بود!
از زخم های جدیدش که هنوز با باند میبستشان بگیر تا قدیمی ها…
جای چاقو، جای خراشیدگی، جای سوختگی، جای خون مردگی
نفس های منظمش نشان از خوابش میداد و کنار تختش نشست و آرام صدایش کرد:
– اوی… میکائیل شام
جوابی نشنید و وقتی با دستش چند ضربه ی آرام بهش زد، چشم های میکائیل به یک باره باز شد! چقدر خوابش سبک بود.
رز ترسید، عقب کشید و نگاه پر اخم میکائیل که رویش نشست تند تند لب زد:
– شام… شام نمیخوری؟
– مگه نگفتم بیدارم نکن؟ تو کلا باس برخلاف حرف من پیش بری نه؟
#پارت_360
بیا و خوبی کن، این هم نتیجه اش!
رز اخمی کرد و دلخور لب زد:
– گفتم شام بخوری هیچی نخوردی
میکائیل پوفی کشید و رز باز ادامه داد:
– نمیخوری؟
میکائیل زیر چشمی نگاهش کرد، میخواست رابطه بینشان را صمیمی جلوه دهد؟
میکائیل نه خشک و خالی گفت و از جایش بلند شد و رز دنبالش افتاد:
– خب تو که هیچی نخوردی…
– گفتم سیرم نمیخورم
گفت و سمت سرویس رفت.
و رز مات ماند، قهر کرده بود؟
چرا این طوری میکرد؟ فقط به خاطر یک رابطه؟
اخمی کرد و شانه ای انداخت بالا و زمزمه کرد:
– جهنم
پشت میز نشست و چنگالش را با حرص داخل ماکارونی کرد و خورد و دیگر حتی سر برنگرداند میکائیل را ببیند که چه میکند.
مشغول غذایش بود اما میکائیل که حاضر و آماده داخل آشپزخانه شد و بطری شیر را از یخچال برداشت باعث شد توقف کند:
– داری میری جایی؟
لیوانی برداشت و داخلش شیر ریخت:
– اوم
از جایش بلند شد و ساعت را نگاه کرد، یازده شب بود دیگر:
– کجا میری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 113
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه بگید چه روزهایی پارت میزارید؟
انگار هروقت که دلشون بخواد😏
سلام لطفاً همین پارت ها رو بصورت روزانه بزارین 🌹