و میکائیل ولش کرد و دیگر نیستاد، از اتاق پرو بیرون رفت.
فقط ساقی داخل اتاق بود و نگاهش به قیافه برزخی میکائیل که خورد جرعت حرف زدن نکرد.
به جایش میکائیل جلو رفت و گفت:
– یزدان کو؟
– رفت پی فیلما که بگه پاکشون کنن
چشم هایش را میکائیل محکم بست، نقطه ضعف بود!
همین که یزدان بگوید فیلمی را پاک کنید بیشتر باعث میشد کنجکاو شوند و فیلم را نگه دارند.
ذات تمامی آدم ها همین بود... کنجکاو
ساقی از قیافه قرمز شده ی میکائیل همه چیز را خواند و تند تند ادامه داد:
– بابا صد تا دختر این جا هی لباس عوض میکنن تو داری سخت…
نگاه میکائیل که رویش نشست ساکت شد و بعد مکثی اشاره ای به اتاق پرو زد و ادامه داد:
– برم بهش کمک کنم لباساشو تنش کنه پاش ضرب دیده
میکائیل روی صندلی کنارش نشست و چشم هایش را بست:
– ولش کن
و ساقی ایستاد، میکائیل برای درس دادن به بقیه معلم به شدت سخت گیری بود.
صدای گریه های کنترل شده ی رز از اتاق پرو به گوشش میرسید اما برایش مهم نبود.
باید یاد میگرفت بی فکر نباشد.
پس بگذار ساعت ها همان جا بماند بالاخره که باید بیرون میآمد!
#پارت_390
دقایق سپری شده بود و سکوت در اتاق حکم فرما بود.
چشم های میکائیل هنوز بسته بود تا وقتی یزدان آمد و خیره به میکائیل لب زد:
– حل کردم… هر چی فیلم اتاق رختکن بود و پاک کردم، یارو پیر بود سیبیلشو چرب کردم بدون جواب سوال همرو جلو چشمام از همه جا پاک کرد
میکائیل نگاهش را از یزدان گرفت و بدون هیچ حرفی به او به اتاق پرو خیره شد و لب زد:
– شما ها برید دیگه این جا واینستید
یزدان نیم نگاهی به ساقی کرد و هر دویشان رفتند و قطعا رز هم صدایشان را میشنید دیگر؟!
میکائیل منتظر خیره به در اتاق پرو ماند اما خبری نشد و رز نیامد.
پوفی کشید و از جایش بلند شد و سمت اتاق پرو رفت:
– بی بیرون… رز؟
خبری نشد و میکائیل دندون بهم سابید.
در اتاق پرو را باز کرد و به دخترکی که توی مانتو و شلوار مشکیش گوشه اتاق پرو کوچک نشسته بود صورتش اشکی بود نگاه کرد.
چرا مانتو شلوار دوست داشتنی ترش میکرد؟
رز نگاهش را به او نمیداد و میکائیل نفسش را بیرون داد:
– پاشو بریم خونه
دخترک سرش را روی زانو هایش گذاشت و بغضش ترکید:
– من دلم خونه ی خودمو میخواد…
دلم بوم نقاشیا و قلما و رنگای خودمو میخواد...
دلم خود قبلیمو میخواد…
دلم قلب قبلیمو میخواد…
دلم زندگی قبلی خودمو میخواد!
#پارت_391
دیالوگ هایش کمی تکراری بود و میکائیل کلافه
روی زانو هایش نشست و خیره به اشک های رز لب زد:
– منم دلم فقط همون سه روزی که مادرم برام مادری کردو میخواد… دوست دارم برگردم عقب فقط تو همون سه روز زندگی کنم اما نمیشه!
نه برای من میشه نه برای تو نه برای هیچ آدم دیگه…
با پایان جمله اش نیستاد بازی روضه خوانی را با رز اجرا کند و بازویش را گرفت و کشیدش بالا و صدای آخ رز به خاطر پای ضرب دیدش به گوشش خورد.
جالب بود، هنوز همون کفش های پاشنه دار پایش بود و میکائیل لب زد:
– راه بیفت برو
رز لنگان از اتاق پرو خارج شد و خواست بنشیند تا کفش هایش را عوض کند اما میکائیل مانع شد:
– با همونا راه برو
– نمیتونم نمیبینی پامو؟ چطوری با این کفشا…
پرید وسط حرفش:
– چطور تونستی باهاشون لباساتو عوض بدل کنی؟!
– نشستم زمین پوشیدم
– پس برای راه رفتنت با پاشنه هم یه راه حلی پیدا کن… چیزی که انتخاب کردیو تا تهش میری حتی شده با درد
دست رز را گرفت و این بار دنبال خودش آرام کشاندش و رز نالید:
– بسه دیگه… نمیخوام بهم درس زندگی بدی واستا پام درد میکنه
لنگ میزد اما میکائیل جدی بود، چیزی که نکشت قوی ترت میکند و همین یک جمله کافی بود تا به ناله های رز توجه نکند و محکم بازوی رز را بگیرد و آرام آرام دنبال خودش بکشاند...
دخترک باید یاد میگرفت در دنیا واقعی پرنسی وجود ندارد که پرنسسی را روی دوشش بیندازد و خودش باید همیشه راه را تنها برود.
از رختکن بیرون زدند و رز جمعیت را دید و دیگر ناله نکرد لنگ لنگ دنبال میکائیل خودش را کشاند و از فرط درد لب بالایش را گاز گرفت و هیچی نگفت.
ولی وقتی سوار ماشین که برایشان جلوی درب ساختمان آورده بودند شد، منفجر شد.
هق زد و سریع کفش های لعنتی پاشنه دارش را از پایش دراورد.
#پارت_392
سرش را تکیه داد به شیشه ی پنجره ی ماشین و هق هقش آرام گرفت و تبدیل به اشک شد.
تا خود خانه هم دیگر هیچ کدامشان هیچ حرفی نزدند.
×××
در خانه را باز کرد و به رز منتظر نگاه کرد.
این بار دخترک کل مسیر پارکینگ تا در خانه را پا برهنه طی کرده بود و کفش های پاشنه دار لعنتی هم یادگاری برداشته بود!
وارد خانه شد و روی اولین مبل نشست و میکائیل در تاریکی خانه سمت اتاق خواب رفت اما صدای رز مانع شد:
– تو منو دوست نداری…
میکائیل برگشت:
– چی گفتی؟
لب های ترک خورده اش را تر کرد:
– عاشقم نیستی تو اصلا ذره ای دوستم نداری… تو فقط نیاز داری یکی مثل من، درست شبیه من، کنارت باشه تا خلع نبود بقیه آدمای زندگیت رفع شه!
چراغ های خونه به دست میکائیل روشن شد.
نیشخندی زد و از امروز و امشبی که تمومی نداشت دیگر خسته شده بود:
– اونوقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟
رز مستقیم در چشم های میکائیل خیره شد:
– وقتی یکیو دوست داری نمیتونی دردشو ببینی چه برسه که خودت بهش دردو بدی و از نزدیکم بشینی تماشا کنی
تو دوستم نداری فقط بهم نیاز داری
#پارت_393
قطره اشکی روی صورتش افتاد و کفش های پاشنه دار اشاره ای زد:
– یادگاری برداشتم تا همیشه یادم بمونه تو منو دوست نداری
میکائیل لب بالایش را گاز گرفت و دست به کمر شد:
– اون کارو کردم تا از اشتباهت درس بگیری
رز دستی زیر چشم هایش کشید:
– اگه واقعا دوستم داشتی از اشتباهم این قدر ناراحت نمیشدی اتفاقا باید با خودت میگفتی با هر تجربه بالغ تر میشه اما تو چیکار کردی؟!
درس دادن به کسی که دوستش داری این شکلی نیست
میکائیل نزدیک رز رفت:
– فرض بر این که تو راست میگی اصلا اوکی باشه من دوست ندارم تو چی داری؟ تو هم از سر نیاز داری به من نزدیک میشی غیر اینه؟
نه غیر از این نبود، جفتشان لنگ هم بودند!
یکی از نظر احساسی نیاز داشت به دیگری…
یکی هم به خاطر زنده ماندن و برنده ی بازی که خودش شروع نکرده بود.
رز روی پایش به زور ایستاد لب زد:
– پام لنگ میزنه مثل خودم که لنگ توام
پس بیا جلو و بزار…
مکث کرد و با نیشخند تلخی لب زد:
– بزار این لنگ بودن هم دیگرو رسمی کنیم!
#پارت_394
میکائیل منظورش را خوب گرفت، احمق نبود که نفهمد و با دو دستش دستی به صورتش کشید و گفت:
– ببین من الان یکم حالت طبیعی ندارم حرفاتو یهو جدی میگیرم بعد التماسم کنی دیگه ولت نمیکنما
رز لبانش را داخل دهنش کشید و حرفی نزد و میکائیل نفس عمیقی کشید و خیره به لب های رز دیگر صبر نکرد!
با چند قدم بلند سمتش رفت و بی توجه به ضرب پای رز به سمت دیوار کنارش هولش داد.
بین خودش و دیوار چفتش کرد و دو دست دخترک را میان انگشت های مردانهاش قفل کرد، دستانش رو بالا برد و چسبوندشان به دیوار پشت سر رز و خم شد تو صورت دخترک و از لای دندان هایش غرید:
– با من این قدر بازی نکن اگرم میکنی برنده بازندشو معلوم کن
رز نفس زنان و با لب های لرزان لب زد:
– تو بردی همون شب، همون شب که باهات شرط بندی کردم تا جونتو نجات بدم تو بردی و الآنم….
صدایش هر لحظه تحلیل میرفت و میکائیل هم دیگر نخواست چیزی جز همین ها بشنود لب هایش چفت لب های رز شد و عمیق بوسید، سیر نمیشد و وقتی رز لب هایش را تکان داد جری تر شد…
رز همراهی کرد و دیگر امشب حالا حالا ها نباید صبح میشد.
همینطور که میبوسید دست های رز را ول کرد و دکمه های پیراهنش را تند تند باز کرد و پیراهنش را از تنش کند.
#پارت_395
دستش محکم چفت کمر رز شد، دخترک را جوری میان تن خودش و دیوار حبس کرد که تک تک سلول های تنش بتوانند رز را حس کنند.
دیگر خودش هم نفس کم آورده بود، چه برسد به رز و همین که از سر ناچاری از رز جدا شد پیشانیش را به پیشانی دخترک چسباند.
دخترکی که از فرط بی اکسیژنی و هیجان نفس نفس میزد میکائیل پچ زد:
– بریم تو اتاق
و دیگر منتظر نماند، این بار رز را هم دنبال خودش نکشاند که وسط راه با دیدن اتاق خواب قالب تهی کند بلکه بدن نحیفش را بلند کرد و روی دوش برهنه اش انداخت.
جیغ رز به خاطر یهویی بودن کار میکائیل در فضای خانه پیچید و همان لحظه صدای بم میکائیل به گوشش رسید:
– جیغاتو نگهدار جوجه
و سمت اتاق رفت و به قدری هول بود که رز وقتی روی تخت فرود آمد نفهمید چطوری مسیر حال تا اتاق را میکائیل به این سرعت گذرانده،
لب های گرم و تر میکائیل که روی پوست گردنش بالا و پایین شد باعث شد گرمای بدنش بالا برود و نفهمید کی شد و چی شد که تک تک لباس هایش از تنش با عجله ی فراوان توسط میکائیل بیرون کشیده شد.
همه چیز روبه سرعت بود و قلب رز چنان خودش را به سینه اش میکوبید که صدای گورومپ گورومپش به گوش میکائیل به راحتی میرسید.
روی تن دخترک خیمه زد و گوشش را چسباند به گوش رز و با لحن خنده داری پچزد:
– ساکت شدی جوجه؟ چرا دیگه جیک جیک نمیکنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 125
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فایل نمیشع؟