میکائیل لیوان شیرش را بالا آورد و قلپی خورد:
– کار دارم
لیوان را داخل سینک انداخت و سمت در که رفت رز از جایش پرید و سمتس تقریبا دوید:
– واستا من میترسم
میکائیل نچی کرد:
– تو این همه سال تنها بودی
– آره ولی اون سالا کسیو نکشته بودم تو عمرم کسیم نمیخواست منو بکشه یا بدزده یا نمیدونم هر چی…
بی توجه رز را کنار زد:
– هیچیت نمیشه، وسط مجتمع کسی نمیاد خفتت کنه ببرتت نترس
در را خواست باز کند اما رز به در تکیه زد:
– همینطور که اومدن درو خط انداختن میان منم میبرن،
میام قول میدم هر جا بری فقط بشینم یه جا نگاه کنم
بعضی وقت ها واقعا دختر بچه ای بیش نبود و میکائیل چشم هایش را روی هم فشرد:
– جایی که دارم میرم مناسب تو…
پرید وسط حرفش و حرصی لب زد:
– من نمیمونم تنها خونه!
میکائیل لب بالایش را گاز گرفت، آدم عاقل الماسش رو نمیبرد وسط شیشه خورده که…
ولی رز دست بردار نبود:
– ترو خدا میترسم خب
به ساعت دستش نگاهی انداخت و کلافه لب زد:
– خیله خب برو یه چی بپوش فقط دلم میخواد دردسر درست کنی
و رز سریع سمت اتاق جیم شد تا آماده شود.
از ترس این که میکائیل نرود هر چه دم دستش آمد را پوشید و ذره ای آرایش نکرد.
بالاخره داخل ماشین نشستند و میکائیل هنوز هم سرد بود و انگار نه انگار چند ساعت پیش این دو نفر باهم درد و دل میکردند و آخرش عشق بازی و رز این وضعیت را دوست نداشت!
با کمی دست دست لب زد تا سر حرف را باز کند:
– کجا میریم؟
#پارت_362
– یه جا که وقتی اومدی فلج میشی یه جا میشینی، لال میشی حرف نمیزنی
و کر میشی سعی میکنی چیزی نشنوی
رز بهش برخورد، سمت پنجره ماشین مایل شد:
– چرا این طوری میکنی؟
میکائیل زرنگ تر از این حرفا بود که رز بخواهد برایش توضیح دهد.
رز رفتار گرم میکائیل را دیده بود و حالا توقع داشت میکائیل همیشه همان بماند؟
جوابش را صادقانه داد:
– دارم بهت میفهمونم من آدمی نیستم بتونی هر دفعه تا لب چشمه ببریش ولی تشنه برش گردونی!
اگه سر همون چشمه که میبریم خفتت نمیکنم به خاطر اینه که خاطرت عزیزه وگرنه…
سکوت کرد، بهش برخورده بود پس!
– من فقط یکم…
– مهم نی، دیگه قرار نیست من بیام جلو و تو پسم بزنی
و رز فهمید این مرد از پس زده شدن میترسه!
کل عمرش توسط کسانی که دوستشان داشت پس زده شده بود و رها… برای همین نسبت به رها شدن فوبیا داشت و رز بد گند زده بود.
دستش را روی دست میکائیل که در حال رانندگی بود گذاشت و از ته دلش صادقانه لب زد:
– ببخشید… باشه؟
میکائیل نیم نگاهی بهش کرد، دخترک زرنگ چه خوب رسم و رسوم دل بردن و از دل درآوردن را بلد بود.
با این حال میکائیل هم از موضوعش کوتاه نیامد؛ دستش را از زیر دست رز بیرون کشید:
– نیازی نیست عذرخواهی کنی وقتی خواستهی قلبیت بوده، من عجله کردم
یه رابطم با عجله بره بالا با کله سقوط میکنه پس فعلا بیخیال…
بیخیال؟
منظورش از جمله آخرش این بود که دیگر رابطه عاطفی بینمان نباشد!
و رز چرا ازین موضوع ناراحت شد؟
#پارت_363
کل راه در سکوت گذشت و میکائیل وقتی در محله ای که انگار تازه در حال ساخت و ساز بود وارد شد، رز نگاهش را با دور و بر داد.
بیشتر زمین خاکی بود تا خانه های آپارتمانی و میکائیل که در کوچه ای سوت و کور خلوت ترمز زد رز با کنجکاوی به بیرون سرک کشید!
هیچ چیز جز چند ماشین پارک شده در کوچه نبود.
نه رستورانی، نه خانه باغی، نه مغازه ای!
هیچی جز سه چهار تا خانه ی معمولی آپارتمانی که کنار هم ساخته شده بودند…
خواست بپرسد این جا کجاست دیگر اما همان لحظه مرد چاقی به شیشه ی میکائیل ضربه زد.
وقتی میکائیل شیشه را پایین کشید مرد غریبه با خنده گفت:
– آقا این وقت شب این جا کار دارین؟
میکائیل نیشخندی زد و جوابش را داد:
– دهنتو مرتیکه ی چاقال نشناختی منو که این طوری میگی؟
مرد چاق خنده ای کرد:
– داداش قانون قانونه رمز برای همه یکسان
رز سر در نمی آورد و میکائیل نیشخندی زد:
– دنبال جا پارکم داداش
– بالا ی کوچه خلوت برای پارک بپیچ اونوری
– ترجیحا پایین ماییناشو ما دوست داریم
صدای خنده ی مرد بلند شد و نیم نگاهی به رز کرد:
– جون بابا در و دافیم که با خودت آوردی… نیومدی نیومدی وقتی اومدی دست پر اومدی
رز اخم کرد و میکائیل نچی کرد:
– در و داف چیه مرتیکه؟ دخترمه… مگه نمیدونستی تو بیست سالگی بابا شدم
#پارت_364
رز چشم نازک کرد و رویش را از آن ها گرفت و مردی که فهمید اسمش رضا است بیسیمی از جیبش درآورده:
– سعید، حاج میکائیل دشت گرد و دخترشونم بنویس تو لیست درم باز کن
رز از کارهایشان سر در نمیآورد و میکائیل ادامه داد:
– بیا رضا ماشین و ببر پارک کن یه وری
و با پایان حرفش خودش پیاده شد و منتظر به رز نگاه کرد.
رز پیاده شد و نگاهی به سر و ته کوچه ی بیابونی شکل کرد.
میکائیل که سمت در سفید کوچکی رفت پشت سرش حرکت کرد و حالا تیپش را میتوانست ببیند…
شلوار مشکی مردانه و پیراهن آستین کوتاه سفید که عضلاتش را خوب نشان میداد و باندپیچ دور بازویش هم نمایان بود!
و چرا حواسش نبود این تیپ حالت رسمی دارد؟
در باز بود و میکائیل به پشت سرش نگاهی کرد و لب زد:
– بی برو تو
رز داخل شد و نگاهش به پله هایی خورد که به پایین کشیده میشدند میکائیل که در را پشت سرش بست لب زد:
– برو دیگه
راهرو به قدری کوچک بود که نمیشد دو نفر کنار هم، همزمان پایین بروند و انگار داشتند وارد زیر زمینی میشدند!
رز حرکت کرد و میکائیل پشت سرش راه افتاد قبل این که به پایین پله ها برسند بوی خاص تندی به بینی رز خورد کنجکاویش را بیان کرد:
– این جا کجا؟
– اسم نئاره
#پارت_365
به پایین پله ها که رسیدند بو تند تر شد و به سالنی برخورد کردند که پسری لاغر اندام داشت و روی مبل تک نفره کرم رنگی نشسته بود، تمام صورت و دستش تتو داشت و پیرسینگ عضوی جدا نشده از صورتش بود پ نگاهش که به رز خورد ابرو هایش بالا پرید، چون دختر ها معمولا با این ظاهر این جا نمیآمدند و میکائیل را که پشت سر رز دید از صندلیش بلند شد و گفت:
– به ببین کی اومده… شما کجا این جا کجا جناب دشت گرد
سمتش رفت و دست داند میکائیل تنها سری تکان داد.
و مثل این که میکائیل را این جا همه خوب میشناختند.
رز خیره ی آن ها بود و میکائیل به حرف آمد:
– کیا اومدن؟
– والا… همه اومدن
یزدان گفت نمیای کارا رو سپردی به اون
میکائیل طبق عادت دستی به گوشه ی لبش کشید:
– برنامه هام یه نمور عوض شد… بریم
این بار دست رز را گرفت و دنبال خودش سمت راست سالن که در ورودی فلزی رنگی بود کشاند و قبل این بروند صدای پسر جوان آمد:
– خوش بیاری دشت گرد
میکائیل دستش را بالا برد و در فلزی را باز کرد.
باز کردن همانا شنیدن صدای موسیقی و خنده های بلند همانا!
بوی تندی شدیدی به بینی رز خورد و اخم هایش درهم رفت و باورش نمیشد صحنه ی روبه رویش را…
سالن بزرگی که به تاریکی میزد و نور قرمز فضا را روشن کرده بود.
میز های بزرگ و کوچک که دورشان پر زن و مرد بود و تیپ لباس همه حالت مهمانی داشت.
کسی نمیرقصید اما موسیقی بیس دار بود و میکائیل دستش را که کشید به خودش آمد…
مثل ندید بدید ها خیره به اطرافش بود،
اکثر دختر ها لباس های کوتاه براق تنشان بود و روی اکثر میز ها کارت های بازی دیده میشد.
و لیوان های پایه دار و کوچک با شیشه های خوشگلی که نشان میداد محتوای داخلشان چه چیزی است روی تمامی میز ها تقریبا بود.
#پارت_367
نگاهش روی مردی که یک دختر روی پایش نشسته بود دو دختر دیگه کنارش نشسته بودند زوم ماند و این جا دیگر چه جهنمی بود؟
به قدری برایش تعجب بر انگیز بود همه چیز که جلوی پایش را ندید و تلو خورد و کم مانده بود کله پا شود که میکائیل مانع شد و در گوشش غرید:
– بی دست و پایی؟ راهم بلد نیستی بری شکر خدا؟
صاف ایستاد و به حرف میکائیل اهمیتی نداد، نور قرمز زیادی داشت اعصابش را بهم میریخت و بوی تندی که نمیدانست بوی چیه کلافه اش کرده بود:
– این بوی گوه چیه؟ داره حالمو بد میکنه
میکائیل سمت بار بزرگ کنار سالن کشاندش و جوابش را داد:
– بو گله
و رز این قدر گیج اطراف بود منظور میکائیل را نفهمید:
– گل؟
پشت بار ایستادند:
– گل علف ماریجوانا
رز تازه دو هزاریش افتاد و میکائیل با خنده لب زد:
– بوخوری نشی حالا
رز اخم کرد و همون لحظه دختری از پشت بار با لوندی خطاب به میکائیل لب زد:
– چی میل دارید آقا؟
میکائیل نگاهش را به دختر داد و ابرویی انداخت بالا:
– زکی! این دختره ساقی کو پس
#پارت_368
ساقی؟
ساقی دیگر که بود؟
دختر پشت بار با مژه های بلند فیکش به رز با تعجب خیره شد و جواب میکائیل را داد:
– دیلره*… امشب من و سارای مسعول باریم
– چه غلطا… برو بهش بگو میکائیل اومده خودشو برسونه هر طور شده
دختره باز با تعجب خیره به رز شد که میکائیل بشکنی جلوی صورتش زد:
– الــــــو؟ شنفتی؟
دختره پوفی کشید، باشه ای گفت و رفت...
و رز همین طور که پوست لبش را میکند گفت:
– ساقی کیه؟
– ننه ی شاه قلی زاده ی عباسیه... شناختی؟
رز ادایش را دراورد و لب زد:
– بامزه… این جا کجاست منو برداشتی آوردی؟
میکائیل نگاهش یک دور در صورت صاف و ساده ی رز چرخید و با لبخندی گفت:
– عرضم به حضورت سر کار علیه که من نخواستم شمارو بیارم اینجا شما خودت پیله کردی که بیای
– حالا که اومدم، کجا این جا؟
میکائیل دستی به پایین دنده اش که هنوز کمی تیر میکشید کشید و با اخمی گفت:
– گفتم اسم نئاره
رز چشم نازک کرد:
– میشه با من این طوری حرف نزنی؟
میکائیل چشمکی زد:
– چطوری؟ اتفاقا این ورژن اصل خودمه
اون میکائیلی که بهت نشون دادم خیلی نینی به لالات میزاشت هوا برت داشت
مشکل از توام نیستا اصولا من با هر کی اوکی میشم هوا برش میداری میپره میره
دیلر ( Dealer ): (اصطلاح کازینو، یک کارمند کازینو که مسئولیت پخش کارت ها را بر عهده دارد.)
#پارت_369
رز ناراحت نگاه گرفت:
– به خاطر یه رابطه نصفه فهمیدی من میپرم میرم عجب
میکائیل جوابی نداد و همان لحظه صدای پر هیجان دختری به گوششان رسید:
– اووو لالا لالا لالا بابا ببین کی اومده
هر دویشان سمت صاحب صدا برگشتند.
دختری خوش هیکل با لباس سبز عروسکی کوتاه که تا پایین زانویش،
چشمانی درشت و لب و دهانی که معلوم بود عمل هستند اما به قشنگی در چهره اش نمایان شده بودند و موهای فندقی فر که زیر کلاه کوچک فانتزی جمع شده بودند.
نکته ای که خیلی قابل توجه بود دستکش های توری مشکی ساق کوتاهش بودند به همراه تور کلاهش که روی پیشانیش آمده بود و قیافش را خاص کرده بود.
انگار که از دهه ی شصت میلادی آمده بود و به شدت از نظر رز به عنوان یک زن جذاب بود چه برسد برای مرد ها!
میکائیل را که در آغوش گرفت و میکائیل هم پسش نزد احساس حسادت درون رز فریاد زد و ناخواسته به میکائیل چسبید و سلامی داد تا بگوید من هم هستم.
و حالا تیپ او دیدن داشت، شلوار ذغالی بگ و مانتوی مشکی کوتاه چروکش و شال مشکی که همین طور بر سرش انداخته بود، انگار داشت به مجلس روضه خوانی میرفت!
و ساقی با تعجب خیره به رز شد و بدون این که اول جواب سلام رز را بدهد خطاب به میکائیل گفت:
– پس بگو فیتیش بچه مدرسه ای با مانتو داشتی که واسه هیچ کدوم از دخترای این جا راست…
میکائیل حرفش را قطع کرد و اخطار گونه توپید و مانع حرف بدون ادبیاتش شد:
– ساقی… زود ناراحت میشه اشکش دم مشکشه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.