منظور از آریا همچین دختری بود؟
شایان سمت میکائیل خم شد و در گوشش پچ زد:
– حاجی پشم و پیله هام آریاشونو
میکائیل در پهلویش ضربه ای زد و وقتی آریا سمتشان آمد به رسم ادب بلند شد و دست داد؛ آریا با لبخند خانومانه ای ولی با صلابت حرف زد:
– جناب میکائیل دشت گرد شمایید پس… خوشبختم
میکائیل سری تکان داد و وقتی نشست، آریا کنار پدرش رو به روی میکائیل نشست.
و همایون لب زد:
– منظور از شریک دخترم بود، دیگه باید کناره گیری کنم دور دوره شما جووناست
میدونی چیه پسرم آریای من مثل خودت زبر و زرنگ پر دل و جیگره اما هر چی باشه دختره… جنسش ضعیف!
آریا با شنیدن جنس ضعیف اخمی کرد و میکائیل نگاهش را به آریا داد.
و همایون ادامه داد:
– میخوام هواشو تو این کفتار بازار بیشتر از شیش ماه داشته باشی… و این یه خواهش از یه آدمه پیریه که میخواد کنار گیری کنه!
هواشو داشته باشی همه جوره منم هوا دارتم
میکائیل خیره به آریا شد:
– هوا داری شما باعث افتخاراته البته که سایه شوما از سرشون کم نشه خودتون یپا شیرید بالا سرش همایون خان فقط جسارت نباشه حیف نیست دخترتونو میارید وسط این جنگل وحش؟
همایون خندید و آریا خودش جواب داد:
– من خودم این جنگل وحشی و انتخاب کردم
میکائیل نیم نگاهی به آریا کرد، قصد همایون را کامل فهمیده بود و حالا چه میکرد؟
لبخند مصلحتی زد و آرنج هایش را تکیه به زانو هایش داد و به جلو خم شد:
– شاید چون پات به پاتلاقاش نیفتاده
#پارت_376
همایون لبخندی زد و دیگر موندن وسط آن ها را صلاح ندانست، از جایش بلند شد و باعث شد شایان و یزدان هم بلند شوند و بروند!
و آریا خیره به پدرش لب زد:
– از تو خوشش میاد
میکائیل حالا که همایون رفته بود راحت تر بود، جام روبه رویش را پر کرد:
– شرمنده من دامادیمو یه جا دیگه قول دادم آریا خانوم
آریا لبخند ملیحی زد:
– قول؟! به همون دختر بچه ای که باهاش وارد شدی
پس آریا میکائیل و رز را دیده بود، از جامش مزه مزه کرد:
– مهمه؟!
آریا شانه ای انداخت بالا:
– از نظر من که آدم بزرگا به بچه ها قولای الکی زیاد میدن
و…
آریا هم جام روبه روی خودش را پر کرد:
– قانون جنگل وحشی که توشیم میگه نیازی نیست همه حتما با یکی باشن…
شیرای نر برای قدرت، گله ی ماده دارن و این قانون طبیعت!
سکوت شد و میکائیل بعد مکثی پوزخند صدا داری زد، خوشش آمد از حرف زدن دختر مقابلش؟
خیره در چشم های آریا شد و واقعا زنی جذاب بود:
– همیشه فکر میکردم آریا اسم پسره
– بابام همیشه پسر میخواست خدام بهش فقط یه شاه دختر داد البته که تو هند آریا اسم دخترونه
میکائیل زیتونی از ظرف مزه های روبه رویش برداشت و خیره به آریا همین طور که زیتون رو سمت دهنش میبرد لب زد:
– عجب!!!
#پارت_377
×××
رز به مظلوم ترین شکل ممکن روی صندلی نشسته بود و دست زیر چانه اش گذاشته بود.
هیچ کس داخل رختکن نبود و نگاهش به رگال لباس های رنگارنگ و دور و بر رختکن بود و لب زد:
– این جا ورود حیوانات آزاد؟
ساقی که سرش در گوشیش بود:
– آره
– این جا کازینو دیگه؟
ساقی نفس عمیقی کشید و جواب صدمین سوال مسخره ی رز را داد:
– هم آره هم نه… این جا همه چیز هست
رز از بیکاری و یک جا نشستن سوال چرت دیگری پرسید:
– پلیس این جارو پیدا کنه چی؟ اگه یکی مثل من از فرط حوصله سر رفتن زنگ بزنه به پلیس این جارو لو بده چی؟
ساقی گوشیش را پایین آورد و از سوال های پی در پی رز دیگر خسته شده بود و توپید:
– تو این همه سوال چرت از کجات میاری دختر؟ خسته نشدی؟
رز نگاهش را در چشمان قهوه ای ساقی داد:
– تو جوابای این همه سوال چرتو از کجا میاری؟ منم از همون جا میارم
ثانیا تو خودت خسته نشدی از جواب دادن؟
ساقی چند بار پلک زد و مثل این که از پس زبون این دختر بر نمی آمد:
– خیله خب، الان میگم خسته شدم از جواب دادن
سرش را دوباره در گوشیش کرد و رز لب زد:
– حالا چی میشه جواب آخریم بدی کنجکاو شدم خب
ساقی چشمانش را چرخاند و دوباره گوشیش را پایین آورد:
– دخترم نصف بالا مالاییا خودشون میان این جا
خودشونم نیان آقا زاده هاشون میان
درضمن صاحب این جا خیلی خرش میره پس نگران نباش و مطمعن باش پلیس حتی پاش تو کوچه ی این جا هم باز نمیشه…
#پارت_378
رز هومی گفت و از جایش بلند شد و سمت رگال لباس ها رفت و باز پرسید:
– میکائیل و چطوری میشناسی؟ دوست دخترش بودی؟!
ساقی گوشیش را کامل کنار گذاشت چون این اولین سوال شخصی رز بود:
– والا دوست داشتم دوست دخترش میبودم اما نه من فقط یه آشنام براش
لباس کوتاه شاینداری توجهش رو جلب کرد و از رگال خارجش کرد و خیره به لباس لب زد:
– خب چطور آشنا شدی باهاش؟
ساقی از جاش بلند شد و سمتش رفت:
– چند سال پیش قبل این که بشه آقای دشت گرد بزرگ زیاد میومد اینجا ولی نه معامله و کار برای بازی و قمار میومد!
منم اون موقع ازش خوشم میاومد بهش کمک میکردم تا ببره
و وقتی میبرد یه سهمی از بردشو هم به من میداد
رز سرش رو سمت ساقی برگردوند:
– تقلب میکردید
ساقی شانه ای انداخت بالا و رز ادامه داد:
– پس دقل کاره
ساقی لبخندی زد:
– این جا همه دقل کارن…
این جا همه دقل کار بودند؟
رز هم باید دقل باز میشد تا بازی هایش را میبرد؟
رز جواب لبخند ساقی رو با لبخندی داد و این بار سوال نپرسید:
– گشنمه… میشه یکم ازون مزه های داخل سالن برام بیار خیلی ضایع خودم این طوری با این لباسام برم
ساقی پوفی کشید:
– من تمام این خدنگیایی که برای تو کردم و با میکائیل حساب میکنم
– دوبله حساب کن عزیزم راحت باش
ساقی تک خنده ای کرد و سمت در خروجی رفت و همین که خارج شد رز زیر لب زمزمه کرد:
– دقل کاری باعث بردته پس آقا میکائیل… باشه!
و نگاهش را به لباس داخل دستش داد و لبخند عمیقی زد.
لبخندی که نشون از دردسر های بزرگ رز میداد.
#پارت_379
لباس را به ثانیه نکشید تنش کرد و کتونیش را با کفش براق همرنگ لباسش عوض کرد و دیگر داخل رختکن نیستاد و سریع بیرون زد!
به قول معروف دو پا داشت چهارتای دیگر هم قرض گرفت تا ساقی سر وقتش نرسد.
همین طور که دستی در موهای کوتاهش میکشید و مرتبشان میکرد با خودش دوره کرد که ساقی به میکائیل گفته بود برود طبقه ی دوم!
پس به همون سمت تغییر جهت داد و به نگاه خیره و تیکه پرونیا هیچ توجه ای نکرد.
و ساقی وقتی با ظرفی پر از خوراکی وارد رختکن شد و نگاهش به لباسای رز که روی زمین افتاده بودند خورد چند بار پلک زد و زمزمه کرد:
– میکائیل منو میکشه
×××
از پله ها بالا رفت و راه رفتن با آن پاشنه بلند ها واقعا سخت بود.
هر چه پله ها را بالا تر میرفت صدای موسیقی پایین کمتر و کمتر میشد تا جایی که دیگه صدایی به گوشش نرسید.
هیچکس داخل راه پله ها در رفتا مد نبود و رز بی اهمیت به طبقه دوم رفت و وقتی با در بسته ای مواجه شد اخم کرد، چند بار به در کوبید و این دختر چرا این قدر نترس بود؟
در بعد از ثانیه ای باز شد و مرد گنده ای که پشت در بود پر اخم خیره به رز شد و همان لحظه صدای قهقهه ی زنی از داخل به گوشش خورد و رز هم ناخواسته اخم کرد.
و مرد درشت هیکل روبه رویش با آن صدای کلفتش لب زد:
– فرمایش؟
– م… من، من همراه آقای دشت گردم
#پارت_380
مرد متعجب خیره به دختری که بیشتر بچه میزد شد و ابرویی داد بالا نیشخندی زد و بدون هیچ حرفی در را روی رز بست!
و نمیدانست رز سرتق تر از این حرفاست که ول کند و برود.
رز دستش را پشت سرهم روی زنگ کنار در گذاشت و بار دیگر در باز شد و این بار مرد تحدید کرد:
– برو رد کارت دختر جون وگرنه یه کاری میکنم با دهن پر خون بریا
رز خیره در صورت مرد با جسارت و گستاخی لب زد:
– برو به میکائیل بگو رز پشت دره وگرنه من بعدا بهش میگم دهن تورو پر خون کنه مرتیکه
مرد کمی عقب گرد کرد و فهمید رز دلش به کسی گرم هست که این گونه حرف میزند؛ به پشت سرش خیره شد و مخاطب به کسی گفت:
– برو بگو یزدان بیاد
رز با شنیدن اسم یزدان لبخندی زد و یک دقیقه بعد یزدان جلوی در آمد و با دیدن رز آن هم با آن سر و وضع چشم هایش گرد شد:
– رز؟!
رز با لبخندی نیمنگاهی به مرد درشت هیکل کنارش کرد و گفت:
– به این دوستمون گفتم منو راه بدن نداد
مرد اخمی کرد و دیگر نیستاد و هر چه بود دیگر به خودشان ربط داشت.
و یزدان دوباره لباس تن رز را دوره کرد و گفت:
– تو اینجا چیکار میکنی؟
رز شانه ای انداخت بالا:
– خود میکائیل آوردم
چشم های یزدان بیشتر از این گرد نمیشد و پر از بهت گفت:
-میکائیل تورو با خودش این ریختی آورده این جا؟!
رز پوفی کشید و صدای خنده ی دختری وقتی باز بلند شد خواست وارد شود که یزدان مانع شد و رز غرید:
– برو اونور دیگه… به نظرت با کی اومدم اینجا جز میکائیل؟
یزدان باز دوره کرد:
– این ریختی آوردت؟
رز لبش را تر کرد و حرصی گفت:
– بیست سوالیه؟ میخوام بیام داخل راهم ندی جیغ میزنم جوری که صدام به گوش خودش برسه
#پارت_381
یزدان میدانست این دختر کله خر تر از این حرفاست و کمی جلو آمد:
– منو نیگا تو این ریختی بیای جلو اون همه آدم زنده مردت توسط میکائیل پنجاه پنجاه میشه به علاوه ی این که خشتک منم میکشه رو سرم یه پاپیونم میزنه روش!
صدای خنده دوباره آمد و این خنده دیگر بیشتر از این روی مخش رفته بود و احساس خوبی از این خنده های بلند زنانه نمیکرد.
و انگار تمام زن ها حس شیشم قوی داشتند.
دیگر نیستاد به یک باره کوبید تخت سینه ی یزدان… چون توقعش را نداشت تلو خورد و عقب رفت و همان لحظه رز از لای در داخل شد.
یک خانه ی بزرگ که تماما اسپرت بود و سمت راستش با پاراوان چوبی جدا شده بود و صدای خنده و حرف از آن سمت میآمد و همان سمت رفت و یزدان جلوی رویش آمدو این بار آرام حرف زد:
– رز اگه…
گوش نداد، جلو رفت و از پاراوان که رد شد جمعی را دید که روی مبل ها نشسته بودند و در حال گفت و گو و خنده بودند و هیچ کس متوجه ی او نشد، این وسط فقط یک زن در میانشان بود!
زنی که احد کنار میکائیل نشسته بود و غرق گفت و گو با او بود و هرزگاهی هم لبخند میزد، پس صدای خنده ها متعلق به او بود!
نگاهش روی میکائیلی که انگار گفت و گویش برایش خوشایند بود نشست و حسادت در تنش این بار نعره میکشید!
خواست قدمی عقب برود و پشیمان شده بود که داخل شده بود اما دست زن که روی پاکتسیگار و فندک میکائیل نشست رز مکث کرد.
زن از پاکت سیگار میکائیل نخ سیگاری برداشت میون لب های میکائیل گذاشت و رز دیگر تحمل نکرد.
میکائیل سیگاری نبود، وقت های خاص سیگار میکشید و رز اجازه نمیداد این زن لحظه ی خاصی با میکائیل بگذراند پس جلو رفت و این بار صدای پاشنه های بلندش باعث توجه شد و میکائیل که نگاهش روی رز نشست متعجب اخم کرد.
و رز بی توجه به مرد های دورش، حتی بیتوجه به اخم میکائیل که هر ثانیه غلیظ تر میشد سمتش رفت و روی پایش جلوی اون همه چشم نشست!
فندک طرح فرشته ی نقره ای شکل میکائیل را هم از دست زن کنارش تقریبا چنگ زد و خودش سیگار میکائیل را روشن کرد.
لبخند بی تفاوتی در صورت جا خورده ی میکائیل زد و خم شد و در گوشش پچ زد:
– کام عمیق بگیر که هیچ وقت این کارمو یادت نره عزیزم
عزیزم آخرش را بلند گفت و دستش را روی صورت میکائیل کشید و نیم نگاهی به زن کنار دستش انداخت.
#پارت_382
تمامی چشم ها روی آن ها بود و هر کسی در ذهنش چیزی دوره میشد.
یک نفر رز را معشوقه میدید، یک نفر آن را دختر خراب کمسن و سال که فقط مخصوص میکائیل بود…
و دیگری مثل آریا رز را بیشتر از یک ماده شیر میدید!
و دید آریا درست بود، چون رز ماده شیر نبود… گرگی بود که آلفای خودش را قرار نبود با کسی شریک شود و گرگ ها در طبیعت هم همیشه یک جفت داشتند!
و رز برایش هیچ نگاهی مهم نبود چون در دو چشم به خون نشسته ی میکائیل خیره بود، چشم هایی که خیره در چشم های رز بودند و داشتند خط و نشان میکشیدند ولی رز نمیترسید.
از کارش خیلی هم راضی بود و میکائیل که دید دخترکش از نگاهش ذره ای واهمه ندارد چشم هایش را بست و بعد مکث کوتاهی باز کرد تا آرامش بگیرد.
دستش را دور کمر رز چفت کرد و کامی از سیگار گران قیمتش گرفت و وقتی دود را در صورت رز فوت کرد به خودش مسلط شد.
سیگارش را در جا سیگاری روی میز خاموش کرد و آرام غرید:
– پاشو…
و منتظر رز نماند خودش به یک باره ایستاد و رز هم ناچارا ایستاد.
و در صدم ثانیه دستش در دست های مردانه ی میکائیل چفت شد و میکائیل سمت خروجی حرکت کرد.
تقریبا دنبالش داشت کشیده میشد و برای این که نیفتد بلند بلند قدم بر میداشت و از آن واحد که بیرون آمدند میکائیل کلمه ای نگفت فقط تند تند از پله ها پایین میرفت و رز به خاطر کفشش نمیتوانست هم قدم او شود و اعتراض کرد:
– چیه چته؟! واستا… میکائیل میفتم الان
واستا با توام
توجه ای ندید و صدایش بالا رفت:
– دیوونه واستا من نمیتونم میفتم الا…
و جمله اش تمام نشده بود که پایش روی پله ی بعدی ننشست و مچ پایش کاملا پیچ خورد و صدا ترق استخوانش کامل به گوشش رسید و از درد جیغ زد!
#پارت_383
اشک هایش جاری صورتش شدند اما میکائیل هیچ اهمیتی نداد.
و رز با درد نالید:
– شکست پام شکست
بی توجه سمت کازینو کشیدش و پله هارا پایین رفتند و چون آدم های زیادی آن جا بودند سمت رز برگشت و غرید:
– جمع کن اشک تمساحتو، سلیطه بازی در بیاری جلب توجه کنی تا قبل این که برسیم خونه اون یکی پای سالمتم میشکونم
هیچ اثری از شوخی یا تحدید در لحنش نبود.
کاملا جدی بود و رز را بدون دلرحمی دنبال خودش کشاند و با هر قدمی که بر میداشت مچ پای رز تیر میکشید دیگر داشت لنگ میزد.
میکائیل سمت رختکن پشت بار رفت و اهمیتی به صدای دختری که میگفت این جا مخصوص کارکنان نداد و در رو که باز کرد رز رو به داخل هول داد.
و رز به خاطر موچ پایش نتوانست تعادلش را نگه دارد روی زمین افتاد و صدای آخش در اتاق پیچید!
در اتاق را بست و سمت رز قدم برداشت طوری که رز ترسیده خودش را کمی روی زمین عقب کشید و صدای میکائیل بلند شد:
– تو چند دقیقه پیش چه غلطی کردی؟
رز ترسیده خودش را روی زمین به سمت عقب کشید اما هنوز هم زبونش دراز بود:
– عیشتو کور کردم خیلیم خوب کردم
میکائیل دستی گوشه ی لبش کشید، دختره ی احمق بی فکر!
#پارت_384
نمیفهمید چه کرده یا خودش را به نفهمی میزد؟
– مثل یه هرزه یه تیکه لباس انداختی تنت اومدی تو جمعی که یکی از یکی کفتار تره شوی زنده اجرا کردی، فکر کردی فیلم هالیوودی در ژانر اورتیک که اومدی روی پای من نشستی و میگی عیشتو کور کردم؟!
صدایش ناخواسته بلند شده بود و رز هیچ نگفت و میکائیل خط و نشان کشید:
– امشب من یک عیشی به تو نشون بدم دخترهی احمق… من میخوام تو توی دید نباشی اومدی خودتو میخ کردی تو چشم همه حتی اونی که کور بود و منو خودتو به…
ساکت شد، دلش میخواست دهنش باز شود و حد و مرض نشناسد اما با دیدن چهره ی رز نمیتوانست افسار زبانش را ول کند و همین کلافه اش میکرد.
و همان لحظه در رختکن باز شد و ساقی وارد شد و با دیدن میکائیل چشمانش گرد شد و تند تند گفت:
– میکائیل به خدا گفت گفت گشنمه و…
حرفش نصفه ماند وقتی رز را با صورتی اشکی پهن زمین دید، اخمی کرد:
– گرفتی زدیش؟
میکائیل دستی لای موهایش کشید و ساقی سمت رز رفت.
کمکش کرد بلند شود و روی صندلی کنارش لنگان بنشیند و دوباره پرسید اما این بار از رز:
– زدت؟
و رز هم کله اش بوی قرمه سبزی میداد:
– غـــلـــط کرده بزنتم
#ادامهپارت 384
میکائیل شنید اما واکنشی نشان نداد، میدانست اگر بخواهد واکنش نشان دهد تا آرام نمیشد تمام نمیکرد و رز برایش مهم بود و دلش نمیخواست حرمت ها را جلوی ساقی بشکاند.
و ساقی در پهلوی رز کوبید و زمزمه کرد:
– هیچی نگو دیگه توام
میکائیل روبه ساقی کرد و دق و دلیش را خالی کرد:
– یه کار سپردم دستت ریدی… لباسای این کو؟
ساقی هیچی نگفت چون میدانست اگر یک کلمه بگوید میکائیل مثل رز مراعاتش را نمیکند.
ناراحت سمتی رفت و بعد مدتی لباس های رز را آورد و دست میکائیل داد.
و میکائیل از همان فاصله لباس ها را سمت رز با خشم پرت کرد، طوری که دکمه ی شلوار لیش در پیشاپیش خورد و صدای آیش بلند شد و میکائیل غرید:
– بپوش یالا
#پارت_385
لباس هایش را در دستش گرفت، آرام بلند شد و پر اخم لب زد:
– نکنه انتظار داری جلو توام عوضشون کنم!
ساقی سریع مداخله کرد و با دست به در کمدی شکل دیواری اشاره کرد:
– اتاق پرو… برو اون جا عوض کن
و به یک باره میکائیل ذهنش همه چیز را سریع کنار هم چید.
– واستا بینم!
و میکائیل با دندان های چفت شده اش غرید:
– تو کجا لباساتو عوض کردی؟!
رز پر اخم و گیج جوابش را داد:
– همین جا دیگه
میکائیل کلافه لبش را تر کرد و نیم نگاهی به دوربین مدار بسته بالای سقف کرد و داد زد:
– هــــمـــین جا یعنی کجا؟
هم صدای خودش جوابش رو داد:
– همین جا یعنی همین گوری که روش واستادم
همان لحظه در اتاق باز شد و یزدان وارد شد، با دیدن جو با تردید لب زد:
– این جایید؟! بریم دیگه؟ میکائیل من همه چیو با شایان…
میکائیل بدون این که نیم نگاهی به یزدان بیندازد حرفش را قطع کرد.
مخاطبش هم رز بود و این بار لحنش تمسخر آمیز بود:
– تو همین جا اون لباس کوفتی تنتو تن زدی؟
رز گیج نگاهی به ساقی کرد.
ساقی سمت میکائیل چند قدم رفت و خوب منظور حرف میکائیل را فهمیده بود:
– نترس کسی دوربینای این جارو چک نمیکنه همه دخترای این جا تو سالن لباس عوض میکنن نه اون یه دونه اتاق پرو
و رز تازه متوجه ی دوربین مدار بسته شد و صدای داد میکائیل اون رو در جایش پروند:
– مگه اون شبیه دخترای این جــــــا؟
#پارت_386
ساقی عقب گرد کرد و نیم نگاهی به رز انداخت.
رزی که این بار از قیافه برزخی میکائیل ترسید.
یزدان جلو تر رفت و سعی کرد وضع را سامان دهد:
– اوک من میرم بگم فیلمای امروز و پاک کنن تا پاکم نکنن بیخیال نمیشم اسمیم از تو نمیارم
اما میکائیل دیگر خشمش فروکش نمیکرد.
نقطه ضعف نشان دادن به بقیه برایش خط قرمز بود.
با قدم های بلند سمت رز رفت طوری که رز فرصت نکرد از ترس یک قدم به عقب برود.
بازوی ظریفش را دست مردانه اش گرفت و بی توجه به پای آسیب دیده اش کشاندش سمت اتاق پرو و همین به داخل اتاقک کوچک هولش داد بی توجه به فضای کوچیک اتاق پرو خودش هم داخل شد و در را هم پشت سرش بست.
لباس های رز را از دستش کشید و غرید:
– تو جیک ثانیه درار این پارچه مضخرفو تا تو تنت پارش نکردم
لب های رز لرزید اما چیزی نگفت، چون این بار به خاطر دوربین مدار بسته خودش را مقصر میدانست زبانش کوتاه بود و میکائیل صدایش بلند شد:
– شنفتی؟
رز نگاهش به میکائیل بود، سه قدم هم فاصلهی شان نمیشد و حالا جلویش عریان میشد؟
زبان درازش این بار لکنت گرفت:
– با… باشه برو بیرون د… در میارم
#پارت_387
میکائیل خیره در چشم های رز ماند، کلمه ای نگفت و رز خودش نگاه جدی میکائیل را خواند و به عجز افتاد:
– به خدا حواسم به دوربین مدار بسته نبود
بی توجه لب زد:
– باشه، درار بپوش بریم ازین خراب شده فقط
کوتاه نمیآمد، داشت تنبیهش میکرد؟
– یزدان و ساقی بیرو…
پرید وسط حرفش صدایش بالا رفت:
– درااار رز
آبرو نمیفهمید که این طوری داد میزد؟!
دستش را کنار سر رز کوباند و با صدای بلند ادامه داد:
– تو که خودتو واسه یه جماعت ملی کردی حالا به من که میرسه میگی اخه تفه من مریم مقدس مادر روح القدسم؟!
وقتی عصبانی میشد جوری حرف میزد که عالم و آدم میفهمیدند در کوچه بزرگ شده است!
هیچ جوره کوتاه نمیآمد کافی بود رز بار دیگر نه بگوید تا خودش دست به کار شود.
رز لب بالایش را گاز گرفت و ناچار بند های لباسش را روی بازویش کشید و آرام لباسش را پایین کشید و در خودش جمع جمع شد چون بالا تنه اش فاقد لباس زیر بود.
#پارت_388
و دندون های میکائیل روی هم سابیده شد وقتی تصور میکرد تمام این نمارو دوربین مدار بسته ی بیرون رختکن ظبط کرده!
نگاه خیره اش رو تن رز بالا و پایین میشد و سینه اش از فرط خشم و حتی فعال شدن هورمون های مردانش بالا و پایین میشد.
و رز با چشم های بسته شده حرصی لب زد:
– لباسم…
لباس زیرش را به دستش داد و رز با بدبختی جلوی چشم های قرمز میکائیل لباس را تنش زد و بغض سنگینی کرده بود.
بضضی که دوست نداشت بشکنتش و قبل این که غزن لباسش را الکی از پشت ببندد صدای جدی میکائیل به گوشش رسید:
– برگرد ببندم!
دستوری حرف میزد و رز میدانست لجبازی الان فقط وضعیت را بدتر میکند برای این که فقط تمام شود برگشت و میکائیل مابقی لباس های دستش را زمین انداخت و همین که غزن لباس رز را بست هولش داد سمت دیوار رختکن و تن رز را میان خودش و دیوار قفل کرد و در گوش رز غرید:
– دفعه ی دیگه عقلت بشه اندازه سکه دو هزاری کج قدیم یا مثل قاشق نشسته وسط بازی من بپری جا این که پاتو پیچ بدم میشکونمش تا بفهمی بچه بودنت ته کشیده دیگه و بازی دنیا جدی با کسیم شوخی نئاره حالیت شد؟!
رز سرش چسبیده بود به دیوار و دستش از پشت تو دست میکائیل پیچیده شده بود و آخی از میون لب هایش بیرون آمد و میکائیل ادامه داد:
– حالیت شد رز؟!
دستش را بیشتر فشرد و رز با ناله جواب داد:
– آره آره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 96
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آی فاطیییییییی کجایی بیا جواب بدههه
چیشده
کجایی فاطمه خانم دو روزه پارت ندادی وضعیت سایتت بحرانی شده
وای رمان بذارید لطفا مثلا حورا
سلام.فاطی این رمان رو چرا دیر ب دیر پارت میذاری☹️
سلام عزیزم جمعه هاست دیگه 😂
نمیشه یکم زود زود بذاری؟
کاش همین الان پارت بدی یکی دیگه