فرزان سر دوراهی قرار گرفته بود.
اگر مرادی رو با میکائیل کنار میزدند یه جماعت راحت میشدن و برای فرزان هم بد نمیشد!
هنوز داشت فکر میکرد که میکائیل ادامه داد:
– اگه اون فلش لعنتی و پیدا کنیم مرادی دیگه نمیتونه نفس بکشه سه سوته زندان و حکم فرداش اعدام!
این طوری هر پولی که قرار تو حساب من بیاد میشه مال من و تو
نه مال اون پیر سگ… نصف نصف!
فرزان نفس عمیقی کشید، به نوری که از پنجره ی کوچیک کنار اتاق داخل میشد خیره شد:
– شصت چهل!
میکائیل نیشخندی زد به زکاوت مرد روبه روش، چونه زدن با فرزان اشتباه محض بود برای همین قبول کرد:
– قبوله
فرزان دوباره نشست سر جای قبلیش:
– فقط همراز میدونه اون فلش کجاست؟
میکائیل سری به تایید تکون داد و فرزان ادامه داد:
– رُز چی؟
میکائیل هنوزم نفهمیده بود که فرزان از کجا مسعله ی رز رو فهمیده.
اخمی کرد:
– نمیدونم… فعلا قبل این که مرادی دستش بهش برسه و بفهمه همراز خواهر داشته ورش داشتم آوردمش اینجا
فرزان با شصت دستش به گوشه لبش دستی کشید و با تردید گفت:
– البته اگه هنوز اینجا باشه!
میکائیل گیج چشمانش رو ریز کرد و خیره شد به فرزان:
– یعنی چی؟
×××
رز
وسط کوچه باغ خلوتی که سگ داخلش پر نمیزد با کمری که تیر میکشید و بَدن ضرب دیده و زخمیش، تند تند راه میرفت!
کمی لنگ میزد ولی باید خودش رو ازین خونه های باغی دور میکرد و از طرفی کوچه باغ دراز لعنتی تمام نمیشد.
هر از گاهی با ترس به پشت سرش نگاهی میانداخت تا کسی پشتش نباشد و در دلش از مردی که بهش گفته بود از در عقب فرار کند تشکر میکرد!
دیگر چیزی نمانده بود به سر کوچه که خیابان داشت برسد و لبخندی به لبش امده بود.
توانسته بود خودش رو نجات بده اما احساس کرد صدای ماشین میآید!
با ترس به پشت سرش نگاهی کرد و با دیدن دو ماشین مشکی قالب تهی کرد و خواست فرار کند اما کمر لعنتیش اجازه ی دوندگی به او نمیداد.
با این حال با بیشترین سرعتی که توان داشت به سمت خیابون رفت اما خیلی زود صدای ترمز ماشین ها بلند شد.
میکائیل خشمگین از ماشینش پیاده شد و بدو سمت رز رفت:
– واستا… رُز؟
رز اهمیتی نمیداد گریش گرفته بود و میدانست باز قرار است اسیر شود، اسارتی که دلیلش همراز بود.
با ترس به پشت سرش نگاهی کرد و میکائیل زیاد ازش دور نبود!
با این حال لنگ لنگان میدوید و به قدری ترسیده بود که سنگ جلوی پایش رو ندید و سکندری بدی خورد و روی زمین خاکی افتاد!
میکائیل بود که تو زمان کم آهوی وحشیش رو دوباره شکار کرده بود و خیالش راحت شده بود که رز فرار نکرده!
خم شد تا بازوی رز رو بگیره اما رز خودش رو روی همون زمین خاکی عقب کشید و با هق هق و جیغ گفت:
– ولم کن ولم کن لعنتی… کــــمــــک کــــمــــک یکی کــــــــمــــــــک کنه
میکائیل بیتوجه بازوی رز رو اسیر کرد و از رو خاک بلندش کرد:
– یالا بینم… دیگه داری میری رو روانم
به سمت ماشین ها هولش داد، رز کم نیاورد و خواست از طرف دیگه ای فرار کند.
ولی میکائیل دوباره گرفتش و صدای جیغ های فرا بنفش دخترک بلند شد:
– کمک کمک یکی کمک کنه! ولــــــــــــــــــــــــم کــــــــــــــــــــــــن… ولــــــــم کــــــــن
به شدت تقلا میکرد، جیغ میزد و چنگ میانداخت!
میکائیل از رو زمین دخترک رو بلند کرد و سمت ماشین بردش و سعی داشت رز رو مهار کنه اما نمیتوانست.
انگار قصد آروم شدن نداشت و جوری سر صدا میکرد که هر آن ممکن بود واقعا کسی صدای رز رو بشنوه.
این بار دست مردونش رو گذاشت روی دهن کوچک دخترک و کلافه غرید:
– ببر صداتو بــــبُــــــــر
همزمان دستش رو به شدت فشار داد روی صورت رز و این بار اشکان دخترک روانه ی صورتش شدند.
سمت ماشین ها رفت و فرزان از داخل ماشینش خیره بود به صحنه ی روبه روش و ابروهانش کمی بالا رفته بود از این همه مقاوت رُز.
میکائیل سمت ماشین شاسی دار خودش رفت و رز رو کلافه بدون اعتنا به تقلاهایی که میکرد پرت کرد داخل ماشین!
قفل در رو زد و خیره شد به فرزانی که از ماشینش پیاده شد:
– مطمعنی این خواهر همراز؟
میکائیل خسته نفس عمیقی کشید و دستی رو گونه ی سمت چپش که جای چنگ رز روش هک شده بود و به شدت میسوخت کشید:
– باید یه پادگان استخدام کنم واسه این یه الف بچه
فرزان نگاهی به داخل ماشین میکائیل کرد، رز دستانش رو روی صورتش گذاشته بود و از لرزش شونه هایش معلوم بود داره گریه میکنه:
– ترسیده
میکائیل سری به تایید تکون داد و گفت:
– همرازو چیکار کنم؟ مرادی ولم نمیکنه
– مرادی؟ اونم حسابی ترسیده، همراز بهوش بیاد یک دو سه هزار تا آدم و مامورای اطلاعات بالا سرشن و کافیه به اونا بگه فلش کجاست!
با پایان جملش سمت ماشینش رفت و ادامه داد:
– فعلا دست به سر کن اون پیرخرفتو فردا میام درست حسابی حرف میزنیم!
×××
تو حیاط خونه ترمز کرد و نگاهی به رز کرد.
هنوز گریه میکرد و مثل ابر بهار اشک میریخت. نگاه میکائیل رو که حس کرد سرش رو آورد بالا:
– من و میخواید بفرشین به عربا؟ میخواین اعضای بدنم و قاچاق کنید؟
به خدا من کاری به همراز نداشتم آبجیمو که ناقص کردین منم…
میکائیل ابروهایش پرید بالا، دخترکش چه افکار ترسناکی در سر داشت
پرید وسط حرفش:
– نه
هقی زد:
– پس چی؟
من تنمم به تن همراز نخورده
میکائیل فقط خیره موند به چشمان دخترک و رز اصلا ازین نگاه خوشش نمیآمد:
– آوردیم تختت و گرم کنم آره؟
میکائیل پوف کلافه ای کشید و از ماشین بدون جواب پیاده شد.
ماشین و دور زد و درب سمت شاگرد رو باز کرد:
– یالا بیا پایین… با توام
رز ناچار از ماشین پیاده شد.
همین که پایش روی زمین رسید کمرش تیر کشید و بازو اش توسط میکائیل اسیر شد!
میکائیل چشمش بد ترسیده بود از دست این دخترک سرکش.
داخل خانه کشیدش و همین که سمت پله ها رفت صدای آخ رز بلند شد!
نگاهش رو به رز داد که صورتش از درد مچاله شده بود و انگار نمیتوانست پله هارو طی کند!
یک نگاه کلی به سرتاپای رز انداخت.
خاک و خلی شده بود و خم خم راه میرفت، بازواش به خاک کشیده شده بود و خون خشک شده روش بود!
خواست بلندش کند اما پشیمان شد، دل سوزوندن واسه این دختر سرکش اشتباه محض بود.
پس بیتوجه دستش رو کشید و غرید:
– راه بیا
بالاخره از پله ها بالا کشیدش و رز نگاهش به اتاقی بود که از آن گریخته بود و منتظر بود میکائیل به اون سمت بره اما میکائیل اون رو داشت به سمت اخرین در طبقه ی بالا میکشاند
و دخترک ترسید و خودش رو به عقب متمایل کرد:
– واسا… واسا داری کجا میبری منو؟ اتاق من اونه!
– خوبه دو ساعت نیومدی صاحاب خونم شدی
با پایان جملش با ضرب، دست رز رو کشوند و بی توجه اون رو سمت اتاق خودش کشوند و گفت:
– اتاق قبلی همه ی وسیله هاش به لطف وحشی بازیا تو خورد شده
×××
در اتاقش رو باز کرد و رز رو هول داد داخل.
دخترک ترسیده نگاهی به اطرافش کرد
با دیدن یه اتاق خواب معمولی کمی اروم شد اما با دیدن تخت دو نفره قلبش به سینش کوبید!
امید داشت میکائیل در رو ببنده بره اما میکائیل تا تصفیه حساب نمیکرد با این دخترک سرکش نمیرفت.
در رو پشت سرش بست و قفل پشت در هم پیچاند!
رز عقب عقب رفت و میکائیل طبق قانون جلو
غرید:
– یه بار دیگه واسه من دردسر درست کنی
یا فکر فرار به اون کله ی نخودیت خطور کنه هر چی تو تنترو از تنت میکنم و بعد ازاد میزارمت وسط حیاط خونه ببینم چطور میخوای لخت و عور فرار کنی!
رز با ترس خیره بود به مرد روبه روش.
مردی که روی صورتش چای چنگی هک شده بود و کلافه بود.
کمر درد رز امانش رو بریده بود و همین که پشتش به دیوار پشت سرش خورد صدای نالش بلند شد هر چند که دوست نداشت به این مرد ضعف نشون بده.
میکائیل نفس عمیقی کشید و عقب گرد کرد:
– حمام گوشه اتاق… حوله ی تمیزم تو کمد.
سمت در اتاق رفت و قبل ای که خارج بشه نیم نگاهی به رز انداخت و ادامه داد:
– وسایل اتاق من و خورد نمیکنی اگه دوست داری استخونات خورد نشن
از اتاق خارج شد و سمت پله ها پا تند کرد؛ الان فقط دلش یزدان رو میخواست تا دق و دلی هایش رو سر آن خالی کند.
همین که تو سالن پایین قدم گذاشت صدای دادش تو سالن پیچید:
– یزدان؟ یزدان؟ بیار این مفت خورایی که از پس یه دختر ۱۷ ساله بر نیومدن!
«پارت فردا»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شبا پیش هم میخابن از این ب بعد
وای خیلی محشره رز
ینی عاشق اونقسمت رمان شدم که گفت اتاق من اونه
بلخره یه دختره خیرهسر تو رمانا پیدا شد
وای خدا من عاشق رزم
میشه لطفا یکی از فصل قبلی یکم توضیح بده
فرزان کیه
میکائیل
همراز ممنون میشم ی توضیح کوچیک بدین
فرزان و اگه فصل قبلی داستان(آوای نیاز تو) رو خونده باشی میفهمی
ن نخوندن اوم یکی رو
تو خوندی میشه یکم بگی در موردش
تو رمان آوای نیاز تو فقط فرزان بود عزیزم، میکائیل و همراز واسه همین رمان هستن از قبل چیزی راجشون گفته نشده بود
فرزانم ی شخصیت پیچیده ای داشت که سالها بود دور از برادرش زندگی میکرد و فرزند خوانده آقای عظیمی بود که بعدها فهمید واقعا پسر اون آقاست
درست یادم نمیاد ولی تو کار مد و این چیزا بود
ی تاجر حرفه ای و منزوی تقریبا
آها یکم فهمیدم مرسی
رز میکاییل و همراز جدید هستند.
فرزان تو رمان آوای نیاز تو معرفی شد. روانشناسی خونده، تاجره، تنها و منزوی بودن رو ترجیح میده. کودکی خیلی سختی داشته. برادری به اسم جاوید داره. تنها دوستش زنبرادرش آواست و دختر برادرش جانان مهمترین داراییش توی دنیاست.
احتمالاً با توجه به خصوصیاتش ابله ترین آدم کره زمین کسیه که به هر نحوی بخواد با صدمه زدن به جانان صبر این بشر رو امتحان کنه
مرسی عزيزم
یعنی فرزان زن نداره
برادرش جاوید زندست یا مرده
تو اون یکی رمان فرزان عاشق کسی نشود
نه فرزان زن نداره
عه راس میگیاااا خبری از جاوید نیس🤔
یعنی عاشق کسی هم نشود
بله عاشق آوا بود ولی چون عاشق برادرش بود و جانان رو حامله بود کنار کشید 💁🏻♀️
آوای نیاز تو واقعا محشره پیشنهادش میکنم
آره خبری ازش نیس احتمالا مرده
واییی نههه
نه بابا چرا بمیره دیگ😐این رمان اخه درباره ی اون نیس ک توش باشه ک